جمعه
صبح میان خواب و بیداری صدای زنگ تلفن را شنیدم ، بعد صدای خواب آلود کاوه که جواب داد ...نگاهی به ساعت انداختم ، نزدیک 9 بود ....
کسی تکانم می داد ... ر کسی ... ر کسی ...
هان؟
خانم همسایه زنگ زد گفت شوفاژش از دیروز قطع شده ... برو یک نگاهی بنداز...
غلت زدم روی شانه چپ و پتو را کشیدم سرم ، نور از پشت پرده افتاده بود روی صورتم ... فکر کردم این همه آدم توی آپارتمان هست من باید بروم؟ ... پای راستم را از زیر پتو سر دادم زیر پرده و شوفاژ را لمس کردم ... گرم بود ، ناله کنان گفتم تو بروو ...
یک ربعی پلک هایم را فشار دادم به هم به امید آنکه خواب دوباره بیاید به چشم هایم... نشد ، دست و صورتم را شستم و راه افتادم طبقه پایین ...
با مانتو و پالتو نشسته بود ، پا گذاشتم روی سرامیک ها سوزن سرما به کف پایم فرو رفت ... گفت : به بچه ها زنگ نزدم ، گرفتارن ...
کاسه ای گرفتم و با موچین پیچ بغل شوفاژ را پیچاندم ... آب و هوای میانش شتک زد بیرون .. صبر کردم تا جریان آب روان شد ...
به اصرار یک سیب همراهم کرد .. گفت قبل از صبحانه بخور خوبه...
شنبه
کاغذه بزرگتر از آن بود که از فکس رد شود ، گذاشتمش روی شیشه میز ، خط کش آهنی را با انگشت های سبابه و شست دست چپ رویش محکم نگه داشتم و کاتر را از بالا کشیدم روی کاغذ ...
تیغه اش سر راه همراه با کاغذ قستی از نوک انگشت سبابه چپ ام را کند و با خودش برد...
انگشت خونی را گرفتم داخل سینک ظرفشویی و همکارم قوطی بتادین را گرفت رویش ... سوخت ... سوخت ... رویم نمیشد گریه کنم ، خندیدم ...
مدام حواسم هست انگشت سبابه باندپیچی شده را بالا و دور از انگشت های دیگر بگیرم که به جایی نخورد تا دلم ضعف نرود.... آقای مدیر گفت : خدا رو شکر که انگشت وسطی یا شستتان را نبریدید ...
یکشنبه
امروز از بهترین روزهای زندگی ام است ... یا بهتر است بگویم از بهترین روزهای زندگی خانواده چهار نفره مان ... کاوه معافی اش را گرفت ...
از الان تا 48 ساعت دیگر همه ناهار و شام مهمان من ...

پ ن : نمیدانم آن روزی که بگذارد از ایران برود هم وقتی یاد این روز میوفتم احساس خوبی دارم یا نه...
سرما برو ... نگذار من انقدر دلم بلغ گنده گرم بخواهد... برو ...
...................................................................................................
زنده ام و دم جنبان **
تعریف هایی مامان از سرمای ولایت را گذاشته بودم پای آن ژن بزرگ نمایی که در خون همه اعضای فامیل هست. در فاصله زمانی که از اتوبوس پیاده شدم تا سه دقیقه بعدش که سوار ماشین عمو شدم آب بینی ام یخ زد. رسیدم خانه دیدم شیشه های تمام پنجره ها یخ زده ، آنجا بود که فهمیدم آدم حرف های مادرش را باید همیشه جدی بگیرد ....

در هر اتاق یک بخاری ، در اتاق پذیرایی یک بخاری ویک شومینه و در آشپزخانه چهار شعله گاز روشن بود ، مصداق کامل هدر رفتن انرژی .... سه پا که از هر کدام دور میشدی دما 15 درجه کاهش پیدا می کرد... ( پا واحد شمارش در بازی گردو شکستم )
دستشویی خانه فقط 5 درجه با دمای بیرون تفاوت داشت ، کلا جیش و .... اینها همه یخ میزد .

