باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست!

این تغییرات هدیه تولدم است از طرف یکی از دوستان ندیده دنیای مجازی ، مانده ام چه طور از خجالتش در بیایم و محبتش را جبران کنم.
طرح سمت چپ هم کار برادریکی از دوستان دنیای واقعی است . راستی اگر اینجا رو می خونی خیلی خیلی مرسی .
داداشت منو دق داد تا طرحو برام آورد.

...................................................................................................
$%#*&@&^%@^&*($# یا چگونه یک آدم ابله روز آدم را به گند می کشد
دوشنبه صبح
پاکتی محتوی یک سیم کارت موبایل را با سیر و سفر بیهقی می فرستم اراک برای برادرم. آقایی که مسئول دریافت بسته هاست اطمینان می دهد که همان شب یا حداکثر فردا صبحش رسیده دست گیرنده.
سه شنبه شب
پاکت هنوز نرسیده ، برادرم با مسئول انبار بحث اش شده، از انبار محسنی پاس اش می دهند به انبار ترمینال و آنجا هم پاس اش می دهند به انبار محسنی وهیچ کس از بسته خبر ندارد.
چهارشنبه صبح
زنگ می زنم موبایل مسئول انبار سر محسنی ، شماره بارنامه را میگیرد و می گوید 5 دقیقه دیگر زنگ بزنم تا چک کند و نتیجه را خبر بدهد. 5 دقیقه بعد تلفن اش خاموش است، کم مانده بکوبم به دیوار اتوبان از عصبانیت. یک ساعت بعد بالاخره جواب می دهد، می گوید با این شماره باری به انبار محسنی تحویل داده نشده، شاید به انبار ترمینال رسیده، بعد می گوید مسئول انبار ترمینال بی سواد است و شاید نتوانسته اسم روی پاکت را بخواند، داد می زنم که شما یک بیسواد را مسئول رساندن بسته های امانتی مردم کرده اید، می گوید نه خیلی هم بیسواد نیست شماره بارنامه ها را می تواند بخواند، تلفن قطع می شود، بعدش هر چی میگیرم بوق آزاد می خورد و جواب نمی دهد. راه می افتم می روم پیش رئیس انبار سیر و سفر بیهقی، جلوی خودم زنگ می زند انبار ترمینال اراک و از مسئول انبار پرس و جو میکند، ده دقیقه بعدش بسته پیدا شده ، به گفته خودشان تمام این مدت همانجا بوده و هیچ کس برای گرفتنش مراجعه نکرده.
پ ن : از آن روزهای ..ه است، آنقدر عصبانی بودم که قبض پارکینگ را نمی دانستم کجا گذاشته ام، یک ساعت وقتم تلف شد تا ماشین رااز پارکینگ درآوردم، بعدش قبض زیر صندلی جلو پیدا شد.
...................................................................................................
امروز سی دی های داخل ماشین را نگاه می کردم.
الهه ، پوران ، گلپا ، مرضیه
دمیس روسس ، جیمز بلنت ، دی آلسیو
اسی ، کامران هومن ، اندی .
خداییش خانواده ما در همه زمینه ها همین جوری با هم تفاهم دارن!
...................................................................................................
از آینه هوا داشتم که پیکان سفید رنگ چسبانده به ماشین و چراغ می زند، کشیدم کنار ، سبقت که گرفت نگاهش کردم، انگشتانش را جمع کرد جلوی لبهایش و بوسه ای برایم فرستاد، مامان بغل دستم نشسته بود ، بوسه را دید. شاکی گفت: مرتیکه خجالت نمیکشه با اون پیکان قراضه اش ، حالا اگر مزدایی ماکسیمایی چیزی داشت یه حرفی!
...................................................................................................
از آنجایی که اولین بار بود در جاده چالوس رانندگی می کردم مامان ورد و دعا و سوره و آیه که بلد نبود بخواند به جایش از لحظه ای که راه افتادیم تا برگشتیم هی تِپ و تِپ صدقه داد. بعد هم من دیگر عمرا در جاده چالوس رانندگی نمی کنم. حرف که جرات نداشتم بزنم، سرم را اجازه نداشتم یک میلیمتر این ور و آن ور ببرم، سی دی نباید عوض می کردم، دست به تلفنم نباید میزدم، میوه و چایی و شیرینی هم نباید می خوردم. خلاصه گلوی خشک رفتیم و برگشتیم و هی همه گفتند وای اینجا چقدر خوشگله وای اونجا چه قشنگه وای اینجا چه سبزه و من فقط پیچ دیدم و آسفالت و ماشین.
بعد از مرزن آباد یک پیکان از سمت مقابل پیچ تند جاده را رد کرد و چون سرعتش زیاد بود نتوانست ماشین را کنترل کند و کوبید به دیوار سنگی جاده ، چرخید و عین گلوله توپ خورد به پرایدی که دو متر جلوتر از من آرام سربالایی را بالا می رفت بعد با فاصله مویی از کنار من رد شد و در چرخش بعدی اش خورد به پراید پشت سری بعد دو تا ملق ( درست نوشتم؟!) زد و خورد به یک پژو و بعد هم کوبیده شد به دیوار، همه این اتفاقها در 5 ثانیه رخ داد.

