وقتی رنگ غالب محیط خاکستری و سیاه باشد صبح های زود زمستانی خیلی بی ریخت می شوند.
دکتر می پرسد حامله که نیستی، هوس می کنم سربه سرش بزارم، می خواهم بگویم چرا 5 ماهه و چشم هایم برق بزند و دستم را بگذارم روی شکمم، کاری که بیشتر زن های حامله ناخودآگاه انجام می دهند.
پنبه را روی جای تزریق می مالد و می گوید منتظر باشم تا نوبتم بشود. رگهایم مثل جویباری آبی رنگ از زیر پوست پیدا هستند. پنبه را آرام بر می دارم اندکی خون سرخ بیرون می زند. پنبه را باید بیاندازم در سطل سربی. اینجا همه چیز اشعه دارد. به در و دیوار علامت خطر زده اند، ورود و کودکان و زنان باردار ممنوع است. حالا من هم آلوده هستم.
قلب دومم هیچ مشکلی ندارد.قلب اول را بی خیالش شده ام. گذاشته ام برای خودش بزند ببینم کی خسته می شود.
تازه می فهمم چرا زن ها انقدر به نوزادشان وابسته می شوند. چون تنها موجودی است که تا یک زمانی وابستگی کامل به مادر دارد.
فقط اشکالش اینجاست که بیشتر زن ها یادشان می رود این وابستگی زمان دارد و رفته رفته باید کم رنگ شود.
...................................................................................................
مشق شب امشب
هزار بار از روی این جمله بنویس
من تنهایی ام را دوست دارم
من تنهایی ام را دوست دارم
طفلکی عمویم خیلی سعی می کند من را به حرف بیاورد. من هم خیلی سعی می کنم حرف بزنم،اما نتیجه اش می شود جواب های تک کلمه ای آره ، اوهوم ، نه، اوهوم ،اوهوم، چای میریزد،میوه پوست می کند، جک تعریف میکند،سربه سرم میگذراد،اما این یخ آب بشو نیست که نیست.شده ام مثل بچه ای که اسباب بازی اش را با دلخوری با بچه دیگری تقسیم کرده .
من تنهایی ام را می خواهم.
من تنهایی ام را می خواهم.
من تنهایی ام را می خواهم.

خدایا میشود بگویی چرا همیشه یک جای کار می لنگد؟
یکی به من بگه من اینجا چی کار میکنم.
...................................................................................................
همیشه فکر می کردم یکی از مشخصات شهر من این است که اگر بروم و 30 سال بعد برگردم خیابان ها و میدان ها و حتی آدم ها همان طور مثل سابق سرجایشان هستند.
حالا اما هر بار که میروم یک چیزی تغییر کرده است و مدام صدای خودم را می شنوم که می گویم اِه ساختمان شهرداری کو ؟ اِه کاروانسرا چی شد؟ اِه مغازه آقای غلامی کجا رفت؟اِه اینجا که قبلا کارواش بود و اَه این خیابان که دو طرفه بود، اَه اینجا که ورود ممنوع نبود، اَه اینجا که هیچ وقت پلیس نبود.
نتیجه این تغییرات هم همیشه یک قبض جریمه است برای من که هیچ وقت به تابلو ها نگاه نمی کنم.

هیچ وقت نفهمیدم چرا نسبت به شهری که 26 سال از عمرم را در آن گذرانده ام هیچ تعلق خاطری ندارم.
...................................................................................................
دنبال یک دخمه می گردم. یک دخمه نرم و گرم و تاریک و کوچک به اندازه ای که بتوانم درونش به پهلو دراز بکشم و پاهایم را توی شکم جمع کنم. دخمه ام باید جایی باشد که هیچ کس چشمش به آن نیوفتد و به ذهن هیچ کس هم خطور نکند . دخمه ام باید جایی باشد آن بالا ها ،جایی که من همه را از روزنه باریکی ببینم .
دلم می خواهد ببینم که دنبالم می گردند. هراس آدم ها را ببینم و نگرانی شان را ، اشک ها و شاید خنده هایشان را . می خواهم ببینم چقدر طاقت می آورند و کی مایوس می شوند و چقدر طول می کشد که فراموش کنند. بعد شاید تصمیم گرفتم دیگر از آن بالا پایین نیایم.

