حسین کجایی که بهم بگی رکسی این روزها بدجور کبکت داره خروس میخونه ها


Love actually را دلم میخواهد امشب دوباره ببینم ... فقط برای آن صحنه ای که پسره آن طور از خانه میزند بیرون و هی میرود و از نیمه راه برمیگردد و دستش را میکند توی جیب اش و در می آورد و دوباره می رود و بر میگردد و این خانمه هم میخواند که
I wont go
I wont sleep
I cant breathe
Until youre resting here with me
I wont leave
I cant hide
I cannot be
Until your resting here with me


آقای همکار بالاخره صدایش در آمد ... گفت همین یک آهنگو روی کامپیوتر دارین ؟
من نگفتم که ها این به تلافی هورت کشیدن تو ... این به تلافیه آنکه صدای چایی خوردنت مثل فرو رفتن آب در سینک ظرفشویی می ماند ... این به تلافیه آنکه هر وقت لیوان چایی را دستت میبینم ابرهای همه عالم در دلم می گرید ...
لبخند زدم و گذاشتم برای بار 17777 ام بخواند ...
ابرهای همه عالم در دلم می گرید را که مستحضرید از آقای اخوان ثالث کش رفته شده .....
...................................................................................................
بازار مثل همیشه شلوغ است ... دنبال عطاری کوچکی میگردم تا گل ختمی خشک شده سفارش یکی از دوستان را بخرم ...
پا میگذارم داخل مغازه بوی ادویه ها و گل و سبزی های خشک شده یک لحظه گیج ام می کند... آقاهه انگار از زمان حضرت داوود پشت این دخل چوبی که موریانه ها تا الان باید پایه هایش را خورده باشند نشسته ... مرا یاد پدربزرگ ام می اندازد که مشتری هنوز سوال دوم را نپرسیده بود از در مغازه بیرون اش میکرد. ... با احتیاط می پرسم : گل ختمی دارین ؟
نمیگوید دارد یا ندارد ، گره انگشت هایش را از روی عصا باز میکند و داد میزند : چقدر ؟
گوش هایش سنگین است انگار ، بلند می گویم : والا .. اوم ... نمیدونم ...نیم کیلو ...
نیم کیلوووو ؟ مگه میخوای خیرات کنی ؟
نه آقاهه با پدربزرگ ام خیلی فرق دارد ... پدربزرگ ام اگر بود همین سه جمله را هم حرف نمی زد ، نیم کیلو گل ختمی میکشید میگذاشت روی دل مشتری و روانه اش می کرد ...
دو سیر بهت میدم بسته ...
دیگر نمیپرسم که دو سیر چقدر میشود اصلا؟ میگویم : دو سیر گل گاوزبون هم بدین لطفا ...
روی شیشه لنگه چپ در یک کاغذ بزرگ چسبانده اند که احتمالا زمانی سفید بوده و حالا به زردی می زند ، خواص دارویی گیاهان را نوشته ، سعی میکنم بخوانم در مورد گل ختمی چی نوشته ...
می پرسم : این گل ختمی دم کرده اش برای اعصاب خوبه ؟
نه بابام جان ...
بلند میشود و همانطور که دست چپ اش را روی عصا نگه داشته با دست راست که آرام می لرزد سرطاس را بر میدارد و فرو میکند در کیسه ی پر از گل های ختمی سفید خشک شده ...
یک مشت کوچیک ازش میریزی تو آب ، نیم ساعت میزاری دم بکشه ، دو تیکه نبات هم میندازی توش... برای درد قاعد گی خوبه ، خو نریزی رو هم بند میاره ...

این قاعد گی و خو نریزی آخرش را انقدر بلند می گوید که تا سه مغازه این ور و آن ور هم شنیده اند بی برو برگرد.
...................................................................................................
من در ولایت 1
Today's fortune: Strong and bitter words indicate a weak cause
مسواک نزده ام ، با موهای ژولی و پولی و هنوز نیمچه خوابی در چشم تَرَم میشکند ... دوست دارم همین طوری بنشینم پای میز و به غرغر های مامان گوش بدهم که هر یک دقیقه یک بار میگوید این چه قیافه ای اومدی پای میز صبحونه ...

این آشپزخانه را دوست دارم ، با اینکه اگر دست من بود در و دیوارش را پر میکردم از رشته های سیر و پیاز خشک شده و سبد های چوبی و قابلمه مسی و ماهیتابه و کفگیر ملاقه چوبی . تنهای جایی است که بیش از هر مکان دیگری به من آرامش میدهد ...