پ ن : تازه مامان و پدرم را راضی کرده بودم که با دوستان یک مسافرت مجردی برویم که یک راننده از خدا بی خبر گند زد به همه برنامه هایمان. تا اطلاع ثانوی ماشین تعطیل!
...................................................................................................
درست دیشب که قرار بود شام را مهمان کانون گرم خانواده باشم آب از ساعت 4 قطع شد و تا 9 شب که بالاخره من از خر شیطان پایین آمدم و از خیر حمام کردن و جیتان فیتان کردن گذشتم و رضایت دادم همانطوری هپلی بروم شام بخوریم خبری از آب نبود. من هم روی چهار تا قاچ خربزه یک لیوان شیر خوردم و بقیه اش را هم می گذارم به عهده تخیل خواننده .

از همه دوستانی که حضوری یا با ایمیل، تلفن، اس ام اس و کامنت تولدم را تبریک گفتند، ممنونم. راستش خوشحال شدم که خیلی ها به یادم هستند، دوستانم در دنیای واقعی با همه گرفتاری ها و مسایل زندگی شان، دوستانی که مدت زمان طولانی است از هم دور هستیم و دوستان دنیای مجازی که هیچ وقت همدیگر را ندیده ایم و شاید هیچ وقت هم نبینیم.
...................................................................................................
صبحی دوازده تا امضا از مدیرمان را گذاشتم کنار هم دو تایش شبیه هم نبود که از رویش کپی کنم . با این حال یک چک چهارمیلیون تومنی را امضا کردم و بانک هم نقدش کرد. بوی آش پیچیده توی شرکت، رفتم دیدم توی اتاق آخری کارپردازمان نشسته پشت میز و یک کوه سبزی آش را گذاشته جلویش و دارد پاک می کند. حیف که مامان همه حبوباتم را پاک کرده می فرستد.
همین الان حسابدارمان با یک لبخند کج روی لبش از جلویم رد شد یعنی که یا نیایش اسهال گرفته یا ستایش دل درد دارد و او باید زودتر برود. همین روزها منتظریم خانمش سومی را بیاورد و اگر پسر شد اسمش را بگذاریم همت.
این دومی هم با آن لبخند کج ظاهرا می خواهد برود مجلس ختم، چقدر خوب که همه اش سه هفته مدیرمان شرکت را سپرده دست من. نیم ساعت پیش مامان زنگ زد به موبایل گفتم سرم شلوغه بعد زنگ می زنم. قبل از اینکه قطع بشه شنیدم به پدرم می گفت مدیرشون همه کارهارو ریخته سر این بچه، دو دقیقه نمیشه باهاش حرف زد.
طفلک خبر نداشت پای اون یکی خط داشتم با دوستم در همدان حرف می زدم.
پ ن :
یک چیز خیلی کوچک و بی اهمیت دیگر اینکه به گمانم امروز باید روز تولدم باشد.
...................................................................................................
همه اش تقصیر این ابراهیمی از خدا بی خبر بود. اومد نشست زیر پام گفت یه زنی هست تنهاست. شوهر نداره، زن هم که خوبیت نداره تنها باشه، مرد می خواد بالاسرش، یکی باید مراقبش باشه، تنها باشه مردم براش حرف در میارن، هی به گوشم خوند که ثواب داره، ما هم که میدونی دستمون تو کار خیره ....

از افاضات آقای شوکت در سریال جذاب نرگس
...................................................................................................
مدام فکر می کنم به همه آن جاهایی که دیر رسیدم و قبل از من یکی اشغالش کرد.
مثل قلب او و ذهن تو
...................................................................................................
امروز ایستاده بودیم توی کریدور و آبدارچی مان داشت می گفت که سقف دستشویی طبقه پایین چکه می کرده و اشکال از توالت فرنگی طبقه ما بوده که نم داده به پایین و دیروز لوله کش آوردیم کف دستشویی را کندند ولی مشکل را پیدا نکردند تا خودم ( یعنی خود آبدارچی مان) حدس زدم باید از زیر توالت فرنگی باشد و آب داخل کاسه دستشویی را خالی کردم و نشتی آب از طبقه پایین قطع شد.
حرفهایمان تمام شد و برگشتیم سر کارمان . چایی که آورد همکارم یکدفعه پرسید راستی آب توی کاسه توالت فرنگی رو با چی خالی کردی؟
خیلی خونسرد گفت با حوله دستشویی !