یک تک پا رفتم خانه خاله کوچیکه ، دیدم دم در دخترخاله ها و بقیه بروبچس مونث فامیل شوهر خاله ام ایستاده اند ، همه فشن... گفتم شب عاشورایی دارین میرین شو لباس؟ گفتن نه میریم امام زاده ... لابد که زیارت عاشورا هم میخواستند بخوانند ... گفتم یخ میزنین ها ... خندیدن و رفتن ....
از آن موقع دارم فکر میکنم در سی سالگی چه چیزی میتواند انگیزه شود آدم دمای منفی 26 درجه را تحمل کند؟
مبل ها را چیدیم دور هم و زیر میز بین مبل ها را کرسی برقی گذاشتیم و یک لحاف گنده هم رویش انداختیم ... مثل آن قدیم های خانه مادر بزرگ ام ... تنها اشکال اش این بود که زیر لحاف پاهای آدم می پخت و بیرون گوش ها و دماغمان یخ می کرد.
نمیدانستم آن گل گاوزبانی که شبها یک مشت پُرش را میریزم توی قوری و یک لیوان پررنگ دم کرده اش را می دهم کاوه بخورد و شبها راحت خوابش ببرد کیلویی 27000 تومن است و 200 گرم اش میشود 5500 تومن. از این به بعد باید سه شب دیازپام 10 حل کنم توی چایی و بدهم بخورد و یک شب گل گاوزبان ....
** ( اتل لیلیان وینیچ )خرمگس
...................................................................................................
شبها گاهی دلم میترکد که کاش یکی باشد و دو کلمه با هم حرف بزنیم ، گاهی برای بار چندم قفل در را چک میکنم که بسته باشد و چراغ روشن میگذارم وهی یاد خانم پیر طبقه پایین می افتم که چهار تا قفل به در خانه میزند و از سایه خودش هم میترسد و مدام نگران است یکی نیاید بلایی به سرش بیاورد و من ته دلم با خنده میگویم آخه چه بلایی میشود سر یک پیرزن 80 ساله درآورد ؟
این یک هفته کاوه خانه من ماند تا فرصت کنیم و برویم اثاث خانه اش را که پنج شنبه پیش بار زدیم بردیم خانه جدید و شوتشان کردیم توی پذیرایی تا بعد سر فرصت ببریم بچینیم و این فرصت هنوز پیش نیامده ، ( ته این جمله طولانی را نمیدانم چه طور باید ببندم )
حضورش به من حس روزهای دور هم بودن در خانه پدری مادری را میدهد.
همان طور که در رختخواب دراز کشیده میگوید ... اوم .. به نظرت الان یک لیوان نوشیدنی گرم نمی چسبه ؟... گل گاوزبون چه طوره ؟ ... با نبات ... نبات اش کم باشه ... خیلی شیرین نمیخورم...
مسلما که خودش از رختخواب بیرون نمی آید البته...
این فیلم هات مال عهده بوقه ها ... من از اتاق جواب میدهم که فیلم های خودت مال عهد بوقه هاا....
یک دیشبی را من خوراک لوبیا چیتی پختم ، گفت یک غذای درست حسابی ندادی این هفته بخوریم ....
این آدرس وبلاگتو بده من هم بخونم برات کامنت بزارم ... ( این موقع ها کلا خودم را میزنم به کری )
صدای دعوای همسایه طبقه بالا بلند می شود، میپریم توی آشپزخانه وششدانگ حواسمان را جمع میکنیم که بفهمیم امشب دیگر چه بد و بیراهی بار هم میکنند ...
خانمه داد می زند هی بهت میگم برو گوشت بخر من دارم بچه شیر میدم ، رفتی به جاش برام کباب لقمه خریدی ؟ کاوه دستش را روی لبه پنجره زیر چانه اش زده ، میگوید بابا اگر کباب لقمه کا له باشه که خوبه ...
می نشینم روی سرامیک های سرد کف آشپزخانه ....
پنجره رو ببند صدامونو میشنون....
پ ن : این تعطیلی را می روم ولایت... مامان گزارش لحظه به لحظه هواشناسی میدهد ، الان پنجره آشپزخونه یخ زده ، کف اتاق پذیرایی نمیشه پا بزاری ، پنجره اتاق خواب هم یخ زده ، ناودونها گرفته ...
اگر رفتم و یخ زدم اسمم را به عنوان اولین بلاگر یخی ثبت کنید.
...................................................................................................
سرما برو دوستت ندارم
تالار وحدت جمعه شب تئاتر افرا درست مثل مهمانی های فامیلی مان بود که سالی یک بار برگزار میشود ... هر طرف سر برمیگرداندم چهره ای آشنا میدیدم.
افشین هاشمی ِ شازده چلمنگ میرزا ، مرضیه برومند ِ شازده خانم بدرالملوک ، هدایت هاشمی ِ سرکار خادمی را دوست داشتم ...
مژده شمسایی ِ افرا را دوست نداشتم ....
بهرام شاه محمد لو ِ آقای ارزیاب را در نقش همان آقای حکایتی بچگی هایم بیشتر دوست داشتم ...
پایان نمایش را دوست نداشتم ...