دوست دارم همین جا بنشینم مامان را نگاه کنم که دانه دانه برگ های کاهو را با وسواس زیر شیر آب می شورد و می اندازد داخل سبد ، یا وقتی پیاز خورد می کند و اشک گوشه چشم هایش را با بازوهایش پاک می کند ، وقتی خبر ندارد پشت سرش ایستاده ام و داد میزند رکسی و من جواب میدهم و بر میگردد می گوید اه تو اینجایی ، همه این وقت ها را دوست دارم...
...................................................................................................
Today's fortune: Your luck has been completely changed today

در خانه را پشت سرم بستم ، صدایی گفت ... خاله ؟
برگشتم ، صورت گرد و کوچک با دو رشته موی فرفری بافته رها شده روی شانه و جای خالی دندان های جلویی ، کیف اش را گذاشت زمین و مقنعه اش را سر کرد ، گردی صورت اش قاب شد میان سفیدی مقنعه ...
خاله به نظرتون مدرسه من شروع شده ؟
رد نگاه نگران اش را گرفتم تا سر کوچه
پرسیدم : زنگتون کی میخوره ؟
لب بالایی را با زبان خیس کرد و گفت نمیدونم
گفتم : نگران نباش ببین دوست هات هنوز دارن میرن داخل ... زود باش ...
کیف اش را برداشت و بدو رفت ...
خواستم بگویم مقنعه ات کجه بچه ... مراقب ماشین های وسط کوچه باش ... یواش انقدر ها هم دیر نشده ها ...
...................................................................................................
Today's fortune: A friend asks only for your time not your money
امروز شنبه 27 مهر ماه 87
روز من نیست انگار ...
...................................................................................................
سلام الاغ عزیز حالت چه طوره؟

با سارا سر دو تا تل سر صورتی و قرمز که یادم نیست کدام رنگ اش مال من بود ولی یادم هست که هر دو با هم مو نمیزدند، بحث میکردیم که مال من قشنگ تره ... نه مال من قشنگ تره ... بعد میکشید به اینکه دوچرخه من قشنگتره و نه دوچرخه من قشنگتره و بعد یک کدام از ما اول حرص اش می گرفت و میگفت که بی تربیت و آن یکی میگفت خودتی بی تربیت
نه تویی
تویی
تویی
توییی
تو تو تویی
توییی تویی تویی
قهر قهر تا روز قیامت ...
اییییییی ...
و پشت مان را میکردیم به هم و می رفتیم خانه تا دو روز بعد که یکی یادش برود قهر بوده و دوباره بازی را شروع کنیم ...

از آن موقع الاغ درونم زایمان کرده و یک خانواده پرجمعیت را تشکیل داده که هر چند وقت یکبار یکیشان که بیدار میشود به عرعر و جفتک پرانی بقیه هم پیروی میکنند...
...................................................................................................
Today's fortune: Good news will be brought to you by mail
خیال میکردم که خیلی آرام شده ام و کم کم یاد میگیرم بیخود نگران نباشم...

دیشب نزدیک های 11 مسواک زده بودم و داشتم کرم میمالیدم به سر انگشت هایم که این اگزمای لعنتی اش دوباره عود کرده و ریش ریش شده ... موبایل زنگ خورد و آقایی گفت سلام من فلانی هستم...
این آقای فلانی دوست شوهر دوست من است ...
در کسری از ثانیه به ذهنم رسید که در مدت این 5 سالی که تهران هستم این آقای فلانی شاید سه بار هم به من زنگ نزده و من از دوستم مدتهاست خبری ندارم ... بیش از یک سال از آخرین باری که همدیگر را دیده ایم می گذرد و همین حدود هم از آخرین باری که تلفنی صحبت کردیم و حس کردم که ضربان قلب ام بالا رفته و یکی در همان لحظه شروع کرد به رخت شستن توی دلم ...
اولین جمله ای که بعد از سلام کردن گفتم این بود
چیزی شده ؟
و دومین جمله این بود
اتفاقی افتاده ؟
و آقای دوست شوهر دوستم گفت که نه چیزی نشده فقط فکر کردم خیلی وقته ازت خبری ندارم و گفتم زنگ بزنم حال و احوالی بپرسم
و من گفتم تو رو خدا چیزی که نشده ؟ همه خوبن ؟ اتفاق بدی افتاده؟
و آقای دوست شوهر دوستم به گمانم شاکی شد که ای بابا نه چه اتفاقی و اگر بیموقع زنگ زدم ببخشید و ...
و من عذرخواهی کردم و فکر کردم از بس که تلفن های بی وقت همیشه خبرهای بد برایم داشته اند شرطی شده ام ...

