تحریم را جدی بگیریم
یکی می پرسد اصلا این قطعنامه شامل چه چیزهایی هست؟ هیچ کس نمی داند....حسابدارمان ذوق میکند از بابت سخنرانی رئیس جمهور .... مدیرمان فکر می کند تصویب قطعنامه نتیجه مشارکت بالای مردم در انتخابات اخیر است و اینکه حالا دیگر جامعه اروپا و امریکا فکر میکنند که مردم ایران هم از سیاست های دولت دفاع می کنند..... یکی از همکارها از حماقت آنهایی که رای دادند حرف میزند ، سنگینی نگاهش انگار افتاده پس کله من ... یکی دیگر حمله امریکا به ایران را تنها راه حل می داند.... من سرم به خط خطی کردن کاغذ جلویم گرم است ..... خانه می کشم بدون دودکش ، کاج می کشم ، از این گل های ریز گرد گرد می کشم، ماهی می کشم، ستاره پنج پر می کشم.... رادیو روشن است ، نظر وزیر مسکن را در مورد وضعیت مسکن و گرانی کرایه خانه می پرسند و وزیر مسکن می گوید" قرار نبود این سوالها مطرح بشه" و بعد از اصرار خبرنگاران سه بار پشت هم میگوید که" من نمی فهمم چی میگین".......شاید پرسه زدن در بازار تجریش حالم را بهتر کند....... یا چند روزی بروم خانه و دراز بکشم و پاهایم را بگذارم روی سنگ های داغ شومینه.... دلم حرف زدن نمی خواهد.... دلم خندیدن هم نمی خواهد.... خانه ها و ماهی ها و کاج ها و ستاره ها و گل ها محو می شوند زیر حرکت آرام مداد سیاه........
...................................................................................................
کسانی که از خیلی وقت پیش اینجا سر می زنن و دوست های بلاگی قدیمی که هیچ وقت همدیگر را ندیدیم و شاید هم فرصتی پیش نیاید که ببینیم میدونن من زیاد کامنت نمیزارم. چون تعداد بلاگ هایی که می خونم خیلی زیاده و معمولا هم آفلاین می خونم و فرصت هم مجال نمیده ، گاهی هم حس می کنم اون چیزی که می خوام بگم نمی تونم در یک کامنت جا بدم و اخلاق گذاشتن کامنت هایی از قبیل خوشم اومد به من هم سر بزن ، ندارم. هیچ وقت هم گله نمی کنم که چرا مثلا 300 تا خواننده دارم ولی 5 تا کامنت.... و اگر کامنت نگذاشتن من توهین به کسی محسوب میشه من ازش عذر خواهی میکنم.
در این چهار سال به تجربه فهمیدم برای دیدن آدم های پشت این بلاگ ها نباید کنجکاو باشم مگر اینکه بتوانم آن آدم را از نوشته هایش جدا ببینم و همین انتظار را در مورد خودم دارم ....اینجا باغ بی برگی است، اما من رکسانا هستم ....
پ ن : گاهی وقت ها حرفها قلبمه میشود ته گلویم و نمی دانم چه طور بگویمش و وقتی میبینم یکی بهتر و کاملتر بیانش کرده گره گلویم باز می شود. مثل این یکی......
گیج می شوم. نیلوفر اینجا خیلی شبیه من است ولی همه من نیست. و حیرت انگیزاین است که نمیدانم چرا نیست. نمی فهمم کجایش کم دارد از من واقعی . اینجا شده دنیای مجازی دوست داشتنی من . راه حل ادامه خود شناسی بی پایانم. ولی حس می کنم اینجا ماسک به صورت دارم. گرچه همیشه حقیقت را می نویسم ولی می دانم این همه حقیقت زندگیم نیست. مثل یک نقاشی مدرن از وجود من است. بدون خط و خالهای صورت . هرچه باشد اینجا دنیای مجازی من است. نه دنیای واقعی. اینها را نوشتم که اگر روزی مرا در خیابان دیدید با موهای ژولیده و صورت رنگ پریده همیشگی ام و فکر کردید کاملا شبیه نیلوفر این وبلاگ نیستم ٬زیاد تعجب نکنید. تجربه گذشته به من آموخته که این خاصیت جدایی ناپذیر دنیاهای مجازی است . باید بدون ترس قبولش کنیم و بعد در این دنیا را باز کنیم.
...................................................................................................
