یادم رفت بگویم که اگر کسی از دوستانی که اینجا را می خوانند هست که می خواهد بسته ای به لندن بفرستد یا چیزی مثل دارو یا وسیله مهم دیگه ای را می خواهند از لندن برایش بفرستند به من خبر بدهد.من پنج شنبه صبح می روم و حدود سه هفته بعدش برمی گردم. ایمیلم را مرتب چک می کنم.
...................................................................................................
الان از آن زمان هایی است که بدجور دلم می خواهد آن ایرباس پرواز ساعت 9 صبح پنج شنبه به مقصد لندن سقوط کند .

پ ن :
1-نگویید خدا نکند و این حرفها. بگذارید آدم یک بار با دل خوش هوس مرگ خودش را بکند.
2- سیم کارتم امروز سوخت. همین طوری الکی
...................................................................................................
قهوه ای یا سفید ؟ مساله این است!


از وقتی برنامه سفر پیش آمده تازه به مزیت های حجاب و مانتو و شلوار پی برده ام. اینجا آدم یک مانتو و شلوار مشکی می پوشد و دیگر هر کفشی بپوشد و هر کیفی دستش بگیرد نگران اینکه این رنگ به آن رنگ می آید و هماهنگ است و اینها نیست. اما حالا شلوار قهوه ای که خریدم مجبور شدم یک بلوز کرم هم بگیرم بعد کیفی که با این دو هماهنگ باشد و یک ست گردنبند و گوشواره مسی رنگ و حالا مانده ام کفش سفید به ست قهوه ای و کرم می آید یا نه ؟

دیشب خواب دیدم که توی فرودگاه سرگردان و حیران دور خودم می چرخم و زبان آدم های دور و برم را هم اصلا نمی فهمم. خوبی اش به این است که دارم می روم انگلیس و یک زبان دست و پا شکسته کار راه انداز بلد هستم. اگر می خواستم بروم آنگولا که حتما خواب میدیدم دارم توی دیگ زنده زنده پخته می شوم.
...................................................................................................
سوغاتی
با دست به چند سانتی متر زیر نافش اشاره میکند و می گوید یک شلوار بگی گشاد چهار جیب برام بیار که فاقش کوتاه باشه تا اینجا، بعد به یک وجب پایین تر از بین پایش اشاره می کند و می گوید اما خشتکش آویزون باشه تا اینجا، عین این بچه ها که توی پلاستیکیشون پی پی می کنن.
...................................................................................................
سگ باهوش
پشت در که رسیدم فیدل بویم را حس کرد و خودش را کوبید به در.دو روز از خانه بیرون نیامده بود، تند از پله ها رفت بالا و پشت در پشت بام ایستاد و پارس کرد. چند تا فحش به سحر دادم با این سگ نگه داشتن و سفر رفتنش ، روی پشت بام اول دو سه تا چرخ زد و بعد همان گوشه همیشگی یک پایش را بالا گرفت و جیش کرد و بعد همان جا را بو کرد و رفت آن طرف پشت بام و دوباره یک کمی آنجا جیش کرد. آفتاب افتاده بود روی پشت بام و صدای جیر جیر تسمه کولر یکی از همسایه ها سکوت را می شکست.از صندلی که یک سالی است گوشه پشت بام افتاده و باد و باران خورده تکه ای چوب کندم. خیلی سخت نبود، حسابی پوسیده شده. روی زانو نشستم . چوب را چند باری جلوی پوزه فیدل گرفتم و حسابی که بو کرد پرتش کردم چند متر آن طرف تر و داد زدم برو بیارش، اول با زبان آویزان و چشم های گردش مرا نگاه کرد ، کله اش را تکان داد و دوید خلاف جهتی که چوب را انداخته بودم. پشت کولرها گم شد و یکی دو دقیقه بعدش با یک تکه استخوان مرغ توی دهانش برگشت.
...................................................................................................
می گویند آدم از هر چی بدش بیاید سرش می آید. از انتظار بدم می آید که نه ، متنفرم. اگر همان دوشنبه هفته پیش آن مهر لعنتی را توی پاسپورتم زده بود دیگر انتظار رسیدن این چهارشنبه و اینکه آیا مهر را می زند و من اجازه خروج میگیرم یا نه مدام و هر لحظه روی اعصابم نمی رفت. اگر به جای آن کاغذی که رویش نوشته 3 خرداد ساعت 9 تا 10 صبح برای دریافت ویزا مراجعه نمایید تکلیفم را همان موقع مشخص می کرد دیگر موقع خرید کردن هی با خودم فکر نمی کردم که حالا شاید نشد، دیگر از خانمی که بلیط را برایم صادر کرد نمی پرسیدم که اگر کنسل شد چقدر از پولش کم می شود؟ دیگر در جواب هر کسی که می گوید چه خوب که کارت درست شد هی نمی گفتم حالا تا چهارشنبه، حالا ببینیم چی پیش میاد، حالا ....

