هفته پیش یکی از مرغ عشق ها مرد.
گفتن اون یکی هم میمیره. گفتن غصه دار میشه. یک گوشه کز می کنه، آواز نمی خونه. گفتن باید براش یه جفت دیگه بگیرین . تازه اگر قبولش کنه.آخه مرغ عشق خودش جفتشو انتخاب می کنه. ازاین لحاظ از آدمها فهمیده تره. مامانم چقدر غصه خورد.گفت بهشون عادت کردم. قفسشو توی حیاط آویزون کرد زیر سقف ماشین.گفت طفلکی هوای تازه بخوره. براش یه ظرف آب هم گذاشت پر و بالشو بشوره. خودم دیدم.عین خیالشم نبود.تمام روز از این سر قفس پرید اون سر قفس صدای چه چه اش تا 2 تا کوچه اونور تر میرفت.
مرغ عشق هم بود مرغ عشق های قدیم.
از ذوق و شوق گرفتن خانه افتاده ام.حالا دلم ماشین می خواهد و ضبطی که دوپس دوپس کند.
...................................................................................................
دیشب ساعت 9 رسیدم بیهقی.سرم که مثل همیشه از تکان های ماشین درد می کرد.
دلم هم مثل همیشه به محض رسیدن تنگ شده بود.
انگار هنوز به شلوغی و سر و صدای تهران عادت نکرده ام.
هر بار که پایم را از اتوبوس پایین می گذارم چند لحظه ای از هجوم یکباره سر وصدا و بوق و
رفت و آمد ماشین ها گیج و گول بر جا می مانم.گاهی از روی عادت سرک می کشم شاید
پدرم را ببینم که کنار ماشین منتظر من ایستاده است و دست تکان می دهد.بعد یادم می آید
که اینجا قرار نیست کسی به دنبالم بیاید.مثل همیشه این خودم هستم که باید تک و تنها
خانه بروم. گاهی به سرم می زند که همه چیز را رها کنم .اگر سوار اتوبوس بعدی
بشوم4 ساعت بعد خانه هستم.در را یواشکی باز می کنم و وارد خانه می شوم.
چهره های متعجب مادر و پدرم را تصور می کنم.بعد به خودم می آیم که همچنان
گیج و پریشان با ساک دستی ایستاده ام.باید اعتراف کنم بزرگ شدن خیلی سخت است.
...................................................................................................
#انقدر به سروصدا و شلوغی شرکت قبلی عادت کرده بودم که آرامش و سکوت اینجا
به نظرم عجیب میاد.همکارم که با فاصله 2 متر از من پشت میزش نشسته آدمو یاد نوار
خروس زری پیرهن پری میندازه.اونجایی که می گفت:از سنگ و علف صدا در اومد ،
از خروس زری صدا در نیومد.

#هر جور که دلت بخواهد حساب کنی و با هر مقیاسی ،این اضافه وزن یک واقعیت
انکار ناپذیربه حساب می آید.حتی اگر سر خودت را شیره بمالی و موقع لباس
عوض کردن یا توی حمام به آینه نگاه نکنی باز هم این اضافه وزن مثل سایه پا به
پایت می آید.در مقیاس آمریکایی اروپایی که حتما در دسته چاقها قرار می گیری.
در مقیاس شرقی با یک درجه تخفیف در دسته تپل ها.این کلمه تپل به اندازه چاق آدم را
آزار نمی دهد.یکجورایی آدم خوشش هم می آید. اگر تپل باشی حتما باید سفید هم باشی.
تصور آدم تپل سبزه برایم مشکل است.مانده ام بین این تپلی و کابوس های شبانه من
چه ارتباطی وجود دارد. کابوسهایم همیشه شروع خوبی دارند. گاهی با یک سفر شروع
می شوند .یا یک گردش ساده یا حتی گاهی جایی که در آن هستم خانه یا محل کارم است.
کابوس هایم همیشه به یک جا ختم می شوند.جایی که پله ها باریک و باریک تر می شوند و
دیوار ها کش می آیند وبه هم نزدیک می شوند.انقدر باریک که من دیگر نمی توانم از میانشان
رد شوم.همه به راحتی ازراه های باریک و تنگ عبور می کنند و من در وحشت گیر کردن
میان دیوارهای به هم نزدیک شده و گودال های باریک و تاریک می مانم.
همان موقعی که با ترس تنهایی و تاریکی از خواب می پرم اولین تصمیمی که خواب آلوده و
ترسیده می گیرم لاغر شدن است.حیف که با شروع صبح و روشن شدن اتاق تمامی آن وحشت از بین می رود.
...................................................................................................
همه چیز به یکباره آرام شده است .
کار جدید پیدا کردم.کاملا اتفاقی.از آن اتفاق هایی که گاهی یکباره و بی خبر سر می رسند
و همه چیز را زیر و رو می کنند. آن همه نگرانی که در طی این ماه ها داشتم حالا به
نظرم خیلی دور می آیند.
همه آن فکر و خیال ها را بقچه کرده گوشه ای پنهان کردم.جایی که دست خودم هم به آنها نمی رسد.
حالا وقتی به خانه می رسم دوش می گیرم وروی صندلی می نشینم و آرام آرام خودم را تاب می دهم
تخمه می شکنم و انتظار می کشم.
آها! قسمت جالب ماجرا را فراموش کردم بگویم.این روزها دنبال خانه می گردم.
هر روز منتظر می مانم تا آن آقای بنگاهی با سبیل های باریک خنده دارش به من زنگ بزند.
از پشت تلفن می گوید برایتان اکازیون پیدا کرده ام.اکازیون را یک جور با مزه ای می گوید.
بعد در به در دنبال کسی می گردم که داوطلب شود و با من به دیدن خانه بیاید.
همیشه هم کسی پیدا نمی شود . این خودم هستم که با نرس و لرز دنبال آقای بنگاهی سبیلو
پا به ساختمان های نیمه تاریک می گذارم. از راهروهای باریک عبورمی کنیم.
از پله های بسیار بالا می رویم و آقای سبیلو یکریز برایم از خانه می گوید. کف سرامیک،
آشپزخانه اپن،تلفن،پارکینگ،انباری،نوساز....و من به سیاهی دیوار راهرو نگاه می کنم و
لکه های خشک شده به جا مانده از زباله های شب قبل بر کف آن. آقای سبیلو در خانه را
می زند.در که باز می شود بوی غذا در راهرو می پیچد.مرد بنگاهی با اصرار می خواهد که
وارد خانه شوم. خجالت می کشم به زن و مرد جوان نگاه کنم.وارد حریم زندگی
خصوصیشان شده ام. انگار آمده ام خانه شان را از چنگشان در بیاورم.مرد بنگاهی در
کمال آرامش در حمام و دستشویی را باز می کند.
نگاهی سرسری می کنم.بعد یاالله گویان به طرف اتاق خواب می رود. بر می گردم و از
در بیرون می روم.
نمی دانم از تاریکی راهرو است یا از بوی غذا که سرم کمی گیج می رود.
مرد بنگاهی نظرم را می پرسد. می گویم خبر می دهم.کمی غر می زند که از دستتان
می رود که خانه خوبی است که با بودجه شما به راحتی خانه پیدا نمی شود.
انگار حرف هایش را نمی شنوم.
خانه هایی که دیده ام نه رنگ دارند نه نور و نه جایی برای گذاشتن گلدان پشت پنجره.
...................................................................................................
ابتدای صفحه