بعد با آنکه یک ربعی گفتیم و خندیدیم و من فهمیدم که جای نگرانی نیست و با خودم هی گفتم فردا زنگ بزن حال دوستت را بپرس و برو ببینش تا این همه احساس عذاب وجدان نداشته باشی ، با این حال تا دو تا از آن قرص های سبز ریز که نمیدانم واقعا آرام بخش هستند یا من به خودم تلقین میکنم که با خوردنشان حالم بهتر میشود را نخوردم و نیم ساعت توی خانه راه نرفتم خوابم نبرد ...
...................................................................................................
پنج شنبه شب کیا نا زنگ زد که رکسی فردا میریم سینما؟ گفتم که اگر زود بیدار بشی میریم ...
با این امید که شب تعطیلی را تا دیر وقت بیدار میماند پای تلویزیون و عمرا فردا صبح به موقع بیدار نمیشود خوابیدم ... 8 صبح با زنگ تلفن از جا پریدم ، گفت من نیم ساعت پیش صبحانه خوردم و الان آماده ام و با بابام میایم دنبالت ...
گفتم لعنت بر سینما آزادی که این سانس 9 صبح را گذاشته برای کودکان و لعنت بر دهان من که بیموقع باز میشود ...

کلاه قرمزی گفت :
رفتیم مدرسه اولش گفتن یک س هست که سه تا دندونه داره ، گفتم اکشال نداره ... بعد گفتن یک س هست که دندونه نداره سه تا نقطه داره ، گفتم اکشال نداره بعد گفتن یک س هست که قلمبه است ، نه دندونه داره نه نقطه، بعد من گفتم پس اون س که قرصشو میخوریم چیه ؟ یکی گفت بچه سه نکن ... اون وقت من فهمیدم س های زیادی هست ...

دیشب با دوستی رفته بودیم پیاده روی ولنجک و آن بالا یک گروه 30-40 نفری وسطی بازی می کردند ..
بعد خوب دل من هم خواست ...
...................................................................................................
تعریف
میگه :
یک خانمی اومد کلاس ورزش ... چاق بود ... خیلی چاق ها ... انقدر که شما پیشش باربی بودی ...
...................................................................................................
صدایش کمی خواب آلود بود ، پرسیدم : خواب بودی ؟ و همزمان نگاهی به ساعت انداختم که عقربه بزرگ تازه از 6 فاصله گرفته بود ... یازده نشده هنوز ها ؟ !!
گفت : نه تازه میخواستم بخوابم ... خوبی؟
گفتم : مرسی خوبم ...
گفت : روز خوبی داشتی خوشگل ام ؟
خوشگل ام ؟!!! آنقدر شنیدن این کلمه با آن لحن مهربان از آدمی که عمر آشنایی مان به یک هفته هم نمیرسد برایم تعجب آور بود که مغزم هنگ کرد ...
پرسید : خسته ای خوشگل ام ؟
هول شده بودم و نمیدانستم این مکالمه را چه طور جمع کنم ... گفتم ببخشید بیدارت کردم و بعد بهت زنگ میزنم و گوشی را که گذاشتم هی با خودم می گفتم یعنی چی آخه ....

فردا عصر زنگ زد گفت : رکسی تو دیشب به من زنگ زدی؟ صبح بیدار شدم یادم بود با یکی حرف زدم ولی یادم نمیاد چی گفتم اصلا ؟
...................................................................................................
Today's fortune: You will pass a difficult test that will make you happier
لاوسانگ گوش میدهم ، حسین کجایی که بگی مگه تو کار هم داری تو شرکت ؟
این روزها بیشتر از هر زمان دیگه ای پیاد روی میکنم ، از شرکت تا خونه ، از تجریش تا ونک ...
کوه رفتن های پنج شنبه ظهر را شروع کنیم جودی؟
ذهنم خسته است ... یک عالمه چیز ( از بعد از سریال بزنگاه هر وقت میگویم چیز ناخودآگاه یاد آن چیز می افتم ) عین مگس های سمج وز وز میکند تو سرم ... به خودم نگاه میکنم و رفتارهایم ، زیادی هیجان زده و عصبی و نگران هستم ... به جای شخصیت آرام و دوست داشتنی و ریلکس و مطمئنی که همیشه دوست داشتم باشم ...
هنوز نمیتونم و یاد نگرفتم با آدم ها حرف بزنم ... در مورد احساسم و اینکه چه چیزهایی ناراحت ام میکند و چی خوشحال ، تا می آیم دهان باز کنم هزار تا اما و اگر و این رو نگو این رو بگو می آید سر زبانم صف میکشد که نمیدانم کدام را باید قورت بدهم و کدام را بگویم ...

