از دوستي پرسيدم:چه طوري ميشه بين احساس و عقل يك توازن بر قرار كرد؟
در جواب گفت: ببين بايد براي هر مساله اي يك چهارچوب تعريف كني و در اون چهارچوب ظرف احساساتت رو پر ميكني ،كاملا لبريز،
ولي از اون چهارچوب خارج نميشي مگر اينكه خودت بخواي.
و بعد گفت‌ : اگر يك دختر و پسر با هم دوست باشن طبيعيه كه در صورتي كه با هم سازگار باشن بعد از يك مدتي رابطشون قويتر ميشه
و از طرفي ممكنه اون دو نفر به هر دليل مناسب براي ازدواج نباشن، خوب حالا بايد مرتب دوست عوض كنن؟يا بايد در يك چهارچوب خاص عشق بورزن؟
و اگر اون چهارچوب از بين رفت و تبديل به ازدواج شد قابل قبوله ولي اگر هر يك از طرفين به خاطر احساسي كه به ديگري داره نتونه
درست فكر كنه و تصميم بگيره نه دوستي خوبي خواهد بود و نه ازدواج خوبي،ولي اگر از اول چهار چوب دوستي رو حفظ كنن بعد ميتونن بزرگترش كنن و اين جوري چون از اول ساختار رابطشون مشخص بوده هيچ كدوم از لحاظ روحي صدمه نميبينن.
احساس مثل آبيه كه توي يك جوي آروم راهشو پيش ميبره، ميتوني مسيرشو با ملايمت عوض كني ولي اگر جلوشو بگيري طغيان ميكنه
و همه چيز رو خراب ميكنه.
گفتم: تو منطقي ترين راهو انتخاب ميكني.
گفت: ولي تو از بيراهه ميري(اين مهندس ما خيلي باهوشه)
گفتم : نه من سريع ترين راهو انتخاب ميكنم.از مسير آب فرار ميكنم ،ميرم روي بلندي،اينجوري طغيان آب هم به من آسيب نميزنه،
گفت: نه تو اشتباه ميكني، عقل يعني تجربه، منطق،يعني تو با توجه به تجربه ات ميتوني بگي 2+2=4 چون تجربه كردي.
گفتم: نه 2+2=4 يك اصله،غير قابل تغيير(البته از اون لحاظ)
گفت: خوب يك اصل،يا هر چيز ديگه، مهم اينه كه تو اونو حس نميكني بلكه تجربه كردي،يادگرفتي،حفظ كردي،وقتي عقل بهت ميگه كاري به نفعت نيست از روي تجربه ميگه،
ولي احساس يك سري رشته هاي عصبيه در مغز كه از كوچيكي و ابتداي تولد تحت تاثير محيط و تربيت خوانواده رشد ميكنه مثل ريشه هاي يك درخت،
اين حالات مغز همراه با يك سري ترشحاتي در مغز باعث ميشه كه يكي مثلا از ترشي خوشش بياد يا از آدم قد بلندو ....اين رشته هاي تربيت شده مغز و اين رفتارهارو بهش ميگن شرطي شدن،و منطق هم حاليش نيست، مثلا اگر چند روز توي اتاق در بسته باشي و بيرون نري دلت ميخواد بري طبيعت رو ببيني چون شرطي شدي،
البته ميشه اين عادت هاي شرطي رو عوض كرد ولي خيلي وقت ميگيره، همون مقدار كه طول كشيده يادشون گرفتي،
خوب حالا وقتي كسي از وجود فرد ديگري لذت ميبره اين يك احساسه،ولي وقتي فكر ميكنه كه با اون خوشبخت نميشه
اين يك منطقه كه با توجه به دانشش بهش دست يافته،
و اين دوهيچ تضادي با هم ندارن، نه عقل احساس رو نفي ميكنه و نه احساس عقل رو،
اما در آخر اين تو هستي كه تصميم ميگيري با چند درصد از هركدوم خوشبخت تري و اون وقت عمل ميكني،
اگر تو شلغم رو با وجود اينكه بد مزه است و تو دوستش نداري مي خوري تا سرما خوردگيت خوب بشه پس به سمتي برو كه عقلت ميگه
ولي اگر چون شلغم رو دوست نداري حتي به خاطر خوب شدن بيماريت هم نميخوري پس برو به طرف احساست اما فكر نكن كه اين دو هميشه با
هم تضاد دارن،در ضمن بايد درصدي هم براي ريسك كنار بزاري،
و ببيني با توجه به موقعيتي كه داري چقدر ميخواي ريسك كني و بعد تصميم بگيري،
بعد كمي فكر كرد و گفت: ولي براي آدمي مثل تو هرگز بدون اينكه حداقل 50 درصد از احساسش تامين بشه نبايد تصميم بگيره
چون در غير اين صورت هميشه احساس پشيموني ميكنه،يكي مثل تو بايد اول حس کنه بعد پيش بره.
دكتر مهندس ما خيلي خوب حرف ميزنه ، ديدم حيفه حرفاشو ننويسم،(خدا كنه خودش نخونه)
...................................................................................................
گزارش سينا مطلبي از مراسم جشن وبلاگ نويسان و بيانيه عاليجناب پدر خوانده از تورنتو كه در شرايط سختي گفته شده ( زير پتو ).
با لاخره قسمت بعدي داستان جاناتان با 16 روز تاخير توسط پرنده خارزار ترجمه شد. طبق رايزني هاي انجام شده براي قسمت سوم بايد 2 ماه صبر كنيم تا همه projectهاي مملكتي نمام بشه .
تصميم دارم يكي يكي وبلاگ هايي كه در بلاگ نما عضويت دارن رو سر فرصت بخونم.امروز از قاب شيشه اي شروع كردم. خيلي خوب مينويسه ولي خيلي غمگين . بايد ديد چرا سن غمگين بودن توي ايران داره مياد پايين.قبلا جوانها وقتي درسشون تمام ميشد تازه ياد مشكلات زندگي ميفتادن ولي حالا
از نوجوان ها ي دبيرستاني تا فارغ التحصيلان دانشگاهي و مهندسين و پزشكان و ......همه يك جورايي غم زندگي دارن. غم تنهايي و پوچي و......
كرگدن سلطان است (سلطان چي؟) هميشه ميخونمش و هميشه هم بعد از خوندنش تصميم ميگيرم ديگه چيزي ننويسم ( و هميشه هم نميتونم بر وسوسه نفس غلبه كنم)
آخه اين بي انصافيه!!! چرا اين كرگدن انقدر خوب مينويسه؟
...................................................................................................
گفتم: آه از دل ديوانه حافظ، بي تو
زير لب خنده كنان گفت كه:ديوانه كيست؟
كوري (هيولاي سفيد)
ترجمه هاي مختلقي از اين كتاب چاپ شده كه بهترين آنها ترجمه آقاي مهدي غبرائي است. ژوزه ساراماگو نويسنده پرتغالي در 1992 به دنيا آمد و در سنين ميانسالي نوشتن را آغاز كرده و از سن 55 سالگي به طور مدام به نويسندگي روي آورد و آثار مهمش را بعد از آن نوشت.