این روزها جمله دیوانه ای اگر برگردی را به وفور می شنوم. چقدر میهن پرستی!! چقدر علاقه به وطن !!
...................................................................................................
کینه
سر سفره عقد من ایستاده بودم کنار عروس و دستم را انداخته بودم دور کمرش و او ایستاده بود کنار داماد. بعد عکاس گیر داد که جایمان را با هم عوض کنیم . موقع جا عوض کردن من پاشنه پایم را درست گذاشتم روی پایش. قرمز شد و ناله کرد و عقب عقب رفت و خورد به شمعدان پایه بلند دور سفره و شمعدان سه شاخه برگشت روی ظرف میوه و .....
...................................................................................................
روزمرگی های مزخرف
دو شب پیش شام ماکارانی پختم و داداشم آمد با پسر عمه ام .شام خوردند و بعدش هم چای و میوه و آخر شب که رفتند من ماندم و یک کوه ظرف نشسته و بدن خسته و کوبیده. بیخیال ظرفها شدم و رفتم خوابیدم. فردا عصرش سر راه رفتم جایی کاری را انجام بدهم و وقتی برگشتم خانه دیدم ظرفهای ناهار هم به کوه ظرفهای شام اضافه شده و من هم روی دنده تنبلی بودم و به جای شستن ظرفها نشستم فیلم نگاه کردم. دیشب هم مهمان داشتم و باز ظرفها آمد تلمبار شد روی قبلی ها و امروز صبح که می خواستم قرص بخورم به جز دو سه تا دیس و بشقاب دیگر هیچ ظرف تمیزی نداشتم.آخرش مجبور شدم دستم را بگیرم زیر شیر و آب بخورم.
راستش حوصله ندارم بروم خانه. از دیدن آن همه ظرف نشسته دلم میگیرد.!
روزها عجیب تند و یکنواخت می گذرند. فقط جمعه ها که تا ظهر می خوابم یادم می افتد که یک هفته دیگر هم گذشت و من تقریبا به طور مطلق هیچ کاری نکرده ام به جز نفس کشیدن و سر کار رفتن و روزمرگی های معمول زندگی.
بعد هم این دلتنگی و بی حوصلگی لعنتی نمی دانم کی قرار است بند و بساطش را جمع کند و برود رد کار خودش.
...................................................................................................
برنامه امشب سینماهای تهران

صحنه داخلی، صدای جیغ در پس زمینه
سوسک روی اپن آشپزخانه با سرعت می دود و سایه دستی با یک لنگه دمپایی دیده می شود.

صحنه همچنان داخلی ، صدای جیغ همچنان در پس زمینه.
لنگه دمپایی پرت می شود روی سر سوسک نگون بخت .صدای جرنگ شکستن چیزی می آید.یکی داد می زند ، دوربین تکان می خورد و صحنه تاریک می شود.

صحنه باز هم داخلی ( میدونم تکراری شد )صدای غر زدن در پس زمینه ، نور کافی
شخصی جارو به دست خرده شکسته های گلدان و لاشه سوسک را جمع می کند.


