داشتم با آقای مدیر حرف میزدم که چشم ام افتاد به دو کلمه میان آن همه کلمه ، بلند خواندمش ... آقای مدیر پرسید بله ؟! گفتم هیچی .. گفتم با خودم بودم ... گفتم بلند فکر کردم ...
بعد دیگر حواسم نرفت پی حرف های آقای مدیر ... حواسم پی آن دو کلمه بود و حسی که انداخت به جانم که هنوز نمیدانم حسادت است ، رشک است ... حسرت است ... بعد بغض عین یک لقمه نان سنگک خمیر که برای دهانم بزرگ باشد و به زور قورت اش داده باشم گیر کرد درست همان جایی که گردن وصل می شود بالای جناق سینه ، همان جایی که دوست دارم یک گودی کوچک باشد و هی حسرت میخورم که چرا نیست ... بعد هی آب دهانم را جمع کردم که قورت ش بدهم ، نشد ، مانده آن بیخ و هنوز هم همانجاست ...
...................................................................................................
راننده آژانس از دم در خانه که دنده را گذاشت یک تا همین جا که مانده ایم در ترافیک چراغ قرمز جهان کودک یک بند حرف زده ، از زمین زمان و آسمان و ریسمان ... یک کله اش را هم نشنیده ام اما حواسم هست که گاهی سری تکان بدهم و حرف هایش را تصدیق کنم ...

خانم 70 سال از خدا عمر گرفتم یک روز حس نکردم تنهام ... همیشه خدا باهام بوده ... هر چی ازش خواستم بهم داده ... الان سالی یک بار میرم حج عمره ... دو سه بار هم میرم کربلا ... امام رضا هم خدا رو شکر دم دستمه و همیشه هم بهم حال داده ... دیگه چی بخوام از زندگی ؟ ها ؟

برای اولین بار در زندگی به معنای واقعی کلمه به آرامش و حس و رضایتی که در کلامش بود حسودی ام شد ...
...................................................................................................
من حالم خوب است و باد هم نمی آید ...
دیرم شده بود و باید قبل از 9 میرسیدم جلسه ... اولین تاکسی که رد شد گفتم دربست ، 5 تومن توافق کردیم تا مقصد و گفتم که عجله دارم ... راه افتاد ، بین راه عباس آباد پشت چراغ قرمز ایستاده بود و شمارنده بالای چراغ راهنمایی شمارش معکوس تا سبز شدن چراغ را نشان میداد ، 24...23...22...21......... 12...11...9...8...7... به 4 که رسید آقای راننده ماشین را خاموش کرد ...3... پیاده شد ...2... در صندوق عقب را باز کرد ...1... و چراغ دیگه سبز شده بود ، کت اش را در آورد ، گذاشت توی صندوق عقب ، درش را بست و تمام این مدت آقای پلیس سر چهار راه داشت سوت میزد که راه بیوفت و ماشین های پشت سر هم بوق میزدند و آقای راننده تا آمد سوار شود پلیس گفت بزن کنار ... زد کنار و پیاده شد و من مانده بودم که پیاده شوم و یک ماشین دیگر بگیرم یا صبر کنم تا بالاخره آنقدر التماس آقای پلیس را کرد که گفت برو ... آمد سوار ماشین شد و تا مقصد هی با خودش با لحن متعجبی می گفت قرمز بودا ... رو 4 بودا ... تا من پیاده شدم شد 1 ... عجب بد شانس ام من ...


بعد امروز از آن روزهایی بود که من از صبح که بیدار شدم با خودم گفتم رکسی امروز دیگه عصبانیت بسه ... هوا آفتابیه و تو باید خوش اخلاق باشی ... اول که دیر رسیدم به جلسه مناقصه ، بعد مناقصه را باختیم ، بعد دم در سازمان که ایستاده بودم یکی رد شد و دست اش را زد به باستن من ، آن لحظه دلم میخواست با قفل فرمون ماشین بزنم توی سرش ، ولی خوشبختانه من اصلا ماشین ندارم ، بعد سوار ماشین شدم که برگردم شرکت ، بعد آقای راننده با مسافر صندلی جلویی دعوایش شد و میان راه همه ما را پیاده کرد ، بعد آن گلدانی که از حراجی ا کسیر خریده بودم و یک تکه اش کنده شده بود بردم پس بدهم که قبول نکرد و من برگشتم شرکت و از داروخانه سر راه یک بسته کلردیازپوکساید 5 خریدم و دوتایش را خوردم و الان حس میکنم که حالم خیلی خوب است ...
...................................................................................................
آقای مدیر همه تلاش اش را میکند که من بخندم ، دلم میخواهد بهش بگویم که سرش به کار خودش باشد و انقدر هی گیر ندهد که من امروز چِم شده ، نگوید از صبح اخمالو هستم ، نگوید خانم فلانی بیاین این ایمیل رو ببینین خیلی خنده داره ، مرا مجبور نکند هلک و هلک از پشت میزم بلند شوم و این همه راه را که چهار قدم گنده هم نمیشود بروم تا پشت میز آقای مدیر و ایمیل خنده دار چی باشد خوب است ؟ ، عکس احمد ی نژ اد با روسری ....
عکس احمد ی نژ اد با روسری خنده دارد اصلا آقا ؟
...................................................................................................
سه سال گذشت

حالا میدونم که مامان بزرگ یعنی بوی فتیر شب عید ، یعنی آش جو با سیرابی ، یعنی دلمه برگ ، یعنی آب لیموی تازه ، یعنی شیشه های آب غوره چیده شده پشت پنجره ، ، یعنی گرمای کرسی ، یعنی توده برف های پارو شده توی حیاط ، یعنی حصیر های آویزان توی تراس ، یعنی خوشه های انگور آویزان شده توی زیر زمین ، یعنی تو که عادت داشتی هر بار تماس می گرفتی پشت تلفن اول بگویی جانم ؟ و من هر بار می گفتم مامان بزرگ شما زنگ زدین که ...
...................................................................................................
ابتدای صفحه