می دانی فهمیده ام که تنهایی من هیچ ربطی به حضور آدم ها ندارد. وقتی همه هستند به همان اندازه وقتی که هیچ کس نیست تنها هستم.تنها و دلتنگ و خسته.

یک چیز دیگر را فهمیده ام. با غریبه ها راحت تر حرف میزنم. جلوی خودم را نگیرم یک دفعه دیدی همه آن چیزهایی را که ذهنم را مشغول کرده می ریزم وسط دایره .بی هراس و خجالت.
...................................................................................................
یادم باشد بعد از این اس ام اسی که معنی اش را نفهمیده ام بلند نخوانم. مثل یکی که توی همان مهمانی کذایی به دستم رسید و بلند برای همه آنهایی که دور و برم نشسته بودند خواندم با این مضمون که دوستان توجه کنید از امشب فقط روزها بلند می شه شبها دیگر بلند نمیشه !
...................................................................................................
مامان یک عمر را سپری کرده فقط به خاطر آدم ها، به خاطر مادرش،به خاطر پدرش،به خاطر خواهرها و برادرهایش ،به خاطر شوهرش، به خاطر دختر و پسرش ، به خاطر جامعه، به خاطر دوست، به خاطر همسایه ، به خاطر...

قسم می خورم که آدم ها را به خاطر دیگران دوست نداشته باشم.

آن مهمانی 70 نفره را بر خلاف میلم رفتم، به خاطر دل مامان.
به خودم نگاه می کنم و زندگی پیش رویم ، چقدر شبیه مادرم هستم.

...................................................................................................
یلدای خود را چگونه گذراندید؟
به عمه ام که زنگ زد خانه مادر عروسشان دعوتم کرد گفتم خانه پریسا مهمان هستم،به پریسا گفتم خانه عمه ام هستم، به آن یکی عمه ام گفتم شب خانه دایی ام هستم،به دایی ام گفتم خانه عمویم هستم، به عمویم گفتم با بچه ها شام می رویم بیرون، به مامان گفتم که تنهایی خیلی هم خوش می گذرد.ساعت 9 هم گرفتم خوابیدم.
تکرار و تکرار و تکرار و زمان می گذرد و یک وقت به خودت می آیی و میبینی دنیای این آدم با دنیای تو به اندازه فاصله میان ماه و
زمین از هم دور است،به اندازه چندین سال نوری.
به خودم دیگر چرا دروغ می گویم؟ من که مدتهاست این فاصله را می شناسم.
...................................................................................................
به عمویم گفتم یک کاری بکن این لامپ وسط پذیرایی با یک کلید روشن شود و هالوژن های دورش هم با یک کلید دیگر. فازمتر آورد و بعد از کلی بالا و پایین رفتن از چهارپایه و بستن سیم ها نمی دانم چی کار کرد که فیوز از کنتور پرید و خانه در خاموشی فرو رفت و دیگر هم هر چه با سیم ها ور رفت درست نشد. آقای همسایه گفت ببین اینا سه تا سیم هستن، یک فاز مشترک و یک فازدیگر و یک نول، آن فاز مشترک را ال می کنی و آن یکی را بل می کنی و یک فاز و یک نول را میگیری به یک کلید وصل می کنی و ...
من هم هی سرم را تکان دادم و آخرش گفت فهمیدی؟
خجالت کشیدم بگویم من از برق می ترسم.