(بالتازار و بليموندا ، سال مرگ ريكاردو ويش، انجيل به روايت عيسي مسيح، بلم سنگي ، تاريخ محا صره ليسبون،كوري ، همه نامها)
درباره سبك وسياق ساراماگو چند نكته حائز اهميت است،ساراماگو از ميان علائم سجاوندي تنها نقطه و ويرگول را به كار ميبرد و از ساير علامات مطلقا ميپرهيزد،
جمله هاي طولاني به كار ميبرد و گاهي درون يك جملهء بسيار طولاني زمان هم تغيير ميكند،به همين دليل گاهي گوينده گم ميشود و همين امر سبب سردرگمي خواننده ميشود.
كوري يك حكايت اخلاقي مدرن است،
يكي از سبكهاي نويسندگي ساراماگو در كوري حذف اسامي خاص شخصيتهاي داستان است،هيچ يك از شخصيتهاي كتاب كوري داراي اسامي خاص نيستند
بلكه با اسامي نظير (همسر دكتر)،(زن مردي كه اول كور شد)،(پيرمرد يك چشم) و ... ناميده ميشوند.
داستان كوري در يك چهار راه آغاز ميشود،در متن كتاب كاملا مشخص ميشود كه اين كوري حقيقي نيست ،بلكه يك كوري مجازيست،
به همين علت مبتلايان به اين كوري همه چيز را سفيد ميبينند ، در حالي كه در كوري قيزيكي تمام رنگها از بين ميروند و همه چيز در سياهي غرق ميشود.
كوري شيوع پيدا ميكند و كوران از خانه و كاشانه خود آواره ميشوند،نويسنده تمام قدرت خود را به كار ميگيرد تا زشت ترين و كثيف ترين و سخت ترين وضع ممكن را براي
كوران ترسيم كند.
كوري در واقع دشنامي است كه نويسنده نثار جوامع بشري ميكند ، جوامعي كه محبت انسانها به يكديگر در آن روز به روز ضعيفتر ميشود.
نكته ديگري كه در آثار ساراماگو ديده ميشود احترام خاصي است كه براي زنان قائل است،
او از وقتي كه ازدواج كرده تمامي كتابهايش را به همسرش تقديم ميكند.(خدا رو شكر بالاخره يكي عاقبت به خير شد)
در تمام رمانهايش زنها در هر مرتبه و مقامي كه هستند و هر شغل و نقشي كه دارند منشاء محبت و واجد خصلتهاي شريف انساني هستند،(قابل توجه آقايان مجرد)
در كوري تنها كسي كه كور نميشود يك زن است(همسر دكتر)،
كوري تلخترين رمان ساراماگوست.
(برگرفته از مقدمه كوري)
واقعا اگر زماني چنين اتفاقي بيفته ، با وجود اين همه تكنولوژي كه امروز در اختيار ماست، آيا انسانها به همون وضعيتي دچار ميشن كه در كوري توصيف شده؟
چه تعداد از افراد ميتونن در يك چنين وضعيتي انسانيت خودشون رو حفظ كنن؟ چند نفر از ما ميتونيم در يك وضعيت بحراني شرافت انساني خودمون رو حفظ كنيم؟
چند نفر از افرادي كه ميشناسيم و دوستشون داريم در چنين وضعيتي در كنارمون ميمونن؟
قضاوت سختيه.
اول بايد خودمون رو محك بزنيم!!!!!!!!!!
...................................................................................................
بعد از ديدن فيلم شب يلدا تا مدتها دنبال آهنگي بودم كه محمد رضا فروتن توي فيلم ميخوند.يك آهنگ خيلي قشنگ از ويگن .
بالاخره گيرش آوردم البته از آرشيو عهد بوق يكي از دوستان با كيفيت پايين.
پس از اين زاري مكن،هوس ياري مكن،تو اي ناكام،دل ديوانه
با غم ديرينه ام،به مزار سينه ام،بخواب آرام،دل ديوانه
با تو رفتم ،بي تو باز آمدم،از سر كوي او،دل ديوانه
پنهان كردم در خاكستر غم،آن همه آرزو،دل ديوانه
چه بگويم با من اي دل چه ها كردي، تو مرا با عشق او آشنا كردي
پس از اين زاري مكن ،هوس ياري مكن،تو اي ناكام،دل ديوانه
با غم ديرينه ام،به مزار سينه ام،بخواب آرام،دل ديوانه
کدامين ابليس مرا اينگونه به گفتن نه وسوسه میکند
...................................................................................................
ديشب سر شام داداشم يك جوك گفت كه خيلي خنده دار بود(الان يادم نيست،آخر IQ ) ،من چنان از ته دل خنديدم كه پدرم گفت:جون دخترم خنديد!!!!!!!!!!!!!!!!!
تصميم گرفتم حالا كه همه از خنديدن من خوششون مياد ،در برنامه روزانه ام نيم ساعت خنديدن در جمع خوانواده رو بزارم،
اميدوارم بعد از يك مدتي فكر نكنن دخترشون ديونه شده!!!!!!!!!!!!!!
به بركت صبر و حوصله اي كه غول از خودش نشون داد (خنگ بازي منو تحمل كرد) ومعرفت اين اينترنت كه قطع نشد ياد گرفتم comment بذارم .
من اول قصد داشتم فقط براي دل خودم بنويسم ولي بعد وسوسه شدم نظر ديگران رو بدونم.
از الان بگم من آدم بي ظرفيتي هستم اگر ازم تعريف نكنين دلم ميشكنه ، بعد هيچ چيني بند زني نميتونه دل شكستمو بند بزنه ، و يك دل شكسته فقط به درد دورانداختن ميخوره.
بازم از غول جون تشكر ميكنم كه با وجود اينكه بايد صبح زود بيدار ميشد ،تا ساعت 2:30 صبح بيدار موند و كمك من كرد.
حالم با وجود اين همه قرص و آمپول اصلا بهتر نشده،امروز سر كار نرفتم،
ولي خوب خيلي خوبه،آي ناز ميكني،آي ناز ميكشن!!!!!!!!!!!!!!!!!
...................................................................................................
امروز با غول تبتي آشنا شدم،ميدونم اسمش خيلي پرهيبته ، ولي منو نتونست گول بزنه ،پشت اسم غول تبتي يك پسر شيطون وكلك خودشو قايم كرده(خيلي پسر باحاليه)
هر دو متولد يك سال هستيم(برين كنار نيشتون نزنيم)،اما من بزرگترم(اول اون بايد سلام كنه)
يك كمي هم از نظر اخلاقي شبيه هم هستيم با اين تفاوت كه غول ما يك بچه درسخون خوش اخلاقه،خوشتيپ و خوش هيكله(عاقلان باور كنند).
آي حراجش كردم ، ببرو ببر (به شرط چاقو)
به كسي نگين ولي عاشق اينه كه ازش تعريف كنن،
قرار يادم بده چه جوري نظر سنجي بزارم.



