خروپف
تنها عاملی که میتواند مامان را از تخت خواب بزرگ و مورد علاقه اش بکشاند روی کاناپه پذیرایی و یک شب بد را با سردرد های صبح روز بعدش رقم بزند خروپف های پدرم است .....
به مامان میگویم خوب جدا از هم بخوابین ، یک نگاهی به من میاندازد انگار که فحش داده باشم .... شب که میشود قبل از رفتن به اتاق به پدرم میگوید بزار من خوابم ببره بعد بیا بخواب لطفا ، پدرم روزنامه خواندن را آنقدرادامه می دهد تا عقربه های ساعت بگذرد از یک و صدای نفس های مامان که آرام میشود خودش را میسراند توی تخت ....
این برنامه پنج شش سال است ادامه دارد......
حالا پسر کو ندارد نشان از پدر .... من دخترم اما دلیل نمی شود نشان از پدر نداشته باشم
با گردن کج می ایستم جلوی پیشخوان داروخانه و از آقای دکتر وسیله ای برای درمان خروپف های شبانه میخواهم ، پلاستکی کوچک میدهد دستم به شکل U....
این قرار است کاری کند که همسفران من یک شب راحت را در جنگل ابر بگذرانند؟
...................................................................................................
باز هم سی سالگی
فکر میکردم سی سالگی یعنی نقطه اوج ... یعنی ته زندگی... ته زندگی نه به معنای تمام شدن آن ... نه به معنای افتادن در سرازیری ... بیشتر به معنای رسیدن به آرامش ... پختگی و با تجربگی... وقار... نوعی تفاوت در رفتار ...در گرفتن تصمیم ... در عمل کردن....
فکر میکردم سی سالگی یعنی زمانی که آسوده بنشینم، لبخند بزنم و بگویم من از خودم راضی هستم .....
حالا در آستانه دهه سوم زندگی واقعیت اصلا راضی کننده نیست.....تفاوت اش با بیست سالگی این است که خودم راحت تر میپذیرم ،...... میپذیرم که من همین هستم .....یک انسان با کلی اخلاق های بد و خوب و ملغمه ای از ترس و توانایی و ناتوانی و افسردگی و شادی وغم و خشم و مهربانی و ..... هنوز هم هر شنبه میگویم من زندگی ام را عوض میکنم و هر آخر هفته میفهمم که پشتکار لازم برای عوض کردن زندگی را ندارم.....

پ ن : ظرف میشستم و رفته بودم در قالب آدم های باتجربه و داشتم مثلا دخترخاله ام را نصیحت می کردم... گفتم ببین عزیزم آدم بهتره همیشه احساسشو کنترل کنه.... میتونی با خیلی ها دوست باشی ولی نباید دوستشون داشته باشی ... این جوری از خودت محافظت میکنی....
گفت : میدونی رکسی حرف زدن همیشه آسونه .... عمل کردن بهش مهمه....

این را ثبت میکنم به عنوان اولین تجربه سی سالگی.....

سی سالگی بقیه را هم بخوانید

قصه از اينجا شروع شد
...................................................................................................
سی سالگی
دیروز موهایم را سپردم به قیچی خانم آرایشگر بلکه کمی شکل بگیرد، بعد رفتم پیش نگار عکس بگیرم ...... گفتم یک عکس خیلی ساده ، نگفتم برای ثبت درتاریخ می خواهم .....
گفت صورتت بی روح است، آرایش کن ، گفتم نه ، گفت پوستت بد می افتد ، کک و مک هایت دیده میشوند ......نگفتم اتفاقا میخواهم همین باشم که الان هستم ، غر زد ، خانم آرایشگر پادرمیانی کرد و من رضایت دادم دراز بکشم روی صندلی و تا پایان آرایش هیچی نگویم ، چشم هایم را بستم و خودم را سپردم به بوی کرم و پودر و حرکت مداد و فرچه و .... و خانم آرایشگر هی لایه به لایه مالید و پخش کرد .... یک ساعت گذشت یا بیشتر و دیگر طاقتم داشت طاق میشد ، از بس که من کو.. یک جا نشستن ندارم صد بار نیم خیز شدم روی صندلی و هر بار دستی شانه ام را گرفت و خواباند و گفت تمام نشده .... یک قرن گذشت انگار تا گفت خودتو توی آینه نگاه کن .... نگاه کردم .....
نشد که سی سالگی ام را ثبت کنم ، زن توی آینه کس دیگری بود .....
...................................................................................................
درست 12 سال و 6 ماه از دختر خاله ام بزرگترم.....
تا سه سالگی آنقدر شیرین و دوست داشتنی بود که سر بغل کردنش دعوا میشد، در پنج سالگی داستان های تخیلی تعریف می کرد ، در هفت سالگی آنقدر حرف میزد که سر آدم میرفت ....
بعد یک فاصله زمانی خیلی ندیدمش، سه چهار سال گذشته هم او درگیر گذر از نوجوانی بود و من تحت تاثیر نگاه منفی یک نسل بعد همیشه بهش غر میزدم، چرا با تلفن زیاد حرف میزنی، چرا همیشه توی اتاق میچپی و در را می بندی، چرا دوست پسر داری ، چرا با مادرت جر وبحث میکنی ، چرا جلوی مامان بزرگ دراز میکشی ، چرا و چرا و ....
دیروز آمد تهران ، شب یک بسته گوشت گذاشتم بیرون که برای ناهار امروزش چیزی بپزم ، گفت من ناهار خونه نیستم، گفت با دوستانش میرود بیرون ..... خواستم بگویم با کی ؟ کجا ؟ این دوستانت کیا هستند؟ از کجا آشنا شدین ؟ قابل اعتماد هستن ؟
گفتم شماره یکی از دوستانت رو بده .... داد ....
صبح قبل از خارج شدن از خانه برای بار 27 ام سفارش کردم ، در رو درست ببند ، کولرو خاموش کن ، مراقب خودت باش، سوار هر ماشینی نشو ، کیفت رو نزنن ، زیاد آرایش نکن ، اون شلوارت که قدش کوتاههه نپوش ، اگر پوشیدی جوراب بلند پات کن ، اگر گشت ارشاد گرفتت به من زنگ بزن زود، ....
گفت رکسی شدی عین مامانم ، عین مامانت ....
...................................................................................................
فکر میکنی حالا که داری غرق میشوی چند نفر را میخواهی با خودت پایین بکشی؟
...................................................................................................
.....
یادم افتاد دلم عاشقانه بی پروایی میخواهد.....
...................................................................................................
torفیلم Hitch با بازی ویل اسمیت در دسته فیلم های کمدی عشقی برای وقتی که خسته و دلتنگ هستید توصیه می کنم که کمی خنده می آورد روی لبها ....
جایی از فیلم ویل اسمیت گفت : زندگی اون لحظه هایی نیست که نفس می کشیم ، زندگی اون لحظه هایی هست که نفسمون تو سینه بند میاد .....







...................................................................................................
  1. تا الان فکر میکردم خانم ها خیلی خرید می کنند ، اما این سفری که دو روز گذشته با فک و فامیل خانم عمو کوچیکه رفتیم فهمیدم که آقایون هم توانایی از این مغازه به آن مغازه رفتن و خرید کردن در سطح وسیع و برای ساعت های طولانی را دارند، در محدوده نمک آبرود تا نور هر چه فروشگاه ایران تافته ، ایران کتان ، ایران بافته ، البسکو و .... بود را زیر و رو کردیم و دست آخر با خواهش و التماس و کشان کشان آقایون را از مغازه ها بیرون کشیدیم.
  2. دی جی مان یک پسر 17 ساله بود که به برکت بابای پولدارش با موبایل رفت توی آب و کک اش هم نگزید که 400 هزار تومن گوشی به فنا رفت ....
  3. پسر کوچیکه آقا پولداره دائم گشنه اش بود.... آخر سفر هم گفت اصلا خوش نگذشت چون نرفتیم آیس پک بخوریم و همه اش سه بار رفتیم رستوران برای غذا خوردن.....
  4. نان بربری دانه ای 300 تومان ؟ باورت می شود ؟
  5. من باور کردم عقل آدم ها به چشم شان است ، هر جا جلوی رستوران ماشین های مدل بالا بود همه میگفتن اینجا غذاش خوبه چون سه تا تویوتا کمری و دو تا ماکزیما جلوی در پارک شده و دخترهای خوشگل هم جلوی رستوران ایستادن ، هر جا پراید بود و سمند میگفتند اینجا به درد نمیخوره غذاش خوب نیست .....
  6. در رویان ( علمده) خریدن ابسلوت ( مشروب) از خریدن نان راحت تر است .....
  7. من دیگر مطمئن شدم که اگر بچه داشته باشم اصلا نمیتوانم از روی اصول روانشناسی تربیت اش کنم ، اصول تربیتی من فقط کتک است ، گریه کند یک تو دهنی، نق بزند دو تو دهنی ، بهانه بگیرد سه تودهنی و زیادی اذیت کند شاید خفه اش کنم.....
  8. حسین نبود ، پس از عکس خبری نیست .....
  9. پشه ها حسابی خجالتم دادند .....
  10. هوا گرم بود افتضاح ....
  11. به قول شبنویس پولدارها خوش سفرند .....
  12. به علت بیخوابی های زیاد و خستگی و اندکی سرماخوردگی نه صدا دارم نه تصویر...
  13. امروز 13 آگوست است و کلا ما در شرکت روزهای 13 ماه های میلادی و شمسی و قمری هیچ کار خاصی انجام نمیدهیم، چون آقای مدیر به نحسی 13 اعتقاد دارند....
این شد که من از سر بیکاری پست جدید گذاشتم به سبکی که در وبلاگستان به سبک خانم حنا معروف شده است.
...................................................................................................
قرارمان فقط یک قصه بود و بعدش خواب... اما بعد از پنجمین قصه هنوز اثری از خواب در چشم هایش نبود...
بعد کدو هی قِل خورد و قِل خورد و رسید به آقا گرگه .....آقا گرگه گفت آهااای کدوی قلقله زن تو ندیدی یه پیرزن ؟
خودش را سُر داد پایین و ملافه را کشید تا روی لپ هایش و گفت : نه رکسی اینو نگو ، من از آقا گرگه می ترسم....
گفتم: پس بخوابیم دیگه .....
دمر دراز کشید و دست هایش را گذاشت زیر چونه اش ، خم شدم و نوک دماغش را بوسیدم ، چین داد به صورتش و گفت یه قصه دیگه ..... شنل قرمزی بخون برام ، کتاب را از بالای سرش بیرون کشید و داد دستم ...
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یک دختری بود که یه شنل قرمز داشت به همین خاطر همیشه بهش میگفتن شنل قرمزی .... یک روز .....
گفت : شنل قرمزو مامان بزرگش براش دوخته بود ؟
گفتم : آره عزیزم مادربزرگ اش ..... یک روز مادربزرگ مریض شد و کلاه قرمزی ..... آقا گرگه پرید و مادر بزرگ رو چپو کرد ...
گفت : چپو کرد یعنی چی ؟ گفتم : یعنی یه لقمه چپ کرد، یعنی درسته قورتش داد ....
بعد شنل قرمزی گفت مادربزرگ چرا صداتون عوض شده ؟ ....... اون وقت شکارچی صدای شنل قرمزی و مادر بزرگ رو شنید و اومد شکم گرگه رو پاره کرد و اونا رو نجات داد.
برگشت طاقباز خوابید و دستش را گذاشت روی شکم اش و گفت ما غذا میخوریم کجا میره ؟
گفتم : میره توی معده...
گفت : شنل قرمزی و مامان بزرگ اش رفتن تو معده گرگه؟
گفتم : اوهوم .... گفت : اون وقت شکارچی شکم گرگه رو پاره کرد ، گرگه مُرد؟
گفتم : بله مُرد ...
گفت سفید برفی هم وقتی اون سیب رو خورد مُرد ؟ گفتم : آره مُرد ....
گفت : نه خیرم نمرد ، فقط خوابش برد ، بعد شاهزاده خوش تیپه اومد لبهاشو بوس کرد ، سفید برفی بیدارشد بعد با هم ازدواج کردن و یک عالمه بچه دار شدن.....
...................................................................................................
: ببخشید... من شما رو قبلا یه جا دیدم.... آاممم فکر کنم مهمونی خونه پریسا ....
: راستش چهرتون اصلا برام آشنا نیست ....
: یادتون نیست خوردم زمین و کیک از دستم افتاد و خراب شد ؟
: اوومم .... راستش نه ....البته میدونین من زیاد به اطرافم و قیافه آدم ها دقت نمیکنم ...
: من با دوستم اومده بود، قد بلند بود ......
: آها یادم اومد ....قد بلند بود؟... موهای مشکی بلند داشت ؟ بلوز سفید با طرح های مشکی تنش بود ؟ یک دامن کوتاه هم پاش بود .... عجب هیکلی داشت ...چه چشم های گیرایی ، باحال هم می رقصید.... دوستتون بود ؟ الان کجاست ؟ این دفعه نیومده باهاتون؟
...................................................................................................

سری به خونه زدم
انگار در ودیوار هم در غیاب پدر و مادرم نفس می کشند ، لایه ای از غبار و خاک همه جا را گرفته .....
یک گنجشک بخت برگشته از میان این همه سوراخ و راه ، راه هواکش شومینه را پیش گرفته و سر از خانه خالی درآورده و از گشنگی و گرما مرده بود ، لاشه اش را از پشت در پذیرایی برداشتم.
راهم را کج کردم به سمت خانه مادربزرگم ام، تا یک سال و نیم پیش که زنده بود هیچ وقت به نظرم خانه قدیمی نمی آمد ، حالا تنها یک گودال بزرگ باقی مانده از 40 سال زندگی در یک خانه.......
خیلی وقته که دیگر مکان ها و وسایل و اشیا بدون آدمهایش برایم یاد آور خاطرات نیستند ، حتی آدم ها هم گاهی در ذهنم خاطره ای از خودشان به جا نمیگذارند ، یا نگذاشته اند ..... شاید برای همین نرفتم پدربزرگ ام را ببینم.....

برای همین دیگر یاد تو هم نمیوفتم... به جز گاهی ، مثلا آن روز جلوی ساختمان آفتاب ، میان تصاویر و خاطره ها ، تک تک آدم هایی که بودند را به یاد داشتم، از خودمان ، از خودت هیچی یادم نیامد ....
میترسم...
نکند من خاطره هایم را گم می کنم؟

...................................................................................................
ابتدای صفحه