این سرما کم کم دارد افسرده ام می کند....

خدایا میشود زودتر تابستان را بفرستی بیاید ؟ حداقل آدم توی تیر و مرداد دم بهِ دم دلش یک بلغ ِ گنده ِ گرم نمیخواهد ....

پ ن : تشکر ویژه از یاسمن هم به خاطر گرفتن بلیط جای خودش
دوستانی که پرسیده اند هنوز برای عمل آن بچه پول لازم هست یا نه ... فعلا پول عمل جور شده ، برای مخارج بعدی اگر لازم بود خبر میدهم.
...................................................................................................
تولد مامان
پدرم سه بار در سال برای مامان کادو میخرد، سالروز تولد ، سالگرد ازدواج و گاهی هم روز زن ، که از قضا آن دو تای اول با هم دو ماه بیشتر فاصله ندارد . چون کلا اهل خرید رفتن نیست و از جیجی بی جی های زنانه هم سردر نمی آورد و یک سرویس طلا یا ست کامل لوازم آرایش تقریبا برایش فرقی با یک دست مبل ندارد و هر سه به نظرش بی مصرف می آیند ، سه بار در سال سری به مغازه آقای ب میزند و او هم تمام این سالها هر چی عطر نانسی در مغازه اش داشته کادو کرده و داده دست پدرم . حالا از شانس مامان علاقه زیادی به عطر دارد و هر بار با چنان ذوقی کادویش را باز می کند که حیران میمانم دارد فیلم بازی می کند یا واقعا انقدر ذوق زده می شود ....
من و کاوه امسال تصمیم گرفتیم برای مامان کادو تولد یک انگشتر بخریم ..
سر راه خانه سری به طلافروشی های دور میدان مادر زدم، وارد اولین مغازه شدم و به آقاهه گفتم برای مامانم میخوام یه انگشتر بخرم ، پرسید تا چه حدود قیمتی ؟
ازآنجایی که آخرین باری که طلا خریدم به گمانم زمان زلزله بوئین زهرا بود و هیچ ایده ای در مورد قیمت طلا نداشتم سرم را بالا گرفتم بادی به غبغب انداختم و گفتم سیصد هزار تومن ..
عکس المعمل آقاهه این بود ..
سیصد هزار تومان ؟!!!
از لحن گفتن اش نفهمیدم که یعنی این رقم خیلی زیاد است یا خیلی کم ، با کمی شک گفتم : خیلی زیاده؟
گفت : نه خیلی کمه ..
گفتم مثلا اون انگشتره که گوشه سمت راست ویترین بالای دستبند ها گذاشتین چنده ؟
یک میلیون و هفتصد تومن
اون یکی که بالای اون انگشتر نگین قرمز داره است چند ؟
یک میلیون و پانصد تومن
این یکی ؟
یک میلیون و هشتصد تومن
مستاصل گفتم خوب با سیصد تومن چی میتونم بخرم؟
یک حلقه نازک که بیشتر به مفتول مسی شباهت داشت گذاشت جلویم و گفت این میشه 290 تومن ... یک نگین برلیان هم داره...
هر چه با چشم غیر مسلح نگاه کردم نتوانستم نگین برلین را ببینم ، از مغازه زدم بیرون و از مغازه بغلی اش شیشه یک عطر خریدم.
...................................................................................................
روز برفی
خود شهسوار که نه ، اطرافش به سمت دو هزار و سه هزار، سر جاده ای تابلو زده اند خرم آباد ، بار اولی که از آنجا رد میشدم یک لحظه فکر کردم یعنی از اینجا مستقیم میروند خرم آباد؟