...................................................................................................
وقتی می گویم از آدمها خسته شده ام و نمی خواهم کسی را ببینم دروغ می گویم مثل اسب.
وقتی می گویم دلم می خواهد بروم یک جایی که هیچ کس نباشد هم دروغ می گویم مثل اسب .
فقط این وسط شده ام عین گربه ای که دوست دارد مدام توی آفتاب لم بدهد و نوازشش کنند و او هم آرام آرام خر خر کند و در عوض خودش وقت و بی وقت و بی هیچ بهانه ای به روی همه پنجول می کشد.
هر روز بیشتر از دیروز در خودم فرو می روم. این جور پیش برود تا چند وقت دیگر در یک کف دست جا می شوم. البته مطمئنا نه از نظر جسمی.
می گوید همه آن چیزهایی را که آزارت می دهند بنویس. دو روزاست که این کاغذ سفید مانده است.چرا به خودم هم دروغ می گویم؟ این سوال مدام توی ذهنم می چرخد. چرا من به خودم هم دروغ می گویم؟
...................................................................................................
رفتم سینما.
رفتم اول شخص مفرد است.
رانی خریدم با شکلات فندقی.
تا نشستم روی صندلی پای سه نفر را لگد کردم و از 7 نفر عذرخواهی کردم .
سالن که تاریک شد بلند شدم. دوباره پای سه نفر را لگد کردم و از 7 نفر عذرخواهی کردم .
بقیه راه را پیاده برگشتم.هوا سرد بود. پالتو ام جیب نداشت،دستکش هم همراهم نبود.
خیلی خوش گذشت.

دیشب به خاطر آن صدایی که در حافظه موبایلم بود و با عوض کردن گوشی از بین رفت گریه کردم. آدم به چه چیزهای مسخره ای دل می بندد. شخصی که نبودنش دلتنگت نمی کند و صدایی که پاک شدنش اندوهگینت میکند.

گند بزنن تازه فهمیده ام مردن هم دست خود آدم نیست.
...................................................................................................
دوستی دیشب پرسید که چرا وبلاگ می نویسم.گفتم برای من نوعی روزمره نویسی است که در عین حال قسمتی از نیمه پنهان زندگی و شخصیتم را در آن آشکار می کنم. پرسید پس چرا به جای بلاگ که توسط دیگران خوانده می شود در دفترخاطراتم نمی نویسم. گفتم چون به نظرم هر آدمی در عین حال که دلش می خواهد رازهای درونی ، شخصیتی و زندگی اش را حفظ کند به نوعی تمایل به شناخته شدن توسط دیگران دارد . در مورد خودم شاید نوعی احساس نیاز به تعریف شدن و مورد توجه واقع شدن هم باشد.اما بیشتر دلم می خواد یاد بگیرم از نقد شدن نترسم. به نظرم انتقاد را شنیدن و تحمل کردن جسارتی می خواهد که به مرور زمان انسان را بزرگ می کند و باعث می شود پوست بیاندازد.گاهی وقتی آرشیو خودم و خیلی های دیگر را می خوانم متوجه تغییراتی می شوم که در طول روزها و ماه ها و سال ها کرده اند. تغییراتی که اگر نوشته نشده بود شاید به چشم نمی آمد.
امروز حالم عالی است،دلم می خواهد پشت همین میز بزنم زیر آواز و برقصم، نه به خاطر ماه که هنوز در آسمان صاف دیده می شود، نه به خاطر کوه ها که بعد از یک هفته دیده می شوند و نه به خاط هوا که عالی است، بلکه بیشتر به خاطرمحبت یک دوست عزیز ندیده
پ ن : قبلا گفته بودم من خیلی بی جنبه هستم و زود ظرفیتم Over Flow می شود.
...................................................................................................

6 قدم، 6 قدم مستقیم بدون آنکه به مبل و میز و گلدان و صندلی و رخت آویز و شوفاژ و عسلی برخورد کنم و این 6 قدم را مدام رفتم و برگشتم ،57 بار و بعدش دیگر شماره اش از دستم خارج شد تا آن موقع که دیوارها شروع کردند به چرخیدن و سقف هی پایین آمد و پایین تر درست تا روی سینه ام. سنگین بود،خیلی سنگین.