خوب من ساعت 10 صبح روز جمعه دست و رو نشسته و خواب آلود با موهای ژولی پولی و خسته از بیخوابی و پرخوری شب یلدا نشستم پای کامپیوتر که این را دیدم و برق از سه فازم پرید. الان نیم ساعت است دارم فکر می کنم منی که همه زندگی ام در بلاگم ول است چی بنویسم از خودم که جدید باشد و خواننده هایم ندانند.
  1. از بچگی مامانم جایم حرف میزد ، آنقدر که بعد ها هم هر جا خودم حرف کم میاوردم مامانم را با خودم می بردم. نمره اول لوسی و بچه ننه ای و وابسته به خانواده و اینها را با یک لوح تقدیر و سه تا سکه تمام بهار آزادی چند سال پیش دریافت کردم
  2. از صبح زود بیدار شدن متنفرم، دراز کشیدن در تخت و تا لنگ ظهر کش و قوس آمدن روزهای جمعه را دوست دارم و تازگی ها فهمیده ام که عمرا ورزشکار نمی شوم.
  3. با ترفندی خاص که فرمولش را میگویم توانسته ام محبوب دل پدر و مادر و همه فامیل شوم.( فرمولش شامل هیچ وقت روی حرف بزرگتر حرف نزدن و انجام دادن کارها بر خلاف میل خودت و به میل پدر و مادر یک قابلمه بزرگ، مهربانی وخنده یک کاسه آش خوری، صرف وقت و زنگ زدن و حال و احوال همه را پرسیدن یک پیمانه و پاچه خواری به میزان لازم)
  4. با ترفندهای خاص و موذیانه دیگر انقدر خودم را بچه مثبت جا زده ام که تو فک و فامیل و در و همسایه و دوست و آشنا مرا مثال می زنن و عمرا باور کنن که پشت این چهره آرام و مودب چه جانوری خوابیده است. .به همین خاطر دختر خاله هایم به خونم تشنه اند...
  5. با بی مزه ترین مساله می خندم و با کوچکترین چیزی اشکم در می آید. بچه که بودم پا به پای هاچ زنبور عسل گریه می کردم.فیلم هندی و سریال ایرانی که جای خود دارد.
  6. میل به آدم کشی در من بیداد می کند عصبانی که میشوم هوس می کنم دو سه تا از عمه ها و شوهر عمه ها و شوهرِ خاله کوچیکه و نگهبان شرکت و همسایه طبقه اول و چند تایی از معلم های دوران مدرسه و هر کی که بی هوا جلوی ماشین میپیچد و ..... را بکشم.

نه به اینکه نمیدانستم چی بنویسم نه به حالا که اگر منعم نکنند یه پانزده تایی ردیف می کنم. هزار و یک روزنه، شبنویس، حبه ، بغض بی قرار و دیهور دست به کار شوید....

...................................................................................................
راستش وقت هایی که همسایه طبقه بالا فرهاد می گذارد و صدایش را آنقدر بلند می کند که تا خانه من که سهل است چهار طبقه پایین تر هم صدایش را می شوند، من هم دی الیسو یا آزناوور می گذارم فقط محض رو کم کنی و صدایش را همان اندازه بلند می کنم. بقیه مواقع فقط به خاطر تو میخونم یا تو یا هیچ کس دیگه ..... و گاهی هم من به تو نه نمی گم نه به تو نه نمی گم......
...................................................................................................
شامپو میریزم و موهایم را آرام چنگ میزنم.... عصری خبر دادند که افتاده و لگنش شکسته... آن حسی که به مادر بزرگم داشتم نسبت به پدربزرگم ندارم که در تمام زندگی سه چیز برایش اهمیت داشته و هنوز هم دارد، خودش، شکمش و مغازه اش ......آب نیم گرم را باز می کنم و سرم را بالا می گیرم ، جریان آب از انتهای تارهای به هم چسبیده موها لیز می خورد روی پوست شیری تنم، قلقلکم می آید.......حتی برای مراسم خاکسپاری مادربزرگم نیامد.....روز سوم هم اصلاح کرد و مشکی اش را در آورد...... همین روزها میشود یک سال که هیچ کس برایم دلمه نپخته، می شود یک سال که صدایش در آن خانه نپیچیده......اشک هایم گم می شوند میان قطره های آب که سر میخوردند و می چرخند و می چرخند و از راه آب پایین می روند...... کف دستم را می گذارم روی بخار گرفته بر آینه و برمی دارم، چهره محوی را میبینم .......به ذهنم می آید که 85 سال زیاد هم هست و اگر فردا صبح خبر بدهند طاقت بیهوشی زیر عمل را نداشته.... انگار خیلی هم ناراحت نمی شوم... ته دلم را می کاوم .... نه خیلی هم بد نیست......چشم هایم را میبندم تا چهره محو میان آینه را نبینم، آب را با فشار باز می کنم روی سرم .از خودم می ترسم....