آقای ک همان دور و بر باغچه کوچکی دارد ، با یک خانه قدیمی . تعریف می کند سال 44 یک کامیون آجر از تهران برداشتم بردم آنجا و توی زمینی که از پدرم به ارث برایم مانده بود دو تا اتاق تو در تو ساختم ، سقف اش را الوار انداختم و با حلبی شیروانی کردم ...
چند سالی است دلش میخواد خانه قدیمی را بکوبد و از نو بسازد، ولی چه طوری؟ کف دستش را نشان میدهد و میگوید با چی؟ میگویم با پسرها جمع بشین سه طبقه بسازین هر کس یک طبقه دست خودش بگیرد ... از ته دل آهی میکشد که ای خانم ....هییی.... زنهاشون نمیزارن که ....
باغچه آقای ک بیست سی تایی درخت پرتقال و نارنج دارد ، هر سال این موقع ها دو سه روزی مرخصی میگیرد و میرود ، وقتی برمیگردد نصیب هر کدام از ما یک جعبه پرتقال خونی ترش و شیرین میشود ...
آقای ک هفته پیش نارنج ها را چید ... هفته بعد می خواست برود سراغ پرتقال ها ... صبحی خبر داده اند که برف آمده ... آنقدر که شاخه های درخت ها خم شده اند ، آقای ک نگران سقف خانه است ... الوارهایش قدیمی است ... پته* شده ... زیر برف دوام نمیآورد... خودم اگر بود یک چراغ والور میبردم زیر شیروانی را گرم می کردم، پشت دیوار ها را سِکِت* میگذاشتم ...
آقای ک دعا میکند که بعد از برف باران بیاید ، برف اگر بماند روی شاخه های درخت ها پرتقال ها تلخ میشوند ، عین زهر مار ، این طوری امسال شب عید پرتقال میشود خدا تومن ، باران اگر بزند برف ها را آب کند باز امیدی هست ...
آقای ک الان برای هشتصد و سی و نه امین بار، از صبح تا به حال، از روی صندلی اش بلند شد ، چرخی توی اتاق زد، دوباره نشست و برای هشتصد و سی و نه امین بار تلفن را برداشت و از خواهرزاده زن اش سراغ برف وشاخه های درخت ها و سقف خانه اش را گرفت ...
من زانوهایم را چسبانده ام به شوفاژ ، غصه میخورم که حسین و مهتا نرفته اند سر کار ، افسون هم از میان راه برگشته خانه ... من چرا توی این برف آمدم سر کار ؟
* پته : چوبی که موریانه خورده
سکت : چوبی که به عنوان حایل پشت دیوار در حال ریزش میگذارند.
...................................................................................................
ح گفت یکی از کارگرهای کارخانه بچه اش مریض است ، سرطان استخوان دارد ، لنگ خرج عمل و هزینه هایش است ، با م و دو سه نفر دیگر پولهایشان را گذاشتند روی هم شد یک میلیون تومن، توی کارخانه هم پول جمع کردند، از بین کارگرهایی که زندگی خودشان هم کلی کم و کسری دارد . اما هنوز مبلغ بیشتری باید جمع شود.
راستش هی ته دلم یکی میگوید انقدر از این بچه ها هستن ، این یکی را کمک کردی آن یکی چه میشود ، بعدی و بعدی و بعدی را کی به دادشان می رسد ؟

این مغازه بزرگ زیر ساختمان شرکت را هفته پیش خریدند 8 میلیارد تومن .... حتی گفتن 8 میلیارد تومن هم آنقدر بزرگ است که زبانم در دهانم نمیچرخد ، چند میلیون تومن از این رقم جان بچه ای را نجات میدهد ......
چند میلیون بیشتر جان بچه های بیشتر ....
...................................................................................................
ابتدای صفحه