خیلی دلم می خواهد بدانم چند درصد از زن و شوهرهایی که دور و برم می شناسم یک زمانی از انتخابشان ، از زندگی مشترکشان، از شریک زندگی شان خسته شده اند. خیلی دلم می خواهد بدانم چند درصد صداقت اعترافش را دارند و چند درصد به جدایی فکر کرده اند.

صرف زندگی مشترک:
عادت می کنم، عادت می کنی،عادت می کند. عادت می کنیم،عادت میکنید، عادت می کنند.

گیر داده ام به زندگی آدم ها، به نظرم یک جای کار همیشه می لنگد. شاید هم بیشتر از یک جا

من مهمانی شب یلدا نمی روم. تحمل 70 نفر مهمان را ندارم. 70 جفت چشم،70 جفت گوش و 70 دهان. من تحملش را ندارم. یکی این را به مامان بگوید.

می خواهم تمرین کنم و یاد بگیرم که گاهی هم بگویم نه.

...................................................................................................
من هم مثل اون گورخره توی کارتون ماداگاسکار نمی دونم بالاخره سفیدم با خط های سیاه یا سیاهم با خط های سفید.

دوباره دارم دنبال اون دولول قدیمی می گردم. می خوام تمیزش کنم و بعدشم که ...این بار می خوام مخ خودمو بترکونم.

ار خداحافظی جمعه ها بدم میاد. یک دفعه همه جا سوت و کور میشه. آشپزخونه ساکت میشه،بوی غذا نمیاد،صدای حرف نمیاد،خوبه حداقل بوی عطرشون تا چند ساعتی میمونه وگرنه دق می کردم.
...................................................................................................
به خدا به پیر به پیغمبر من عشق نمی خواهم،206 هم نمی خواهم، مسافرت هم نمی خواهم، افسرده هم نیستم،غمگین هم نیستم،دلتنگ هم نیستم، عصبانی و خسته هم نیستم، من فقط می خواهم با خیال راحت بنشینم کارتون ماداگاسکار را ببینم و وسطش هم هی یکی نزند کانال خبر آن یکی نخواهد برره را ببیند و مدام هم ازم نپرسند چیزی شده ؟

بعد هم اینکه خدایا فکر کنم باید یک کمی به حساب و کتاب کارهای عزارائیل برسی. به نظرم ترمز بریده،چپ و راست می آید سراغ آدمها. تو رو به جان خودت بس است. ظرفیت خبر مرگ شنیدن من تکمیل شده،دیگر دارم Over Flow می شوم.

. یک آقایی از یکی از شرکت های همکار برایم ایمیل زده و آی دی اش هم جوجوی زرد است. من هم می خواهم با آی دی پیشی ملوس جوابش را بدهم.

این را هم می گویم و بعد دیگر خفه می شوم. خسته شدم از بس یکی سرش را گذاشت روی پایم و من موهایش را نوازش کردم. حالا به نظرت اشکال دارد بگویم من دلم می خواهد سرم را بگذارم روی پای یکی و او با موهایم بازی کند؟
...................................................................................................
در طول این 28 سال حتی به تعداد انگشتان دست راستم هم جمله دوستت دارم را به زبان نیاورده ام ،نه برای پدر و مادر و برادرم،نه برای دوستان نزدیکم و نه برای همه کسانی که دوستشان داشته و دارم.اشکال اینجاست که من عادت کرده ام اشتباهاتم را مدام تکرار کنم.

کیانا دیشب گیر داده بود که خواب دیده که که کاوه به اینجای کتش ( با دستش روی سینه اش را نشان میداد ) گل زده بود و خودش هم لباس سفید پوشیده بود و ماکسیما هم خریده بودند و با هم عروسی کردند. این بچه کلا ذهنش همه اش درگیر عروسی و لباس سفید و اینهاست. از این لحاظ حق دختر عمویش را هم خورده است.