پ ن : استفاده از حشره کش تلفات مالی و جانی را به حداقل می رساند ( روابط عمومی شرکت تار و مار).
...................................................................................................
اول صبحی جلوی در شرکت یقه ام را گرفت که ازش دعای مهر و محبت بخرم. چنان آویزان شده بود که به گمانم اگر500 تومن نمی دادم و آن دو تا کاغذ دعا را نمی گرفتم همانطور چسبیده به من تا داخل شرکت می آمد.
حالا مانده ام برای که این دعا را بخوانم تا مهرم به دلش بیوفتد.
...................................................................................................
من از میان راه باریک مخصوص دوچرخه سواری و او از روی سنگفرش کنارش آرام قدم میزدیم و یادم نمی آید چی شد که حرف از در و دیوار و فک و فامیل و همسایه و سوپور محل و اینها رسید به ماهواره و تاثیرش در خانواده ها و همان موقع رسیدیم به دختر و پسر کم سن و سالی که میان دو تا درخچه کوتاه کاج توی تاریکی نشسته بودند و عین دو تا گنجشک عاشق داشتند ......... داشتند .....
فکر بد نکنید گنجشک های عاشق فقط به هم نوک می زنند !
بعد دوباره نمی دانم از کجا حرف کشید به ایدز و راه های انتقال و آمارش در ایران و درست همان موقع که رسیدیم به درخت کوتاهی که شاخه هایش راهمان را بند آورده بوند و او با دست شاخه ها را گرفت و عقب برد و سرش را کمی خم کرد که رد شود گفتم الان توصیه میشه حتی موقع اورال سکس هم از کاندوم استفاده کرد. همان طور که شاخه ها را گرفته بود برگشت و با تعجب پرسید: چی؟ اورال سکس؟ با حالت نامطمئن آدمی که از عکس العمل طرفش نگران است گفتم آره سکس دهانی. مکث کرد سرش را خم کرد و با لحن متعجب و سوالی تکرار کرد سکس دهانی؟! رد شد و شاخه ها را ول کرد توی صورت من و پرسید مگه از راه بوسیدن هم ایدز منتقل میشه ؟
...................................................................................................
چهار شب پیش

پایش را گذاشت لب میز، تکیه داد به پشتی مبل و دست چپ اش را بالا آورد نزدیک دهانش فوت کرد تا لاک آبی زودتر خشک شود. ماژیک سفید را برداشت و گفت من به هادی اعتماد دارم، یه سال هم از هم دور باشیم خیالم ازش راحته. دستش را گذاشت روی زانویش و با ماژیک سه تا نقطه سفید گذاشت گوشه راست ناخن انگشت سبابه دست چپ اش. ماژیک نقره ای را برداشت و یک خط کج کشید زیر سه تا نقطه سفید.انگشتانش را از هم باز کرد سرش را کمی تکان داد گوشه لبش را با دندان گرفت مکث کرد در ماژیک را بست . شیشه استون را برداشت و گفت بیریخت شد.

دو شب پیش

از کنار کولر چند تایی سنگ ریزه جمع کردم ، کمرم را چسباندم به دیوار و پایم را گذاشتم روی آجرهایی که دیش ماهواره همسایه را نگه داشته اند و خودم را کشیدم بالای لبه پشت بام. تکیه داد به دیوار روبرویی، لیز خورد و نشست روی زمین، سیگارش را روشن کرد و بسته اش را پرت کرد برای من ، نرسیده به دست من افتاد روی زمین،آسمان کیپ ابر بود. موبایل زنگ خورد نگاهی به صفحه اش انداخت و بلند شد ، خاک پشت شلوارش را با دست تکاند ، گوشی را برداشت و راه افتاد . تا برود آن طرف پشت بام و پشت کولرها گم شود صدایش را شنیدم که می گفت تا راستشو نگی دیگه نمی خوام صداتو بشنوم.تو هر روز تا ساعت 10 شب باشگاه هستی. دیروز که مامانت اینا مسافرت بودن چرا 7 خونه بودی؟ موبایلت چرا تا آخر شب خاموش بود ؟ ببین به من دروغ نگو.
چراغ اتاق خانه روبرویی روشن شد، سنگ ریزه ها را برداشتم و یکی یکی پرت کردم توی حوض بزرگ خانه همسایه.
...................................................................................................
( این داستان واقعی نیست )