...................................................................................................
چند قدم جلوتر از من راه می رفتند، دست پدرش را گرفته بود، مانتو شلوار صورتی با مقنعه سفید و جثه اش نشان میداد شاید کلاس اول یا دوم دبستان باشد. کیف کوچولوی صورتی رنگش دست پدر بود.
گفت : بابا چرا برف نیومد؟
بابا : خوب هوا یک کم گرم بود به جای برف بارون اومد.
بچه : نه خیر دیشب خیلی سرد بود، اصلا میدونی هواشناسی هم گفت قراره برف بیاد، بعد هی بارون اومد، میدونی بابا فکر کنم خدا پاییزو زمستونو قاطی کرده، آره خدا قاطی کرده...
بعد انگار از این جمله اش خیلی خوشش آمد دست پدرش را ول کرد و چند قدمی ورجه ورجه کنان با آواز خواند خدا قاطی کرده .... خدا قاطی کرده ....
...................................................................................................
صبحی که رفتم از سوپر دور میدان خرید کنم دیدم دبستان نزدیک خانه حوزه رای گیری است. از سربازی که با اسلحه دم در ایستاد بود پرسیدم تا چه ساعتی رای گیری انجام می شود. گفت نمی دانم.هیچ حسی در صورتش نبود....
نزدیک های 6 بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم شناسنامه و خودکار برداشتم و همانطور که آرایش می کردم آرزو کردم یکی گیر بدهد که مثلا حجابتان را رعایت کنین یا چرا جوراب پایتان نیست، آن وقت همانجا شناسنامه را پس میگیرم و می گویم من رای نمیدهم.
سرباز دم در عوض شده بود،برگه ها را گرفتم رفتم داخل یکی از کلاس ها بعد از سالها پشت میز و نیمکت چوبی لقی نشستم که همه جایش با خودکار خط خطی شده بود . جلوی در پیرمرد ریشویی نشسته بود با تسبیحی در دست و به همه می گفت احتیاجی به نوشتن کد نیست ، با اینکه مثلا سه تا فامیل نجفی در لیست کاندیداها بود که دو تایشان همنام بودند به گمانم.برگه ها را پر کردم و وقتی بلند شدم از کلاس خارج شوم با مرد جوانی رودر رو شدم، قد بلند، ریش پر مشکی ،پراهن روی شلوار با صندل های آخوندی و بیسیم در دست و ته نگاهش ، ته نگاهش .....
حسی مثل نفرت، مثل خودی و غیر خودی،مثل دشمن، مثل بیگانه، مثل ....
فکر کردم به بچه هایی که پشت همین میز و نیمکت ها مینشینند ،با هم بزرگ می شوند، ای ایران ای مرز پر گهر را می خوانند و سالها بعد روزی چشمشان که به هم می افتد ته نگاهشان حسی مثل ....
پ ن: نمی دانم دلتنگی ام از این رای دادن بی ذوق و زوری است یا تنهایی طولانی و سرد جمعه عصر
...................................................................................................
باغ بی برگی جوگیر می شود
از دو کیلو بادمجانی که سرخ کردم یک کیلویش سوخت، از بس که هی رفتم نشستم پای اینترنت ببینم بالاخره این لیست اصلاح طلبها چی شد و گشتم ببینم در مورد سابقه این آدمها مطلبی هم پیدا می شود که بی غرض باشد، بیشتر مطالبی که پیدا کرده ام مال سایت هایهای فیلتر شده است، این پست آلوچه خانم حس خوبی برایم داشت.اگر کسی مطلب یا اطلاعات کافی در مورد کاندیدا ها سراغ دارد لطفا یک خبری هم به من بدهد، چون تصمیم گرفته ام رای بدهم.در ضمن به نظرم تبلیغات اصلاح طلبان خیلی خوب نبوده. ظاهرا هنوز درک نکرده اند که رای اصلی مال مردم عادی است همین مردمی که در خیابان ها هستند نه این آدم هایی که در اینترنت می خوانند و مینویسند و نه بچه های وبلاگی که البته بی تاثیر نیستند اما رای اصلی را هم ندارند.
مامان و پدرم که هر چه کردم راضی نشدند، بقیه فامیل هم بعید است بخواهند شناسنامه شان مهر جمهوری اسلامی بخورد، می ماند یکی دو سه تا از دوستان که فکر کنم خودشان هم رای می دهند و اگر نه مجبوریم دست به یقه شویم.