آقایون محترم ترا به خدا خواهش می کنم هیچ وقت ادعا نکنین که خانم ها را می شناسین. آقا جان به پیر به پیغمبر ما شناخته شدنی نیستیم.ما ملغمه ای هستیم از احساسات و منطق که خودمان هم نمی دانیم کی و کجا کدام بر کدام غلبه می کند.
...................................................................................................
کسی هست که بتواند ادعا کند هیچ وقت پدر و مادرش با هم بحثشان نشده است؟
دیشب از توی اتاق شنیدم که صدای مامان کم کم اوج گرفت و 10 دقیقه بعد آرام شد.نیم ساعت بعد که مسواک زدم و آماده خوابیدن می شدم مامان روی کاناپه دراز کشیده بود و معنی اش این بود که دلخور است و شب را می خواهد همانجا سپری کند. نصفه شب که از خواب پریدم بلند شدم ویواشکی توی اتاق سرک کشیدم دیدم که کنار هم خوابیده بودند.تنگ در آغوش هم . .
پ ن : نمی دانم چرا آن لحظه آرزو کردم آنقدر کوچولو بودم که آرام می رفتم و خودم را بینشان جا می دادم.
...................................................................................................
نشسته بودیم ردیف اول بالکن .سالنش خیلی بزرگ بود. نگار کنار دست من نشسته بود و کاوه با آن پسره هی می رفت و می آمد . همان پسره که همیشه اسمش یادم می رود، از بس که دور و بر کاوه دوست و رفیق ریخته است یادم نمی آید علی بود یا ایمان یا بابک و اگر علی بود کدام علی، آنکه گیتار می زند یا آنکه موهایش را دم اسبی می کند یا نه من چقدر گیجم آن که موهایش را دم اسبی می کند شهاب است. چند نفر دیگری هم بودند که من صورت هایشان را ندیدم. صداها ولی خیلی آشنا بودند.
نگار موهایش را ریخته بود دورش،من بلوز و دامن پوشیده بودم و عین خیالم هم نبود که وقتی یک پایم را روی آن یکی می اندازم لختی و سفیدی پاها معلوم می شوند.
بعد یک دفعه سالن تاریک شد و آدمها شدند اشباح سفیدی در میان تاریکی و یادم افتاد که از تاریکی می ترسم. از مکان های بسته می ترسم. از سالن سینما و تئاتر می ترسم. مثل همیشه دنبال راه فرار می گشتم. دستم دوباره می لرزید. نگار سرش را گذاشته بود روی پاهایم .موهایش بلند بود،خیلی بلند. دستم را گذاشتم روی موهایش. نرم بود،خیلی نرم.
همان موقع بود که غوله روی سن پیدایش شد. هیچ کس تعجب نکرد،هیچ کس نترسید. من جیغ زدم.نگار دستم را کشید..کاوه برایم اس ام اس زد نترس آبجی هوایت را دارم. غوله از سن پایین آمد.خیلی بزرگ بود ،خیلی بزرگ. دهانش را باز کرد و گفت سلام.صدایش توی سرم پیچید . بعدش آتش بود و دود، من از آن بالا پریدم پایین درست وسط آن شعله های قرمز و رقصان.
پ ن :
1- فکر کنم به خاطر آن دو تا نون خامه ای گنده ای بود که قبل از خوابیدن خوردم.
2- اصلا هم خجالت ندارد که آدم با این سن و سال بنشیند کارتون جودی آبوت را برای بار 318 ام نگاه کند و پدرش هم یک جوری نگاهش کند یعنی که خجالت بکش و این حرفها.
3- دلم برای هاچ زنبور عسل تنگ شده.
...................................................................................................
اگر زیر مبل ها به ضخامت یک سانتی متر خاک نشسته و دو تا سوسک مرده هم پیدا شده تقصیر من نیست. تقصیر مامانم است که همه جا سرک می کشد و میزان تمیزی همه چیز را با کولیس اندازه می گیرد.

دیروز هر دو دستم میلرزید شاهد هم دارم. با این حال هنوز هم می گویم من حالم خوب است و ریلکس هستم و اعصابم آرام است و هوا چقدر خوب است و زندگی چقدر زیباست و من چقدر حس خوبی دارم و از اینها .

مدیرمان رفته مسافرت و موبایلش را دایورت کرده روی موبایل من .روز اول یکی از دوستان نزدیکش زنگ زد و تا من گوشی را برداشتم گفت سلام جیگررررر.بعد که من گفتم بفرمایید از خجالتش به تپه تپه افتاد. روز دوم ساعت 3 صبح تلفن زنگ زد و یکی گفت های کامران و من هم گیج و منگ خواب یک کلمه هم انگلیسی یادم نمی آمد. فکر کنم دو دقیقه طول کشید تا حواسم جمع و جور شد و جوابش را دادم.
با همان شاهد بالایی رفتیم گلخانه کوچک سر چهار راه جهان کودک . چشمم درختچه کوچکی را گرفته بود با برگهای سبز سیر و میوه هایی شبیه به زالزالک ولی ریز تر و قرمز. اسمش را 27 دفعه از آقاهه پرسیدم ولی آخر هم فقط کاترپیلار در ذهنم مانده.آقاهه گفت که باید در فضای آزاد نگهداری شود. طفلکی مثل خودم گیاه حساسی بود به چهاردیواری آپارتمان عادت نداشت.به جایش یک کروتون خریدم با برگ های پهن و ترکیب رنگی بین سبز و قرمز و زرد. خوشگل است فقط حیف که حرف نمی زند.
آقاهه اسم گیاهی را که خریدم کورتن می گفت. نرگس ازش پرسید دیازپام ندارین؟ او هم خیلی جدی گفت نه نداریم.
اول صبحی دوستم اس ام اس زده که پیش آمده تا به حال حس کنی که توی سرت هزاران حشره بال می زنند؟ یا حس کرده ای که سرت درون یک حباب شیشه ای گیر کرده و نفس نمی توانی بکشی؟
خوشم می آید که این روزها حال و هوای همه یکسان است. دود گرفته و کثیف و غبار آلوده و میزان آلودگی هم بالاتر از حد خطر.
به نظرت زشت است اگر بگویم دلم می خواهد یکی سرش را بگذارد روی پاهایم و من با موهایش بازی کنم؟
...................................................................................................
چهارشنبه شب مادر یکی را نشان می داد که بهت زده می گفت من همین یک بچه را داشتم، نفهمیدم برای دل آن مادر بود یا بیشتر برای دل خودم که تا می توانستم گریه کردم.

همکارم می گوید از یک متر و نود سانتی متر قد و نود کیلو وزن تنها یک دست باقی مانده بود . اصولا اطلاع رسانی غلط شایعات را به همراه می آورد. همکارم می گوید که برادر دامادشان قصد پرواز نداشته ولی صبح با ماشین دنبالش آمده اند و یک پاکت هم داده اند دستش و گفته اند وقتی رسیدی مقصد بازش می کنی،که البته دیگرهیچ وقت معلوم نمی شود توی پاکت چه بوده.

بعد از اینکه فهمیدم عروس و داماد شش میلیون تومن سر عقد کادو گرفتند پایه ازدواج شدم اساسی.مخصوصا که کل فامیل اعتراف کردند حاضرهستند دو برابر کادو بدهند تا من بله را بگویم.اما هر کاری کردم حاضر نشدند خشکه حساب کنند. اگر داوطلبش پیدا شود حاضرم نصف نصفش کنیم. دم آخونده را هم میبینیم که به جای قبلت کذایی یک آیه دیگر بخواند.بعدش هم قول می دهم هر کسی برود دنبال زندگی خودش.

موقع دسته گل پرت کردن همه ریختن وسط و طبق معمول هم دسته گل نصیب کسی شد که قبلا ازدواج کرده بود. من نمی دانم این آقایون متاهل خجالت نمی کشند؟

فعلا هنوز همه در جو عروسی هستند . دیروز بعد از اینکه دو بار یک مسیر را اشتباه رفتم مادربزرگم با خوشجالی گفت که مادرجون نفر بعدی خودت هستی، حالا دو بار یک مسیر را اشتباه رفتن به ازدواج چه ربطی دارد خدا می داند.

من نوه اول بودم اما پسردایی خودش را توی لیست انداخت جلو، دیشب یک اولتیماتوم حسابی به همه نوه ها دادم که حساب کار دستشان باشد بعد از این نوبت را رعایت کنند.

دارم از این قضیه سقوط هواپیما حسابی استفاده می کنم. هر 5 دقیقه یکبار به مامان می گویم که حیف از این همه جوانی که زیر خاک رفتند و چه آرزوهایی که نداشتند.بعد هم تندی یادآوری می کنم که من هم دلم یک 206 نوک مدادی می خواهد.فکر کنم یک هواپیمای دیگر باید سقوط کند تا احساسات مامانم به غل و غل بیوفتد و آرزوی من هم برآورده شود.
...................................................................................................
یک وقت هایی آدم کلی تلاش می کند تا حرف دلش را بزند و نمی تواند و بعد می بیند یکی دیگر همان حرف را به راحتی گفته است.

یک وقت هایی ...
یک وقت هایی آدم هوس می کند زندگی اش را مثل یک لباس چرک و کثیف در بیاورد از تنش ، بیاندازد توی تشت ، بسابد ، بمالد ، بشورد و بعد ، پهنش بکند روی بند رخت و خودش هم همان جور لخت و پتی بنشیند توی ایوان و لم بدهد و باد بخورد .

من اگر باشم ترجیح می دهم بعدش هم همان طور لخت و پتی بنشینم و آن لباس را دیگر تنم نکنم.

پ ن : اگر یک شب را تا صبح بدون آنکه ثانیه ای خوابتان برده باشد سپری کرده باشید و با سردرد و سرگیجه آمده باشید سر کار و از قضا همکارتان که میز روبرو می نشیند عادت داشته باشد 20 دقیقه ای یک بار یک چایی لیوانی بخورد و هر بار هم با صدای شبیه فرو رفتن آب در سینک طرفشویی چایی اش را هورت بکشد، خیلی عجیب نیست که میل به کشتن آدمها در وجودتان بیدار شود!
...................................................................................................
دو هفته است یاکریمها برگشته اند.امروز صبح زود داشتم با یکی شان حرف می زدم که برادرم بیدار شد و خواب آلود آمد توی آشپزخانه و یک نگاهی به من کرد و یک نگاهی به پنجره و باز یک نگاهی به من ( این یکی نگاهش عاقل اندر سفیه بود ) و دوباره رفت تالاپی افتاد توی رختخوابش. از صدایش هر دو ترسیدند و پر زدندن رفتند. بدجنس

می خواهیم برویم کارت عروسی پسردایی ام را پخش کنیم که آخر هفته داماد می شود. کسی می داند که در جواب اینکه می گویند ایشالله عروسی خودت من چه باید بگویم.آخر یک بار به یکی گفتم ایشالله و همه خندیدند.
من هیچ وقت این تعارفات ایرانی را یاد نمی گیرم.
پسردایی ام متولد 1361 است ( من متولد 1356 هستم و اصلا هم خجالت نمی کشم).
بعدش هم فامیل ما کلی ندید بدید هستند و ذوق می کنند آخه آخرین عروسی 16 سال پیش بود که خاله ام ازدواج کرد.
دختر خاله 16 ساله ام از من خواسته که رسما و کتبا از ازدواج اعلام انصراف کنم و نوبتم را بدهم به نوه دختر بعدی ( که البته نوه دختر بعدی خودش است ) . من البته هنوز تصمیمی نگرفته ام.
آخر هفته همه می آیند وخانه حسابی شلوغ می شود. به دخترخاله ها گفته ام با خودشان آینه بزرگ بیاورند.آخه من همه اش دو تا آینه بزرگ دارم ودفعه پیش یکی رفته بود توی دستشویی برای آرایش کردن و سه ساعت بعد که درآمد فکر کنم مامان بزرگم بود که کلیه درد گرفت
به قول ماندانا حال و هوای من هم عین روزهای بهاری است.یک لحظه آفتابی و لحظه ای دیگر ابری.