پ ن :
1- این آبدارچی ما یک لنگ هم دارد که با آن از میز و صندلی و کامپیوتر گرفته تا کف زمین و دستشویی را تمیز می کند.
...................................................................................................
وقتی مامان با حساسیت های بی موردش در مورد آدم ها و حرکات و رفتارشان اعصاب خودش را به هم میریزد و سردرد میگیرد من از اینکه سالهاست از هر راهی وارد شده ام نتوانسته ام این آدم را تشویق کنم بعضی عادت ها و حساسیت ها و نگرانی هایش را در مورد اطرافیانش تغییر دهد، آنقدر احساس عجز می کنم که دلم می خواهد سرم را بکوبم به دیوار که البته اگر تاثیری در تغییر رویه اش داشته باشد حاضرم یک دستم را هم بدهم.
حالم بد است، دلم می خواهد دست پدر و مادرم را بگیرم و بروم یک جای دور، آنقدر دور که نه از عمه و عمو خبری باشد نه از خاله و دایی...
نشسته بودیم روی یکی از نیمکت های پارک ملت پشت به بیمارستان قلب ،مدت زیادی صدای ناله و گریه خفه کسی توی فضا بود انگار ، سرم را برگرداندم و آن بالا توی محوطه بیمارستان مردی زنی را تنگ در آغوش کشیده بود و زن گریه می کرد، ناله می کرد زجه می زد و مرد ناتوان بود در آرام کردنش . مدام فکر می کردم کی را از دست داده؟ پدر یا مادر؟
از صبح عصبانی و خسته هستم و هی اشک جمع می شود پشت پلک هایم و بغض می آید ته گلو، چرا چرا من انقدر ناتوان هستم در تغییر دادن ، در آرامش دادن، در عوض کردن شرایط . هی فکر می کنم به این عدد که روز به روز دارد بالاتر می رود و دست هایی که درد می گیرند و زانویی که آب میآورد و چروک هایی که بیشتر می شوند و من که هیچ کاری از دستم بر نمی آید.
...................................................................................................
یه هفته است که کفش هاتو واکس نزدی؟ یه لایه خاک نشسته روش؟ امروز جلسه دارین ضایع است جلوی بچه ها؟ نگران نباش. بزار یک ساعت پات تو کفش بمونه حسابی عرق کنه. بعد یواشکی همین جوری که نشستی رو صندلی خیلی خونسرد پاتو در بیار از تو کفش و همین جوری که الان داری این کلماتو می خونی با جورابت آروم سطح کفشتو تمیز کن، آهان ... این طرفش هم بکش، حالا اون یکی پا ...آهان. حالا می تونی یه نگاهی بهش بندازی؟ برق افتاده؟فقط یادت باشه از شرکت مستقیم برو خونه و دم در اول جوراباتو دربیار بعد برو داخل.
پ ن : به این خانم میگم پدرم برام برنج دودی اعلا فرستاده و بوش تمام ساختمونو برمی داره، ایشون میگن اه اه برنج دودی بدم میاد بو گند میده ، بعد میگه جایی سراغ نداری روغن کرمانشاهی بفروشن؟از اونایی که بو میده؟
برنج دودی یا روغن کرمانشاهی مساله این است!!
...................................................................................................
کارمند متعهد

همین الان مدیرمون از تو فرودگاه زنگ زد و گفت داره سوار هواپیما میشه. تا 6 ساعت دیگه که اصلا دسترسی به تلفن نداره. ببینم یکی پیدا میشه بریم بیرون ناهار بخوریم. می تونم بعدش هم دیگه برنگردم شرکت. کارت هم فردا میام میزنم. با این اختلاف ساعت صبح ها هم بعد از 10 زنگ میزنه شرکت، می تونم دو ساعت دیر بیام. راستی یادم باشه زنگ بزنم شهرستان حال خاله ودایی و عمه و عمو رو بپرسم.

امروز در جستجو گوگل سه تا باغ بی برگی دیگر پیدا کردم.