چند بار اميد بستي و دام نهادي
تا دستي ياري دهنده
كلامي مهرآميز
نوازشي
يا گوشي شنوا
به چنگ آري؟
چند بار
دامت را تهي يافتي؟
از پاي منشين
آماده شو تا ديگر بار و ديگر بار
دام بازگستري

مارگوت بيكل
...................................................................................................
من عاشق يك كله قند شدم،ميخواستم خوردش كنم بريزم تو قندون بذارم روي ميزم ،هميشه جلوي چشمم باشه ، ولي كله قند فرار كرد و خودشو انداخت توي دريا،
دريا جسمشو آب كرد ولي قلبش توي دريا سرگردان اين طرف و اون طرف مي رفت تا اينكه يك روز طعمه يك ماهي شد،روح كله قند در ماهي دميده شد، من تور پهن كردم ، خواستم صيدش كنم ، بيارمش ، بندازمش توي آكواريوم توي اتاقم، هر روز نگاهش كنم ، بهش غذا بدم،ولي ماهي از تور من فرار كرد و يك روز مردي كه در يك جزيره وسط دريا در يك قصر آهني زندگي ميكرد ماهي منو صيد كرد و خورد، روح ماهي در مرد دميده شد.
كله قند من شد يك مرد تنها توي جزيره كه اطرافشو آهن و فولاد گرفته بود و يك اژدهاي آهني ازش مراقبت ميكرد، ميدونست من از دريا ميترسم ، ميدونست جرات ندارم دل به دريا بزنم، براي خودش راحت توي جزيره زندگي ميكرد،من پرنده شدم ،پرواز كردم ،رفتم بالا ،بالاتر ، انقدر بالا كه امواج بلند آب دريا به من نميرسيد،خودمو به جزيره رسوندم ، اما اژدهاي
آهني بالهاي من رو سوزوند و من افتادم توي دريا، اول ترسيدم ،گريه كردم ،جيغ زدم،آخه از دريا ميترسيدم ،ولي بعد خودمو سپردم به دست امواج آب و شدم يك پري دريايي،
شبا كه همه ميخوابيدن ميرفتم كنار ساحل جزبره و براي مرد آهني آواز ميخوندم، ولي اون پنجره هارو ميبست تا صداي من رو نشنوه،يه وسيله مرغهاي دريايي براش نامه ميدادم،مرد آهني با تفنگ ميزدشون كه نامه هامو نبينه،
من خسته شدم،از پري دريايي بودن و آواز خوندن خسته شدم،دلم ميخواست دوباره توي خشكي زندگي كنم.
آه كشيدم ، آه اومد گفت:آرزو كن،گفتم ميخوام آدم باشم،مثل بقيه آدما،
گفت :قبول ولي يك شرط داره،قلبت مال من ميشه،قبول كردم،
آه منو برگردوند به زندگي قبلي،حالا من مثل بقيه شدم، اما ديگه قلب ندارم،
پس ديگه نميترسم چون چيزي براي از دست دادن ندارم،
من هرروز از پشت اين پنجره به كوه نگاه ميكنم و اون دور دورا مرد آهني از پشت پنجره به دريا نگاه ميكنه،
شايد دلش براي پري آواز خوان تنگ شده .شايد هم به غول آهنيش نگاه ميكنه.نميدونم.
از بركت اين برنامه هاي طنز تلويزيون هر چند وقت يك بار اصطلاحاتي بين مردم رواج پيدا ميكنه و بعد از مدتي فراموش ميشه.
زماني كه من دبيرستاني بودم برنامه كلاه قرمزي و پسر خاله پخش ميشد و تا مدتها با دوستام مثل كلاه قرمزي حرف ميزديم.سلايم سلايم خوفي !
بعدنوبت زيزيگولو ! شد و بعد تكيه كلامهاي مهران مديري .
اما بعضي از اين تكيه كلامها منشا ديگه اي دارن كه برام جالبه بدونم.
چند شب پيش سر شام داشتم قضيه اي رو براي پدرم تعريف ميكردم گفتم: نميدوني پدر جون كف كرده بودم!
پدرم گفت:به به !!!! اين كلمه ها چيه ميگي؟
كلي خجالت كشيدم.(تقصيرمن چيه كه يك داداش دارم همه اين اصطلاحات رو ميندازه سر زبون من)
چند روز پيش هم براي خريد كفش رفته بودم فروشگاه دارلي .
از يك كفش خوشم اومد ميخواستم بخرم ولي فروشنده گفت : خانم كفه اين كفش ديگه از مد افتاده. شوره!!!(با كسره)
گفتم يعني چي؟
گفت يعني جواده و بعد گفت اين مدل كه بهتون نشون ميدم جديدترين مدل كف كفشه.
من نميدونم آخه كي به كف كفش ديگران نگاه ميكنه كه حالا مدلش جديد باشه يا نه!!!!!!!!!!!!!
واي واي .
عجب شبي بود.از ساعت 8 شب كه ما به منزل خاله جان كوچيكه نزول اجلاس فرموديم تا ساعت 12 شب كه ديگر رمقي برايمان نمانده بود همه به خوردن گذشت و ديگر هيچ.
همراه با اندكي چاشني غيبت كه بدون آن مجلس گرم نميشد.
اين بنده حقير از صبح ديروز اندكي احساس كسالت ميكردمي همراه با گرفتگي جزئي در صدا كه بعد از خوردن مقادير زيادي
فسنجان و خورشت بادمجان و آجيل و هندوانه و انار و خربزه و ....... امروز صبح صدايم كاملا قطع شده است و فقط تصوير دارم.
در اواخر شب يكي از حاضران با نواختن ويولن بر گرماي مجلس افزود .
خلاصه آنكه خيلي خوش گذشت ولي
فكر آمپولي كه امروز بايد بزنم همه خوشي ديشب را زايل كرد.
...................................................................................................
ماليخولياي نسل جوان.
اين ونجليز چه كه نميكنه!!!!! . با شنيدن آهنگهاش آدم احساس ميكنه داره پرواز ميكنه.
امروز صبح يك دوست لطف كرد و برام سه تار نواخت. خودش ميگه گاهي ميزنه و زياد وارد نيست ولي من لذت بردم ، كلي حالم خوب شد.نيرو گرفتم.
گاهي آدم احساس ميكنه به جايي رسيده كه ديگه نميتونه ادمه بده . ديگه ته كشيده ، اين احساس كه دنيا اون جوري نيست كه آرزو داشتي ،
كه از اين درس و كار هيچ چيز نصيبت نشده، كه نميتوني آدمهاي اطرافتو تحمل كني و ........ همه و همه باعث ميشه بزني به سيم آخر ( من نميدونم چه جوري به سيم آخر ميزنن).
ولي بعد شنيدن يك آهنگ زيبا ، حرف زدن با يك دوست خوب يا يك ديدار غير منتظره ، يا حتي يك مسافرت كوتاه حالتو جا مياره ، فكر ميكني نه ! هنوز ميتوني ادامه بدي،هنوز از پا نيوفتادي،
پس من هنوز زنده ام و دم جنبان.
...................................................................................................
حالم به هم ميخوره.از آدمهاي بي مسئوليت .بي فكر.بي منطق. احمق .خودخواه.
آدمهايي كه فكر ميكنن ديگران هستن كه به اونا سرويس بدن. آدمهايي كه هيچ وقت به كسي فكر نميكنن.
هميشه اشتباه ميكنن بعد كاملا حق رو به خودشون ميدن. هيچ وقت نميخوان قبول كنن كه گند زدن.
اشتباهاتشون رو مرتبا تكرار ميكن. فكر ميكنن 100سال قرار عمر كنن كه 50 سالشو گند بزنن بعد 50 سال دوم تجربه بگيرن.
آخ .آخ از صبح نشستم اينجا دارم حرص ميخورم..
...................................................................................................
امروز محاكمه شدم.
محاكمه با حضور هيات منصفه وعلني برگزار شد و تنها اشكالش اين بود كه من وكيل نگرفته بودم.( زياد هم منصفانه نبود).
خلاصه اين كه من به اتفاق آراء محكوم شدم ،و پرونده رفت دادگاه تجديد نظر.
(ولي فكر نميكنم حكم تغيير كنه،وقتي براي حرف رهبر ارزش قائل نيستن ،ديگر چه اميد ماند)
من ديگه يك محكومم، البته چون سابقه قبلي داشتم ميشه گفت يك محكوم سابقه دارهستم.
من به خاطر ارتكاب موارد ذيل محكوم شدم. (به ترتيب ارتكاب جرم):
1-عدم استفاده كامل از توانايي هاي فردي و جمعي (حالا كامل به كنار دادگاه به نصفه نيمه هم راضي بود)
2-تنبلي
3-عدم توجه به محيط اطراف
4-استفاده نا درست از وقت(كه طلاست آقا)
5-شام نخوردن با خوانواده
6-سر نزدن به فاميل
7-غر زدن ،بد عنقي، بد اخلاقي
8-استفاده بيش از حد از اينترنت
9-نا تمام گذاشتن كلاسهاي فوق برنامه
10-عدم توجه به احساسات ديگران(اين ديگه از اون حرفهاست،آخه كسي به من ابراز احساسات نميكنه كه من توجه نكنم).
البته به دليل رقت قلب رئيس دادگاه و سابقه ي خوبي كه من در گذشته دور داشتم تونستم يك درجه تخفيف بگيرم.
به خدا من انقدر هم بد نيستم ، فقط يك كم سرم به كار خودم گرمه،.
يك كم هم وقت كم دارم،يكم خسته شدم، يك كم دلم ميخواد سر بدارم به بيابون،يك كم دلم ميخواد برم يك جاي ديگه.
همين .
تا به كي بايد رفت از دياري به ديار ديگر
نتوانم نتوانم جستن
هر زمان عشقي و.ياري ديگر
كاش ما آن دو پرستو بوديم
كه همه عمر سفر مي كرديم از بهاري به بهار ديگر
آه اكنون
ديريست كه فروريخته در من
گويي
تيره آواري از ابر گران،
چو ميآميزد با بوسه تو روي لبهايم، مي پندارم
ميسپارد جان عطري گذران
آنچنان آلوده ست عشق نمناكم با بيم زوال
كه همه زندگيم ميلرزد،
چون تو را مينگرم مثل اينست كه
تك درختم را سرشار از برگ
در تب زرد خزان مينگرم
مثل اينست كه تصويري را
روي جريانهاي آب روان مينگرم


