بچه ها دور هم جمع شده اند و عکس نگاه می کنند.از آن عکس های قدیمی سیاه و سفید با لبه های کنگره گنگره.آدمهای داخل عکس سیخ کنار هم ایستاده اند و زل زده اند به دوربین،به عکس خیره می شوم و سعی می کنم چهره مرد جوان داخل عکس را از لا به لای چین و چروکهای صورت آبدارچی پیر شرکت بشناسم.
بعد از ناهار وقتی ظرف غذایم را داخل ظرفشویی می گذاشتم پرسیدم آقا رضا چند ساله ازدواج کردین؟گفت:35 ساله،پرسیدم چند تا بچه دارین؟
وقتی گفت بچه ندارم برق حسرت یک آرزوی برآورده نشده را در چشمانش دیدم.
...................................................................................................
نشسته ام پشت کامپیوتر برای کلاس زبان فردا دنبال یک ضرب المثل یا جمله کوتاه می گردم.
کولر شرکت خراب شده. نفس نمیشه کشید.قطرات عرق از پشت گردنم قل می خورن روی کمرم.
دیروز یکی تو شرکت گفت اراکیا جنسشون شیشه خرده داره.من هرچی خودمو تکون دادم صدای شیشه خورده نیومد.احتمالا جنس من ناخالصی داره!
جلسه قبل سر کلاس خالی بستم گفتم تنها زندگی می کنم.
I live alone.
همه گفتن : آخی !خوش به حالت! نفهمیدم چرا خوش به حالم میشه...
شتر سواری دولا دولا نمیشه به انگلیسی چی میشه؟ یا شتر در خواب بیند پنبه دانه؟ !
...................................................................................................
سر راه خرید می کنم.مغازه میوه فروشی شلوغ است و گرم.هوس لوبیا پلو کرده ام.
لوبیاهای تازه و باریک.یکی را می شکنم ببینم نخ نداشته باشند.فروشنده پسر جوانی با لپ های سرخ ، می گوید 3 کیلو 1000 تومن،می مانم با 3 کیلو لوبیا چه کار کنم.کمی چانه می زنم و راضی می شود یک کیلوونیم برایم لوبیا بکشد.به خانه که میرسم پشیمان می شوم،بی حوصلگی مزمن گریبانم را گرفته است.هوس لوبیا پلو هم از سرم پریده.یادم نمی آید مامان قبل از خرد کردن لوبیاها را می شوید یا بعد از خرد کردن.آب را با فشار روی آبکش می گیرم.
سرم را زیر دوش بالا می گیرم و آب با فشار گرد و غبار و آرایش از صبح مانده روی پوستم را می شوید.زنگ موبایل قطع نمی شود.
از حمام که بیرون می آیم روی سرامیک رد پاهای خیس به جا می ماند.
گوشت و لوبیاهای خرد شده را حسابی تفت می دهم و برنج خیس شده را اضافه میکنم.نمی دانم آبش کافی است یا نه.هم خانه ای دیر کرده است.
پوست گوجه ها را می گیرم.کاهو ها را ریز خرد می کنم و رویشان را با گوجه و خیار حلقه حلقه شده تزئین می کنم.
لوبیا پلو دم کشیده است.به نظرم مزه اش چیزی کم دارد.
ظرفها را که می شویم یاد دارچین می افتم.لوبیا پلو بدون دارچین مثل آبدوغ خیار بدون سبزی میماند.
...................................................................................................
کلاس نقاشی که می رفتم همیشه از کارهای خودم ناراضی بودم.اولین بار که تابلوی رنگ و روغن کار کردم به نظرم فقط یک مشت رنگ پاشیده روی بوم میومد.زشت و بی ریخت...دلم نمی خواست ببرمش خونه.استادم به لب و لوچه آویزون من نگاه کرد و گفت زیادی چسبیدی به بوم.یک کم بیا عقب تر.چند قدم رفتم عقب و دیدم جلوه کارم یک کم بهتر شد.این اولین و آخرین کار رنگ و روغن من بود.یعنی اصلا آخرین باری بود که نقاشی کار کردم.بر خلاف میلم مامان یک قاب خیلی گرون و خوشگل براش خرید و آویزونش کرد به دیوار پذیرایی.