http://andishebaran.blogfa.com
http://www.khazani00.blogfa.com
http://shabneveshte.persianblog.com
...................................................................................................
پاهای تپلش را توی هوا تکان می داد و با آن جثه کوچک زور می زد تا تاب از جایش تکان بخورد. رد نگاهش را تا نیمکت گوشه پارک دنبال کردم . داد زد بابا، ته صدایش خواهش هل دادن بود. مرد از بالای روزنامه باز نیم نگاهی کرد و داد زد بزرگ شدی خودت میتونی. پاهایش را با سماجت توی هوا تاب می داد ، یک لنگه از کفش تابستانی سفیدش در آمد و افتاد چند قدم دورتر میان ماسه ها، گقتم می خوای هل ات بدم، نگاهی به نیمکت انداخت، گفتم یه کوچولو بقیه اشو خودت میتونی، سرش را تکان داد. نشیمن تاب را گرفتم و کشیدم عقب. چنگ دستهایش دور حلقه های تاب محکم تر شد. رهایش کردم رفت و در برگشت یک هل دیگر. کفش را برداشتم و گذاشتم کنار میله ها. پاها و بدنش را به جلو و عقب تکان میداد. فشار آرام و گاه گاه دستهایم را روی نشیمن گاه تاب حس نمی کرد. با شوق داد زد بابا ببین میتونم.
...................................................................................................
دو روز پیش از شماره پسر عمه ام اس ام اس رسید که " سلام خوبی؟ شماره حمیدو برای من بفرست" از آنجایی که با هم شوخی داریم من هم جواب دادم " سلام کچل تو چه طوری؟ شماره حمید 0912... "( اتفاقا پسر عمه ام موهای لخت و پرپشتی دارد) .دیشب فهمیدم که پسر عمه ام چند روزی است شماره اش را با پدرش عوض کرده و از قضا شوهر عمه ام هم موهایش ریخته هم خیلی به این مساله حساس است هم اینکه من اصلا باهاش شوخی ندارم .
* این را از آرشیوبلاگم پیدا کردم که فکر می کنم از کتاب طاق نصرت ( اریک ماریا رمارک ) است. .
...................................................................................................

از عصر که میرسم خانه آب قطع است. شیر را باز میگذارم و منتظر مینشینم تا کی به سرفه بیوفتد و قطرات آب را بپاشد توی سینک و هی پرفشار و کم فشار شود تا آخر آرام گیرد. انتظار بیهوده ای است. قبض آب را پیدا میکنم و شماره مرکز نزدیک خانه را میگیرم. تا فردا صبح هم شماره گیر را بزنم اشغال است. باکس های آب معدنی را گوشه آشپزخانه عین برج روی هم چیده ام. دو تایش برای خنک کردن بدن و رفع چسبندگی مانده روی پوست از گرمای روز کافی است. حالم بهتر می شود. لباس ها و ملحفه ها را ریخته ام وسط آشپزخانه . ساعت از 12 گذشته شیر به خرخر می افتد و باریکه ای آب راه میگیرد و کم کم پر فشار می شود. ظرف هارا می شورم و ماشین را روشن می کنم . باید منتظر بمانم کارش تمام شود و لباس ها را پهن کنم. وبگردی می کنم و بیهوده انتظار می کشم این موقع شب یکی آنلاین شود و گپ بزنیم. ماشین به مرحله تخلیه آب که میرسد انگار می خواهد از جا بکند و پرواز کند. صدایش در سکوت آپارتمان میپیچد. از نورگیر نگاه می کنم پنجره ها همه خاموش اند. با دوستی که آنلاین شده گپ میزنم. ساعت از دو گذشته دور دوم لباس ها را میریزم و باز به انتظار پایان کار می مانم. پنجره جدیدی باز میشود و یکی سلام می گوید. آی دی اش آشنا نیست. پشت هم سوال می پرسد. چند سالته؟ خونه تون کجاست؟ دانشجویی؟ کار می کنی؟ ازدواج کردی؟ همه را بی جواب می گذارم. بعد می پرسد : میای صکص چت کنیم؟ جوابی که از من نمی شود می گوید پس این موقع شب داری چه غلطی می کنی؟
...................................................................................................
مهاجرت

اینجا حقوق شهروندی ام نادیده گرفته می شود. در انتخابات ریاست جمهوری و مجلس و هر کوفت دیگری شرکت نمی کنم. سیاست خارجی و داخلی کشورم برایم بی اهمیت شده است. اخبار را دنبال نمی کنم. شهروند درجه دو محسوب می شوم ، درآمدم کفاف کرایه خانه و خرید ماشین و اینها را نمی دهد. ترجمه زبان آدم های دور وبرم را می فهمم ولی درکش نمی کنم. با فرهنگ و سنت و رفتارشان هم مشکل دارم. از مردم کشورم احترام و آرامش را نباید توقع داشته باشم . گاهی فکر می کنم اینجا هم من یک مهاجر محسوب می شوم
...................................................................................................
نمی دانم من حساس شده ام یا آدم ها زبانشان انقدر نیش دار شده است.
...................................................................................................
زنگ می زنم حال مادربزگم را بپرسم . از آیدا شروع می کند بعد ایرن ، مهدیس ، تینا، شهره، نرگس، شادی و قبل از اینکه اسم کل دخترها و نوه های فامیل را ببرد تا اسم من یادش بیاید خودم می گویم مامان بزرگ من رکسی هستم. بعد می گوید: وای مادرجون اسم ها همه اش یادم میره. خوبی چیزجان!
...................................................................................................
ابتدای صفحه