خدایی این آهنگی که الان گوش میدهم بدجور آدم را هوایی میکند عاشق شود ... راستی چرا من تا به حال عاشق نشده ام ؟
این که دلم بدجور دوست داشتن بی پروایی و بی ملاحظه و آشکار میخواهد را اگر ننویسم خفه خون میگیرم امروز .... این هم از پاییزی که همه منتظرش بودیم ... آمده تا با این شبهای خنک و روزهایی طلایی و آرام اش گند بزند به روح و روانمان
...................................................................................................
نوشته هایم پر هستند از آدم های دور و برم ... از کیا نا ، کا وه ، مامان ، زن همسایه ... هر چه تلاش میکنم خارج از این چهارچوب زندگی واقعی چیزی بنویسم ذهنم یاری نمیکند ... خیلی که زور بزنم ذهنم میرود به فر شید ...
شوهر خاله خالی بندم که پنج شنبه هفته پیش در مهمانی تولد دخترش گفت
چند شب پیش رفتیم شکار ، تو این جنگل بالا گراز زدیم ، گوشتشو جای گوشت گوزن دادم همسایه ها خوردن ...
حتی من هم دلم مدر سه مو شها می خواهد ....
کیانا زنگ زد که رکسی بریم سینما ... تخم لق اش را خودم دهن اش انداخته بودم.
به نظرم در چند سال گذشته سینما در زمینه فیلم های کودک و نوجوان دستش خالی بوده ... مجید مجیدی یا طالبی هم اگر فیلی ساخته اند فقط بازیگر کودک داشته با مضمون اجتماعی و تلخ ...
سینما آزادی یک سانس در روز اختصاص داده است به پخش فیلم های کودکان ... فیلم هایی مثل مدرسه موشها ، گلنار ، کلاه قرمزی و پسر خاله ... وفعلا با کلاه قرمزی و سروناز شروع کرده ، هر روز در سانس 9 صبح که نمیدانم وقتی بیشتر بچه ها صبح ها مدرسه هستند و پدر و مادر ها هم سر کار این سانس 9 صبح دیگر چه صیغه ای است....
آخرین باری که ار اک بودم با کیانا نشستیم و سه بار پاندای کونگ فو کار را دیدیم و شنیدم که پدرم داشت یواشی به مامان میگفت به نظرم رکسی بیشتر این کارتون ها رو برای خودش میخره تا کیا نا
جمعه این هفته قول دادم ببرمش سینما را برای اولین بار تجربه کند و بعدش هم تئاتر عروسکی کدوی قلقله زن که ساعت 10 همان سینما فرهنگ اجرا می شود ...
خلاصه که خونه دار و بچه دار زنبیلتو بردار و بیار
...................................................................................................
کلید می اندازم به قفل و در را آرام باز میکنم ، خانه غرق در تاریکی و سکوت است ... ساک و کیف و کیسه ها را یکی یکی از آسانسور می کشم داخل خانه و در را میبندم و دو بار کلید را می چرخانم ... بعد از سه روز سفر دلم میخواهد این در بیست و چهار ساعت بسته بماند ...

یک ماه دیگر درست 4 سال از روزی که به این خانه آمد میگذرد ... 4 سال طول کشید که اینجا خانه من بشود و حالا وقتی میروم آن خانه پدری و مادری دلم برای اینجا تنگ میشود ...
ته دلم نگران یک ماه دیگر و موعد قرارداد و نظر صاحبخانه هستم ، دلم خانه جدید و همسایه های جدید نمیخواهد ...

چند روز پیش رفته بودم لباس های کا وه را از اتوشویی بگیرم ، آقاهه گفت خانم فلانی مثل اینکه ما همشهری هستیم ... بعد من با چشم های گرد شده نگاهش کردم و او در جواب علامت سوالی که داشت دور سرم می چرخید گفت که یکی از کسبه محل بهم گفت که شما هم ار اکی هستین...
مانده ام که وقتی که کل مکالمه ام با کسبه محل در حد سلام و یک سطل ماست و یک قوطی شیر و سه تا نون خلاصه میشود این اطلاعات را چه طور از زندگی آدم به دست می آورند آخر ...
...................................................................................................
ابتدای صفحه