دیشب یادم اومد باید یک کم بکشم عقب و بعد به زندگی نگاه کنم.فهمیدم که تا الان یک بچه لوس و ننر بودم.آدمی که همیشه فکر کرده دنیا باید به کامش باشه ،همه دوسش داشته باشن و دلش یک زندگی شسته رفته و مرتب و حاضر آماده خواسته.
فکر می کردم این جریان آوار شده روی زندگیم. بعد فهمیدم آوارهای بدتر از این هم هست.
سختی نکشیدم...بزرگ نشدم.
حالا باید یاد بگیرم محکمتر باشم.بایداین پوسته ای که خودمو توش پنهان کردم پاره کنم.زمان احتیاج دارم و اراده و نیروی کافی.
باید یواش یواش بزرگ بشم.
...................................................................................................
چیزی در درونم شکست
صدای فرو ریختنش را شنیدم.
شب بدی رو گذروندم.اشک هام انگار تممومی نداشتند.می دونستم با گریه کردن هیچ چیز درست نمیشه.ولی من حق داشتم بدونم....نداشتم؟
گاهی اوقات گفتن بعضی حرفها دیگه فایده نداره.چون در زمان خودش گفته نشده .
دیشب فکر می کردم همه چیز برام تموم شده است.چقدر احمق بودم.
صبح دیگه از غلت زدن و گریه کردن خسته شدم.رفتم دوش گرفتم و سر فرصت با صبر و حوصله آرایش کردم.توی آینه به چشم هام نگاه نکردم. ترسیدم بغض گره شده توی گلوم دوباره سرازیر بشه.وقتی از در بیرون زدم با خودم گفتم یک روز دیگه... فهمیدم پوستم کلفت شده.اتفاقات بدتر از این رو هم دیگه می تونم تحمل کنم.پوستم کلفت شده......
...................................................................................................
عدس پلو نپختم.ملحفه ها را نشستم.دستشویی را تمیز نکردم.به ظرف های نشسته داخل ظرفشویی نگاه هم نکردم.کف اتاق را دستمال نکشیدم.لباس ها را اتو نکردم.دوش گرفتم. ملافه ای دور خودم پیچیدم.جلوی تلویزیون نشستم .چیپس موسیر با ماست خوردم و کانالها را بالا و پایین کردم. از 1 تا 177 و از 177 تا 1.
مامان زنگ زد.پدرم تا آخر شهریور بازنشسته می شود.همیشه در ذهنم زمانی پدرم را بازنشسته تصور می کردم که من ازدواج کرده باشم و بچه داشته باشم.حالا من 26 ساله هستم و پدرم در سن 56 سالگی بازنشست می شود.چقدر دلم تنگ شده است برای آغوشت....
...................................................................................................
پشت میز آشپزخانه نشسته ام و کشمش پاک می کنم.نوک انگشتانم نوچ شده و به هم می چسبند.هر از گاهی خیسشان می کنم.کشمش ها را مامان فرستاده.زنگ زد گفت:کشمش قرمز برای عدس پلو.نگفتم که عدس پلو با کشمش قرمز و گوشت قلقلی را باید دور هم خورد.به نظرم مسخره می آید که اینجا پشت این میز تنهایی بنشینم و عدس پلو بخورم.
یک کیسه کشمش سبز هم دارم،با گردو.مامان بزرگ فرستاده .گفت:از سر کار که میای بخور قوت بگیری.تابستانها بعد از ماه غوره پزان که شهر پز از انگورهای جور وا جور می شود،مادر بزرگ سراسر زیر زمین را طناب کشی می کند و کم کم صندوق صندوق انگور قرمز و سبز کشمشی را روی طنابها آونگ می کند.بچه تر که بودم طناب ها را تکان می دادم و رقص خوشه های انگور را نگاه می کردم.آخر های شهریور انگور های نیمه خشک شده را باز می کند ،چوبهایشان را می گیرد و روی سبدهای بزرگ حصیری توی ایوان پهن می کند ورویشان را با پارچه ای می پوشاند.مادر بزرگ کشمش های مغازه را دوست ندارد.می گوید کشمش باید طبیعی خشک شده باشد.