پ ن : تحریمی ها اگر استدلالشان این باشد که این حکومت را قبول ندارند پس در انتخابات شرکت نمی کنند نظرشان محترم است، اما اگر نشسته اند که حکومت بیاید بگوید باشه حالا که 10 میلیون ما را قبول ندارند و در انتخابات شرکت نمی کنند ما متنبه شدیم و این کشور و حکومت و دولتش دو دستی تقدیم شما ... باز هم نظرشان محترم است. احتمال تقلب زیاد است اما نه وقتی تعداد افراد شرکت کننده زیاد باشد. رای بیست میلیونی خاتمی را یادمان باشد.
الان که از پنجره بیرون را نگاه می کنم انگار همسایه طبقه بالا دارد یکی یکی بالشت هایش را توی هوا می تکاند .
...................................................................................................
زندگی در کشوری که از رئیس جمهور گرفته تا نمایندگان مجلس و شورای نگهبان و مجلس خبرگان و صدا و سیما و هر کوفت دیگرش عروسک های خیمه شب بازی هستند روز به روز سخت تر می شود. وقتی که در کتاب فروشی پرسه می زنم و از فروشنده سراغ تازه های چاپ را میگیرم سرش را تکان می دهد و می گوید هیچی و بیشتر قدیمی ها هم اجازه چاپ ندارند،دیگر دلم نمی خواهد بگویم آن موقع که ریاست جمهوری و مجلس و شوراها را داشتیم هیچ کاری نکردند
تلویزیون گزارش دیدار احمدی نژاد با دانشجویان پلی تکنیک را نشان میداد ، تاریخ تکرار می شود....
باهمه این حرفها نمی دانم چرا سرود ملی ایران را که می خوانند آن لحظه ای که میخواهم از جا بلند شوم ته قلبم میلرزد و بغض گلویم را میگیرد.
پ ن : فکرش را می کنم که جمعه میرویم رای میدهیم و شبش به ریش همه مان می خندند با آمار و اعدادی که اعلام می کنند حالم بد می شود.
...................................................................................................
پنجره را باز گذاشته ام خانه خنک شود، از سرمای سرامیک ها که کف پایم را قلقلک می دهند خوشم می آید. همه چیز مرتب است ، هر چند شب های سرد هی کش می آیند و تنهایی را دوچندان می کنند با اینحال احساس آرامش میکنم ، ظرف ها را می شورم و می خوانم
به تو میگم که نگیر بهونه ای دل
به تو میگم که نشو دیونه ای دل


پ ن : ظرف ها تمام میشود و آواز من هم ، تلفن زنگ میزند، همسایه طبقه بالاست می گوید: الو، بخش آهنگ های درخواستی؟ میشه لطفا به من نگو دوسِت دارم رو برامون بزارین؟
...................................................................................................
شبکه هرمی
ببین نیما یه دستش بامدادِ یه دستش مریم، احسانو میزاریم زیر مریم ، وحید هم زیر بامداد، بعد رویا میره زیر شهاب ، مسعود هم بالای رویا است، ایمان و بابک هم زیر رویا هستن، حمید هم بالای شهابِ، سعید و رضا هم زیر ایمان هستن....
...................................................................................................
شبکه هرمی

ببین نیما یه دستش بامدادِ یه دستش مریم، احسانو میزاریم زیر مریم ، وحید هم زیر بامداد، بعد رویا میره ریز شهاب ، مسعود هم روی رویا است، ایمان و بابک هم زیر رویا هستن، حمید هم روی شهابِ، سعید و رضا هم زیر ایمان هستن....
...................................................................................................
ته ذهنم را می کاویدم که این مرد جوانی که از روبرو میآید و زل زده است به من را کجا دیده ام، همان موقعی که ته نگاه گره خورده در نگاه ام برق آشنایی دیدم یادم آمد 10 سال پیش پسر خاله ای داشتم که با یک سال تفاوت سنی رقیب، همبازی و دوست همه دوران کودکی و نوجوانی من بود.
این مرد 30 ساله با کت اسپرت و شلوار لی و شالگردن بلند با موهایی که آن موقع ها مشکی و مجعد بود و حالا کنار شقیقه ها به سفیدی میزد شاید همان آرش داستان های کودکی من باشد ، خواستم برگردم صدایش کنم و بگویم که همه آن اتفاق هایی که 10 سال پیش خط کشید روی کودکی و نوجوانی و فامیلی مان و ما دو تا هیچ نقشی در شکل گیری اش نداشتیم را فراموش کرده ام، فکر کردم بعد شاید بتوانیم گوشه ای فارغ از هیاهوی زندگی بنشینیم و از همه این سالها و آن چیزهایی که بر هردویمان گذشته است حرف بزنیم....