فروغ
...................................................................................................
صداي زنگ تلفن، صداي مامان كه ميگه يله،بله گوشي،صدايي قدماش كه مياد سمت اتاق من،
آروم پرسيدم ،كيه؟ گفت فلاني، عصبلني شدم ،گفتم:ميگفتي خونه نيست، شونه هاشو بالا انداخت و رفت.
من: بله؟
.....: الو،سلام ، چطوري؟ كجايي بابا ؟ خبري ازت نيست.شوهر كردي؟بابا آخرش ميترشيا،(صداي غش غش خنده)
( سرم يك دفعه درد گرفت، آمپرم رفت روي 200ولي در كمال خونسردي|
گفتم: قربانت، هستم،مشغولم
......: ببين هفته ديگه امتحان رياضي دارم، كي بيام اشكالامو رفع كني؟
(واي نه، اون چيزي كه ازش ميترسيدم اتفاق افتاد)
گفتم : والا اين هفته هر روز تا 6 كلاس دارم،
.....:خوب پس جمعه خوبه ؟ساعت 9 ميام،
گفتم : خوبه
.....:پس ميبينمت.خداحافظ
خداحافظ.
ميخواستم زار بزنم. من همش يك روز جمعه تعطيلم، از اول هفته ذوق اين تعطيلي رو دارم،
مامان كلي باهام دعوا كرد : روز جمعه مهمان داريم،آخه تا كي انقدر رودربايسي؟
مگه تو دهنت زبون نيست بگي نميتونم؟ آخه تو كي ميخواي دست از اين اخلاقت برداري؟ و........(همه اين حرفارو با صداي بلند گقت)
روز جمعه از ساعت 9 كلاس شروع شد.
من: خوب از كجا شروع كنيم؟
...:از اول.
با تعجب گفتم: مگه نگفتي خوندي فقط اشكال داري؟
...:نه همش اشكاله،
من: باشه از اول شروع ميكنيم،
تا 4 ساعت بعد من در حال ياددادن جمع كسرها ، راديكال گرفتن،ضرب كسرها،جمع عبارات جبري و............در حد اول و دوم دبيرستان بودم اون هم به كسي كه سال دوم دانشگاست، نمونه اي از حل تمريناشو اينجا مينويسم ، بگين حق دارم بعد از اينكه رفت تا 2 روز سردرد داشته باشم يا نه؟
a^2+b^2=2a^2b^2
فكر كنم همين مثال كوچيك كافي باشه، در طول درس دادن فهميدم كه نصفه پسراي باحال و خوشتيپ و پولدار كلاس كشته مردش هستن ولي اون محل هيچكدوم نميذاره،
و دونه دونه بچه هاي كلاس با كي دوست هستن و چه جوري پسرارو سر كار ميذارن(و البته متقابلا پسرا حال اونا رو ميگيرن )، هزار تا كوفت ديگه.
وقتي براي برادرم و دوستش كه اونجا بود گفتم كه چي گفته تا يك ساعت ميخنديدن.
خلاصه اينكه جمعه من خراب شدولي يك نكته مهم فهميدم اينكه من چه قدر بي عرضه هستم.
...................................................................................................
به تو نگاه ميكنم
و ميدانم
تو تنها نيازمند يكي نگاهي
تا به تو دل دهد
آسوده خاطرت كند
بگشايدت
تا به در آيي.

من پا پس ميكشم
ودر نيم گشوده
به روي تو
بسته ميشود.
...................................................................................................
آهاي تو كه آن بالايي !
تو روشنايي كوچك ، سراب،چهره اي كه بر همه تسلط داري،
به تو درود ميگويم!
به تو درود مي فرستم!
بر پا خواسته ام،حال آنكه گمان ميكردم ديگر هرگز قادر نخواهم بود برخيزم .
تو اي حادثه اي كه شب هنگام بر زمين فرود آمده اي،تو اي احساس كور،سلطه جو،كه شبانه زير پوستم لغزيده اي،
كه با موجت مرا كوبيده اي ،تا آنجا كه دست از مقاومت برداشته ام و خواسته ام بگريزم.
باران زير پيراهنم جاري است،گرمتر و نرم تر از دستهاي تو،من اينجايم،
در اميد تو،با تنفر از تو،با تحسين و پرستش تو،زيرا اين تو هستي كه برقي را كه
سراپايم را روشن ساخته است فرستاده اي ،
جرقه زندگي، برق نهفته در همه موجودات ،
به تو درود ميفرستم.
...................................................................................................
عکسهای نفيسه مطلق از 16 آذر روز دانشجو
...................................................................................................
امروز بارون ميومد و هوا خيلي سرد شده بود.آژانس گرفتم رفتم كتابخونه.
دنبال كتاب جديدي از (هانريش بل)نويسنده آلماني بودم.كه نبود،چند تا كتاب جديد برداشتم و پشت يكي از ميزها نشستم.
تازه نشسته بودم كه يكي از پسرهايي كه تو كتابخونه كار ميكنه و قبلا هم سعي كرده بود يك جوري سر صحبت رو با من باز كنه،آمد و گفت: خانم... چند تا فرم نظر سنجي داريم ميشه شما هم پر كنين؟
گفتم بله و يك فرم ازش گرفتم. بالاي سرم ايستاده بود ولي عنوان كتابي كه مي خوندم نميديد. گفت شما هميشه بهترين كتاب رو برميدارين، بايد خيلي فكر بازي داشته باشين؟
گفتم اشتباه مي كنين،من هميشه كتابهاي فهيمه رحيمي و نسرين ثامني رو ميخونم.
از تعجب چشماش گرد شد. هيچي نگفت و رفت.
بگذريم. امروز ميخوام كتابهاي يك نويسنده آلماني رو معرفي كنم.

هانريش بل (1917-1985)
(جهانگرد اگر به اسپارت رسيدي، عقايد يك دلقك،كحا بودي آدم؟،سيماي زني در ميان جمع،نان سالهاي جواني، و حتي يك كلمه هم نگفت(
بر اساس نظر منتقدان (و ختي يك كلمه هم نگفت)بهترين كتاب (بل) محسوب ميشود
اين اثر يكي از آثاري است كه اروپاي پس از جنگ را با كيفيتي بسيار هنرمندانه توصيف مي كند.
(فرد تلفن چي دبيرخانه كليساهاي شهرش خانه و همسر و بچه هايش را ترك ميكند زيرا نميتواند جو خفقان آور فقر آنجا را تحمل كند و همسرش را كه عميقا دوست ميدارد بيرون خانه ملاقات ميكند.
كتاب بدين گونه شروع ميشود كه فرد براي ديدن همسرش با بدبختي پول قرض مي كند تا يك شب در مسافرخانه اي كثيف و قديمي با هم باشند، در خلال داستان خواننده متوجه فقري ميشود كه فرد و خانواده اش را احاطه كرده است .فقري كه در نهايت منجر به جدايي او و همسرش، با وجود همه عشقي كه به هم دارند، ميشود.
زيرا زن ديگر حاضر نيست همچون يك فاحشه با همسرش در يك مسافرخانه همبستر شود.
كتابهاي ديگر بل نيز داراي ظنز تلخي است كه انسان را متاثر ميكند.
روزنامه ايران امروز عکس دختر بچه ای رو انداخته که توسط پدر و مادرش شکنجه شده.
...................................................................................................
من فكر مي كنم هرگز نبوده است
قلب من اين گونه گرم و سرخ
احساس ميكنم در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
چندين چشمه خورشيد ميجوشد در دلم از يقين
دل از من برد و روی از من نهان کرد خدايا با که اين بازی توان کرد
سرم خيلی درد می کنه . توی سرم صدا های زيادی هست که نمی دونم به کدوم گوش بدم.
دام دام . بنگ بنگ. وز وز
آخ .......آخ
روز جمعه با اکيپ هميشگی رفتيم کوه . خِلی خوش گذشت ولی من سرما خوردم . 2 روزه که سرم درد ميکنه.
ديشب 3 تا قرص استامينوفن خوردم .با اين حال تا ساعت 3 خوابم نبرد . مثل آدمهای مست شدم .(البته من هيچ وقت مست نكردم بدونم چه جوريه)
الان حالم افتضاحه.
...................................................................................................
پس از سفرهاي بسيار و
عبور از فراز و فرود امواج اين درياي توفانخيز
برآنم
كه در كنار تو لنگر افكنم
بادبان برچينم
پارو وا نهم
سكان رها كنم
به خلوت لنگرگاهت در آيم و
در كنارت پهلو گيرم

آغوشت را بازيابم
استواري امن زمين را
زير پاي خويش


مارگوت بيكل
Kindness in your eyes
I guess you heard me cried
You smiled at me like Jesus to a child
I’m blessed, I know, heaven sent, heaven stole, you smiled at me like Jesus to a child,
And what have I learned
From all these pain, I saw that never feel the same, about anyone or any things again and now
I’m know, when you find love, when you know that is exist,
When the lover that you miss
Will come to you on those cold cold nights
When you have been love, when you know it hold such bless
Then the lover that I kissed,
Will comfort you there is no hold inside
Sadness in my eyes
No one guess, no one tried
Loveless and cold
With your last breath you saved my soul
You smiled at me like Jesus to a child
And what have I learned from all these tears
I wait that for you all those years
Just when it began
She took my love away
So the word you could not say
I will sign them for you, and the love we would have made
I make it for too
For every single memory, has become a part of me
So you will always be my love
...................................................................................................
اگر همين الان يك غول چراغ جادو بياد و بگه يك آرزو بكن برآورده ميشه ميدونين من چي ميگم(البته اين آرزو مال همين لحظه است يعني وقتي xميل ميكند به سمت آرزو.عجب حدي!)خلاصه اينكه در حال حاضر آرزوي من رفتن به كنسرت موسيقي ملل به رهبري لوريس چكناوريان است.
بابا خوب چي كار كنم اينم يك آرزو ديگه.آخرش حسرت رفتن به يك كنسرت درست حسابي به دل من ميمونه.يكي پيدا نميشه منو ببره كنسرت.پوله بليطشم خودم ميدم.(اينم يكي ديگه از مزاياي زندگي در شهرستان.از همه چيز دور هستي!)
امروز در روزنامه خوندم به مناسبت 65 سالگي لوريس چكناوريان اركستر ارمنستان به مدت 15 شب اجراي موسيقي بدون تكرار همراه با قطعاتي از چايكوفسكي خاچاطوريان
باخ موزارت و ....... را اجرا خواهد كرد.
واييييييي خدايا !عجب عظمتي!!!!!!!!!!!!!!!!
فعلا تا اطلاع ثانوي تنها آرزوي من همينه!
ولي جدا اگر غول چراغ جادو وجود داشت ميدونين من چه آرزويي مي كردم؟
اه...نشد نميگم.چون آرزو را اگر بر زبان بياري برآورده نميشه.البته مادي نيست .معنويه(افه)
بعد ميرفتم سراغ آرزوهاي مادي.توقع زيادي ندارم.يك خونه 10000متري تو تهران.يك ويلاي 5000متري تو شمال يك الگانس و ماهي 2 مليون درآمد(آخره قانع)
ميتونستم بگم پولدارترين آدم روي زمين بشم ولي چون آدم قانعي هستم نميگم.(حالا كه غولي در كار نيست و همش كشكه بذار دلم خوش باشه كه آرزو كردم ديگه)
آنكه مي گويد دوستت مي دارم
خنياگر غمگيني است
كه آوازش را از دست داده است،

اي كاش عشق را
زبان سخن بود
هزار كاكلي شاد
در چشمان توست
هزار قناري خاموش
در گلوي من

اي كاش عشق را
زبان سخن بود
آنكه مي گويد دوستت مي دارم
دل اندوهگين شبي است
كه مهتاب را ميجويد

اي كاش عشق را
زبان سخن بود
هزار آفتاب خندان
در خرام توست
هزار ستارهءگريان
در تمناي من

اي كاش عشق را
زبان سخن بود

شاملو
...................................................................................................
پندار:- کتابی چاپ شده در سوئد بنام "بامداد در آينه" که گويا شرح مکالمات پزشکی است سالمی نام که خاطرات اش را طی ده سال آزگار قلمی کرده و به چاپ سپرده است، يا برايش چاپ کرده اند.که البته خيلی هايش به درد هر چيز بخورد به کار ادبيات نمی آيد.
هميشه بعد از مرگ يک بزرگ همه به فکر سواستفاده می افتند مخصوصا اگر اين بزرگ احمد شاملو باشه.
نيدونم چرا بعضي ها چنين جسارتي رو به خودشون ميدن.اينكه مثلا فلان هنرپيشه تو خونه گربه نگه ميداره يا مدل ماشينش فلانه شايد براي بعضي جالب باشه ولي چه اهميتي داره كه شاعري مثل شاملو تو خونه با پيژامه راه ميرفته يا هر چيزه ديگه؟
در كتاب ‘يك هفته با شاملو’ جايي در گفتگوي بين آيدا و اخوان لنگرودي ،لنگرودي از آيدا ميپرسه كه قصد چاپ كردن نامه ها و نوشته هايي كه شاملو براي آيدا نوشته رو نداره و آيدا در جواب ميگه چاپ كردن اون نامه ها مثل عريان شدن در سر يك چهار راه مي مونه،
.و در جايي ديگر از كتاب آيدا مي گويد:((خود او(شاملو)موافق نيست در موردش نوشته شود.ميگويد من شاعرم اگر كسي علاقه دارد شعرهاي من هست و گر نه اينكه من باراني را به چتر و سرپايي را به چكمه ترجيح ميدهم چه فرقي مي كند مشخصه من باشد يا امپراتور بوكاسا؟))
در هر حال دکتر سالمی چاپ اين کتاب با اطلاع شخص خودش را تکذيب کرده و گفته اين نوشته ها متعلق به او نيست.
يک گفتگوی جالب با بهرام بيضايی.فيلم مسافران هميشه منو تحت تاثير قرار ميده.شنيدم نسخه جديد شامل بعضی از صحنه هايی که در نسخه اکران شده حذف شده بودن.
...................................................................................................
امروز سرم خيلي درد ميكرد دو ساعت زودتر از سازمان اومدم بيرون كه بيام خونه استراحت كنم، جلوي نگهباني ديدم يك نفر سراغ منو مي گيره،رفتم جلو وشناختمش،
يك دانشجوي پزشكي كه قبلا چند بار براش search، انجام داده بودم.فكر ميكنم از كمر به پايين فلج باشه،چون با عصا به سختي راه ميره،يادمه كه چون بابت search هزينه اي ازش نگرفتم به غرورش برخورد و گفت لازم نيست بهش ترحم كنم،با وجود اين كه براش توضيح دادم اينجا يك سازمان پژوهشيه و بابت جستجو از هيچ كس پول نمي گيره مگر در بعضي موارد ولي فكر مي كنم قانع نشد،خلاصه اينكه يك پوشه به من داد و چون آژانس منتظرش بود پيشنهاد كرد قسمتي از راه منو برسونه .تشكر كردم.
در مورد اينكه چي تو پوشست توضيحي نداد.وقتي رسيدم خونه بازش كردم .يك ورق كه مطالبي روش تايپ شده.
نميدونم منظورش از دادن اين نوشته ها به من چيه.شايد هنوز از اون روز ناراحته يا شايد ميخواست تشكر كنه،در هر حال همين جا بهش ميگم كه آقاي خسروی من به پشتكار شما تبريك ميگم و غبطه ميخورم و از خودم خجالت ميكشم كه با اين بدن سالم به اندازه شما براي زندگيم تلاش نميكنم،همسشه موفق باشين.
اين قسمتي از نوشته هايي كه به من داده:
بهترين بخش را در هر كس جستجو كن، و اين را به او بگو. همه ما به چنين محركي نيازمنديم،هر بار كه از كار من ستايش مي شود،فروتن تر مي گردم.چون احساس ناديده گرفته شدن يا نا خوشايند بودن نميكنم.
تمام مردم جهان چيزي دارند كه به خاطر آن سزاوار ستايش باشند.ستايشها نشانگر ادراك هستند.در خلوت خويش انسانهايي عالي هستيم، و هيچ كس از ديگري بهتر نيست، نگريستن به عظمت همسايه ات را بياموز ، و عظمت خودت را نيز بنگر.

اين آرزويي است كه من دارم، آرزو دارم قلبي گشوده براي دريافت داشته باشم،كه از گذراندن بازويم به دور شانه هاي كسي نترسم،مبادا پاره شود.
كه از انجام دادن كاري كه هيچ كس پيش از اين نكرده است،نترسم، مبادا كه آسيب بينم.
وقتي دو نفر به هم بر مي خورند، بايد همچون دو زنبق آبي باشند كه كنار به كنار هم مي سايند،هر يك قلب زرين خود را نشان دهند .

برگزيده از نامه هاي عاشقانه يك پيغمبر
اثر جبران خليل جبران
...................................................................................................
داستان صخره و موج
روزي روزگاري موجي عاشق صخره اي بود كه جايي در ميان دريا قد برافراشته بود. موج كف بر لب و از خود بيخود ، دائما دور صخره مي پيچيد و شب و روز بر آن بوسه ميزد و نوازش مي كرد. هر روز و هر شب گريه كنان از او مي خواست با او مهربان باشد و به طرفش بيايد.
اين عشق پر شور و نوازشهاي موج رفته رفته پايه صخره را ميتراشيد، به نحوي كه سر انجام روزي صخره به نداهاي عاشقانه موج پاسخ داد و در ميان بازوانش افتاد.
اما در اين زمان صخره ديگر صخره نبود كه موج دائمادوورش بگردد، نوازشش كند دوستش بدارد و در روياهايش او را ببيند.
قطعه سنگي بود فرو افتاده در اعماق دريا و غرق شده در آغوش موج ،
موج خودش را مغبون احساس مي كرد و رفت به جستجوي صخره ديگري كه روي پايش ايستاده باشد.

نتيجه اخلاقي: كسي كه در جنب و جوش است هميشه قوي تر از كسي است كه بي حركت بر جاي مي ماند.
آب قوي تر از سنگ است
...................................................................................................
ابتدای صفحه