پ ن : فکر کنم اگر یک روزی پیش بیاید که بفهمم مامان و پدرم یا کسی از فامیل اینجا را می خواند باید هم کرکره اینجا را بکشم پایین هم خودم را یک جایی گم و گور کنم!
...................................................................................................
واقعیت این است که آن چیزی که این روزها خیلی آزارم می دهد نه تنهایی است نه دوست داشتن و نه حضور شخصی خاص.
مشکل وقتی است که زنگ می زنم خانه و می فهمم که مامان و پدرم روز جمعه ای حوصله شان نیامده ناهار بخورند چون نه من هستم و نه برادرم و مامان می گوید سر میز خیلی سوت و کور است. آن وقت دیگر دست خودم نیست که گوشی را قطع می کنم و بقیه روز را عین سرگشته ها راه می روم و گریه می کنم و مدام خودم را سرزنش می کنم که بچه خوبی برایشان نیستم و ای کاش شیوه دیگری برای زندگی انتخاب می کردم.
حالا فرضا که من بیایم و توضیح بدهم و قسم بخورم و آیه بیاورم که بابا مطالب پست 30 نوامبر هیچ ربطی به هم نداشتند. یعنی هر چه بگویم که اصلا بین آقای همسایه و دور جدید روابط با آدمها و گریه و خنده و ناله در خواب و گفتن دوست داشتن و دلتنگی برای خانه و جنون هیچ ارتباطی وجود ندارد، کسی باور نمی کند. باور می کند؟
تازه ما دوباره می خوایم بریم سینما!
...................................................................................................

کاش خواهر بزرگتری داشتم که ازدواج می کرد و بچه دار می شد و بچه اش نوه سوگلی پدر و مادرم می شد .
قسم میخورم که حسادت نمی کردم اگر خودش و بچه اش و زندگی اش کانون توجه پدر و مادرم میشدند.
این جوری من هم خاله می شدم وهر چی که بچه اش می خواست برایش می خریدم و وقت هایی که مامانی اش دعوایش می کرد می گفتم بیا توی بغلم قایم شو . آن وقت تنگ در آغوشش می گرفتم و به خواهرم چشم غره می رفتم که به بچه کاری نداشته باشد و حتما او هم می گفت تو با این کارهایت بچه را لوس می کنی. شاید هم عصبانی میشد و می گفت که در تربیت بچه اش دخالت نکنم.
اصلا اگر خواهر داشتم هفته ای یک بار عصر ها بچه اش را می سپردیم دست مامان ،که دلش لک می زند برای همچین روزی، و بی خیال راه می افتایدم توی خیابان و من دستم را می انداختم دور بازویش و خودمان را می چسباندیم به هم. شاید هم بستنی قیف می خریدیم و بی خیال لیس میزدیم و من همه رازهای دخترانه ام را برایش می گفتم و هر دو سرخ می شدیم و و پا تند می کردیم تا قبل از غروب آفتاب برگردیم خانه.
حداقل یک خوبی اش این بود که محبت و توجه و نگرانی پدر مادرم به جای آنکه تقسیم بر دو شود بر سه تقسیم می شد و سهم کمتری نصیب من می شد.


کسی می داند نشانه های جنون چیست؟ تو را به خدا نخندید من کاملا جدی می گویم چرا یکی پیدا نمی شود حرف مرا بفهمد.
...................................................................................................
ابتدای صفحه