کشمش پاک کردن عجب کار سختی است.حوصله ندارم.کاش برایم حوصله می فرستادید.
...................................................................................................
نقش بازی می کنم.نقش آدم های قوی و محکم.
بازیگر خوبی نیستم.موقع تمرین کم میارم.نمی دونم روی سن برم می تونم نقش بازی کنم یا نه!
سعی می کنم آروم باشم.باید آرامش ذخیره کنم.انقدر زیاد که بتونم به دیگری آرامش بدم....فقط نمی دونم با این همه تلاطم چه جوری آرامش ذخیره کنم.چه جوری انتقالش بدم.....
...................................................................................................
قبل از خواب دوش می گیرم.با ترسی ته دلم از زلزله، آبی به تنم میریزم و بیرون می آیم.ملحفه ها را تازه عوض کرده ام.بوی خوبی
می دهند.باد خنک کولر پوست نمناکم را غلغلک می دهد.چراغ را خاموش
می کنم.باریکه ای نور از زیر در سرک می کشد.دراز می کشم.دستم را که بلند می کنم سایه انگشتانم روی دیوار کشیده و بلند به نظر می آیند.دیوار خنک است.پوست من نمناک...آرام آرام انگشتانم را روی دیوار می کشم.من از کجا می دانستم این دیوار آوار می شود روی زندگی من.
و من چه بی خیال به خواب میروم.
اتاق که کم کم از نور صبح روشن می شود لای پلکهایم را باز می کنم.یخ کرده ام.از آوار خبری نیست.با چشمان نیمه باز داخل حمام می پرم.دوش را که باز می کنم آب سرد مانده در لوله یکباره بر سرم می ریزد.رشته های بلند و خیس موهایم جلوی چشمهایم را گرفته اند.از حمام که بیرون می آیم حالم بهتر شده است.دوست دارم با پاهای لخت روی سرامیک های خنک راه بروم.زیر کتری را روشن می کنم.از خواب که بیدار شود چای تازه دم حالش را جا می آورد.لباس می پوشم.موهایم را خیس خیس جمع
می کنم.لقمه ای نان و پنیر توی کیفم می گذارم.روی تکه ای کاغذ پیغام می گذارم.کلاس دارم دیر برمی گردم.کاغذ را روی میز یله می دهم به قندان.از در بیرون میزنم.یک روز دیگر آغاز شده است.
...................................................................................................
بلاگم پریده
...................................................................................................
تمام هفته گذشته استرس زلزله آرامشو ازم گرفته بود.دو سه روزی رفتم خونه.یک کم حالم بهتر شد. آرامش من با در و دیوار اون خونه و حضور پدر و مادر و برادرم عجین شده.خیلی سعی می کنم یک کم از این وابستگی کم کنم.شاید این دوری برام واقعا لازم بوده.نمی دونم.....دلم می خواد زیاد بهش فکر نکنم.به زلزله هم دیگه فکر نمی کنم.زندگی به اندازه کافی سخت هست.نمی خوام با وحشت مرگ سخت ترش کنم.فقط یک فکر هست که یک لحظه هم نمی تونم از ذهنم بیرونش کنم.توی اخبار زلزله بم خوندم که خیلی از افرادی که از زیر آوار بیرون کشیده شدن احتمالا هنوز زنده بودن.ولی به دلیل نبودن دکتر و افراد متخصص دفن شدن.حتی بین بمی ها شایعه بود که شبها از داخل گورستان صدای ناله میاد.که البته حقیقت نداشته.وقتی به زلزله تهران فکر می کنم و فاجعه انسانی که پیش میاد مو به تنم سیخ میشه.فکر کنم حتی جنازه ام هم به دست خانواده ام نرسه.
...................................................................................................
خونه...تنها جايي كه بهم آرامش ميده.
...................................................................................................
ابتدای صفحه