چمدان را بلند کرد و گذاشت پشت در. کفشهایم را از روی جا کفشی برداشت ، زانو زد ، دستم را گذاشتم روی شانه اش و پایم را بلند کردم، بابا با دو گام بلند خودش را رساند دم در، بازویم را گرفت کشید طرف خودش و گفت اینو کجا می بری؟ مامان بلند شد و ایستاد . یک لنگه از کفشم هنوز توی دستش بود، نگاهی به من انداخت نگاهی به بابا، کفش را گذاشت روی جاکفشی، با یک دست چمدان را برداشت با دست دیگر در را باز کرد. روی بازویم رد قرمز انگشتان مانده بود.



پ ن : موبایلم را خانه جا گذاشته ام و تازه فهمیده ام شماره هیچ کدام از دوستانم را از حفظ نیستم، احساس آدم های بی سواد را دارم!
...................................................................................................
صبح ساعت 4 سلانه سلانه میرسم دم در سفارت انگلیس و خیالم راحت است که نفر اول هستم، جلوی در هیچ کَس نیست، سربازه قبل از اینکه خیلی ذوق کنم می گوید باید بروم آن طرف خیابان و اسم بنویسم،. تازه می فهمم یک عده از ساعت 9شب قبل آمده اند و اسم نوشته اند و تا صبح توی خیابان راه رفته اند. نفر 59 ام هستم، لبخند روی صورتم میماسد.
یک آقای ریزه میزه ریشو تسبیح به دست آنجا ایستاده و همان فرمهایی را که ساعت 8 عین پِهِن می گذارند دم در و مجانی هم هست 2000 تومان می فروشد و اگر سواد انگلیسی درست حسابی هم نداشته باشی خودش فرم ها را پر می کند و 5000 تومان میگیرد.
ساعت 6 همه صف می کشیم کنار دیوار سفارت ، یکی در گوشم می گوید که اگر 4000 تومن بدهم شماره 10 را به من می دهد .
همه هنوز ویزا نگرفته و از ایران خارج نشده می گویند که اینجا جای زندگی نیست و ایرانی ها وحشی هستند و حقشان است که هر بلایی سرشان بیاید و خلایق هر چه لایق و ... ( من مرده این حس وطن دوستی ایرانی هستم!)
ظاهرا انگلیسی ها هم سریال برره را نگاه می کردند چون همان دم ورود 83 هزار تومن پول زور میگیرند و چه ویزا بدهند چه ندهند پول را پس نمی دهند.
این روزها بخت با افغانی ها و عراقی هاست. همه شان نه تنها ویزا گرفتند بلکه کلی با خوشرویی تحویل گرفته شدند.
تا ساعت 12 راه می روم و تمامی موزائیک های کف سالن را می شمارم. صدایم می کنند و یک خانمی می گوید که قانع نشده اند که من برای سفر دو هفته ای می خواهم بروم و فکر می کنند قصد دارم که دیگر برنگردم، بعد می گوید آیا اعتراضی دارم ، در سکوت نگاهش می کنم و پای حکم را امضا می کنم.ساعت 1 از در سفارت که بیرون می آیم انگار یک دفعه هلم می دهند وسط شلوغی و سر و صدا و دود و ماشین وآدم های چهارراه استانبول
...................................................................................................
صبح نگاه کردم به تقویم و دیدم امروز 12 اردیبهشت است ، وقتی مامان گفت دارد خرما آماده می کند و خاله هم ترحلوا پخته یادم آمد که پدربزرگم هر وقت دور هم جمع می شدیم حافظ می خواند.
بعد یادم آمد که 12 سال گذشته و ....


پ ن : این بی حوصلگی چه از بهار باشد چه از کار زیاد چه از نگرانی فردا یا هر کوفت دیگری کم کم دارد حالم را به هم میزند.
...................................................................................................
ابتدای صفحه