من این طرف میدان بودم و او حتما دیگر رسیده بود آن طرف میدان، برنگشتم پشت سرم را نگاه کنم، سوار ماشین که شدم مثل همه این سالها با خودم گفتم من پسرخاله ندارم ...

پ ن : زمان هم اگر به عقب برگردد آدم ها دیگر آن آدم های سابق نیستند، مثل تلاش برای گره زدن تارهای عنکبوت می ماند، بیهوده و بی نتیجه....
...................................................................................................
می گوید: اصلا مردها همه شون همین جوری هستند، اگر زیاد قربون صدقه شون بری و بهشون توجه نشون بدی خودشونو گم میکنن... من یه وقت هایی یه هفته به پژمان زنگ نمیزنم، هر روز زنگ میزنه میگه چرا تو به من بیتوجهی... تو منو دیگه دوست نداری... اون دفعه که رفته بود دبی اصلا بهش زنگ نزدم... دلخور بودم از دستش.... برام یه جفت صندل آورد به پول ما 80 هزار تومن، نشونت ندادم؟ حالا بعدا میارم ببینی... آره یه جوری بهش فهموندم که همچین موجود مهمی نیست تو زندگی من و هر وقت اراده کنم میتونم بزارمش کنار....
موبایلش زنگ می خورد، نگاهی به شماره می اندازد و لحن صدایش مهربان ، آرام و فوق العاده عسلی می شود ... جانم... سلام.... خوبی عزیز... آخی .... سرماخوردی.... نه تو خوب نباشی من هم خوب نیستم.... کاش اینجا بودی برات آب پرتقال می گرفتم....امروز سه بار زنگ زدم برنداشتی.... آهان..... نه عزیزم .... جمعه البته عروسی دعوتم ولی تو اگر بیای خوب عروسی نمیرم... باشه باشه....قربونت... مراقب خودت باش...تلفن را قطع می کند و می گوید : خوب چی می گفتم؟
...................................................................................................
پنج شنبه کار تعمیرات و نقاشی خانه تمام شد. روی همه چیز را به قطر 2 سانتی متر خاک گرفته، زنگ می زنم به یکی از این موسسات نظافت قول می دهد دو نفر سر 8 دم خانه باشند. مامان وقتی ویرش میگیرد کاری را انجام دهد هیتلر هم نمی تواند مانع اش شود. جمعه 7 صبح اسکاچ میدهد دستم و می گوید تا آمدن کارگر ها لکه های رنگ را از روی تک تک سرامیک ها پاک کنم. یک ساعت تمام روی دو زانو چمباتمه زده چیزی توی مایه های کلاغ پر در سربازی . ساعت 8:30 هنوز از کارگرها خبری نیست، دیوار سمت راست را شروع کرده ام به تمیز کردن، نزدیک های 10 کارگرها از راه میرسند، فریبا و فاطمه ، از بالای نردبان می گویم من هم کوزت هستم، یک ربع طول میکشد تا لباس عوض کنند، یک ربع هم چانه میزنند با هم که از کجا کار را شروع کنند، ساعت 11 من لوسترها را پایین آورده ام، کف اتاق را تی کشیده ام، آنها هنوز مشغول تمیز کردن 4 تا پنجره هستند، من میروم و می آیم و آنها برای مامان درددل می کنند، یکی پدرش مریض است و 7 تا خواهر و برادر دارد، یکی دیگر هم شوهرش ناراحتی اعصاب دارد ، می گویند کارفرمایشان 30درصد دستمزدشان را برمیدارد و بیمه هم نیستند، مامان یادش رفته اینها برای چی آمده اند اصلا، خون پرولتاریایی اش به جوش آمده و نشسته تشویق شان می کند بروند بیمه شکایت کنند و حقشان را بگیرند، بعد از ناهار موقع چیدن وسایل مامان هی صدا می کند رکسی بیا این میزو ببر، رکسی بیا این مبلو ببر، رکسی اینو بزار اونجا ، می کشم اش کناری و میگویم ناسلامتی اینها کارگر هستند ها، می گوید آخه خیلی جوونن من روم نمیشه بهشون بگم، غرورشون جریحه دار میشه!

پ ن : وسط آن همه عملگی یکی اس ام اس زده که صبح جمعه و تا لنگ ظهر لالا دیگه، دم دستم بود کشته بودم اش.
الان تقریبا 98% کوفتگی هستم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه