شراب تلخ مي خواهم كه مردافكن بود زورش
مگر يك دم بياسايم ز دينا و شرو شورش


:خسته ام
: چرا ؟
: از صبح با فرهاد بودم ، كوه مي كنديم.صداشو نشنيدي؟ همه جا پيچيده بود.
: إ ... من فكر كردم صداي رعد و برق بود. فرهاد خسته نشد از اين همه
كوه كندن ؟
...................................................................................................
عشق هميشه يك بركه نيست كه آدم بتواند عكسش را در آن ببيند .
عشق درياي كوچكي است كه هم خيزاب هايش را دارد ،هم جزر و مد هايش را ،
هم خرده ريزهاي سرگردانش را ، هم شهر هاي زير آب غرق شده اش را ،
هم هشت پاهايش را ، هم طوفانهايش را و هم صندوق هاي پر از جواهرات و
مرواريدهايش را ، ولي مرواريدها در عمق آن جاي دارند!!!!


" طاق نصرت " اريك ماريا رمارك
...................................................................................................
به پهلو به شيشه تكيه داد . گونه هاي داغش را به شيشه چسباند .يخ كرد.
مور مورش شد.روي شيشه، ها كرد .كمي بخار بست . دوباره ها كرد و با انگشت
سبابه دست راست روي بخار نوشت ، آب بابا .
مرد ناگهان از جا برخاست . ليوان چاي از دستش رها شد و روي زمين غلطيد و
ردي از چاي تيره روي فرش كرم رنگ بر جاي گذاشت . زن نگاه نكرد . ها كرد و ها كرد .
روي بخار شيشه يك قلب كشيد . از همانهايي كه گوشه كتابهاي دوران دبيرستان مي كشيد.
مرد گفت : " بالاخره چي ؟" زن چيزي نگفت . قلب را پاك كرد و با انگشت روي شيشه
ضرب گرفت .مرد گفت هيچي ؟
زن به تاريكي پشت شيشه نگاه كرد و گفت امشب ماه كامله .
مرد با پا به ليوان چاي كوبيد .ليوان روي فرش غلطيد و غلطيد و گوشه ديوار متوقف شد .
زن ها كرد . ها كرد و به بخار روي شيشه خيره ماند.
...................................................................................................
دلم امشب بدجوري هوس اون سرازيري رو كرده بود.بايد الان نسبتا خنك
شده باشه ، اصلا امروز از صبح به سرازيري فكر مي كردم ، با يك شيب نسبتا تند ،
انقدر كه وقتي راه ميوفتي و يك كم خودتو شل مي كني ، ديگه كنترل دست خودت
نيست ، پاهات كم كم ازت فرمان نمي برن ، دستهاتو به پهناي آسمان باز مي كني و
ميزاري باد بزنه توي صورتت و موهاتو پريشون كنه ، سرعتت هم مرتب زياد تر ميشه ،
انقدر كه كم كم مي ترسي.مي ترسي كه نكنه آخر سرازيري يك ديوار بتوني بلند باشه ،
ترس مياد توي وجودت و نميزاره ديگه از باد و دويدن لذت ببري ، اون وقته كه دلت مي خواد
سرعتتو كم كني ، مغزت شروع مي كنه به آلارم فرستادن ، ضربان قلبت بالا ميره ،
ولي پاهاتو ديگه نمي توني كنترل كني ، دير شده و پيش از اينكه به خودت بياي با صورت
ميري توي همون ديوار بتونيه ، هموني كه هميشه بهش فكر كردي و از وجودش ترسيدي ،
تا دفعه ديگه قبل از راه افتادن و سرعت گرفتن يادت باشه انتهاي هر سرازيري ممكنه
يك ديوار بتوني باشه كه تو رو له كنه ....
...................................................................................................
آشنايي هاي ناگهاني و اتفاقي گاهي خيلي دلچسب و شيرين هستن ،
دل بستن و دوست داشتن بعدش شيرين تر ميشه ، اما از همه شيرين تر دل كندن
و جدايي آخرشه ، انقدر كه شيرينيش دل آدمو ميزنه!!!
...................................................................................................
براي استراحت كه از كلاس بيرون اومديم ، كنارم نشست .
گفت : " ابتدايي مدرسه استقلال مي رفتي ؟"
: بله ، چه طور ؟
:" من يك سال از شما بالاتر بودم ،تو و اون دوستت هميشه به هم چسبيده بودين .
يادته ؟"
دوستم يادم بود ، آخه تا ديپلم به هم چسبيده بوديم ، دانشگاه هم يك جا رفتيم ،
رشته هامون فرق داشت ، 2 ساله كه نديدمش، ازدواج كه كرد....
گفت :" يادته بمباران بود ، ميبردنمون توي زير زمين ، بچه ها جيغ مي كشيدن.
ولي تو هميشه مي خنديدي ، آره يادمه كه هميشه مي خنديدي .
يادم نبود . ترس يادم بود . گريه يادم بود . خنده يادم نبود .
گفت :" توي زيرزمين تاريك تاريك بود . فقط نور چراغ قوه خانم مدير بين اون همه
شاگرد ترسيده و لرزان مي چرخيد و بهشون دلداري ميداد . تو و دوستت هميشه
سر خودتونو گرم مي كردين . شعر مي خوندين . يادته ؟
يادم نبود . صداي جيغ بچه ها يادم بود . چهره ترسان مامان وقتي ميومد دنبالم .
يادم بود . شعر خوندن يادم نبود.
پرسيدم : شيطون بودم ؟
با تعجب گفت :" مگه يادت نيست ؟"
چيزي نگفتم ، كلاس كه شروع شد ديگه حرفي نزديم .
از ديروز كه خاطرات سالهاي ابتدايي رو مرور مي كنم چيز زيادي به يادم نمياد .
همش يك سري تصويرهاي محو .يادمه كه كلاس سوم بيخودي تنبيه شدم .
يادمه حق نداشتيم توي حياط بدويم .
از نمره انضباطمون كم مي شد . يادمه هيچ وقت پفك دوست نداشتم.يادمه از مشق
نوشتن بدم ميومد. تنها چيزي كه خوب يادمه اين بود كه خجالتي بودم . بر خلاف ظاهرم
هميشه خجالتي بودم. آره خوب يادمه كه هميشه مامان جاي من حرف ميزد .
يادمه پدر برام يك عالمه كتاب مي خريد.مامان غر ميزد و من آرزو ميكردم به جاي مشق
نوشتن بهمون اجازه بدن كتاب داستان بخونيم . يادمه از مدرسه كه بر مي گشتيم خونه ،
مامان دوستم هميشه دم در منتظرش بود و بوسش مي كرد ، مامان من سر كار بود .
يادمه از رفتن به خونه اي كه هيچ كس توش نبود متنفر بودم ، از اينكه خودم بايد غذا رو
گرم كنم و تنهايي بشينم بخورم متنفر بودم ، از كارخونه مامان هم متنفر بودم كه مامانمو
ازم گرفته بود ، از داداشم هم بدم ميومد ، آخه مامان از سر كار كه ميرسيد همش
حواسش به اون بود . عصر مامان خسته بود ، من هم پر حرفي مي كردم ، يك دفعه
مي گفت : واي ركسييييييييييي سرم رفت .
و من هميشه فكر مي كردم سر مامان كجا ميره؟
...................................................................................................
به نام خداوند بخشنده مهربان
مركز نگهداري كودكان ناتوان ذهني ، داشتم دنبال تو مي گشتم ، مي خواستم
بپرسم مگه نمي گن رحمان و رحيمي ؟ولي تو نبودي . به جاش بچه ها بودن با
سرهاي بزرگ و چشمهاي درشت و كشيده و مغزهاي كوچيك ، 7 مركز در يك شهر
نسبتا كوچيك و اين به جز بچه هايي كه توي خونه ها نگهداري ميشن ، توي چشمهاي
سياهشون ميديدم كه مي پرسن سهمشون از زندگي چي شده ؟ خاله ام سرشو
گذاشت روي فرمون و گريه كرد ، هي با مشت كوبيد و گفت : خدايا .. خدايا ..
و من زمزمه كردم : بلندتر بگو ، شايد نمي شنوه ، نگاهش چه قدر غريب بود ،
درست مثل نگاه بچه هاي مركز ، يا مثل نگاه بچه هاي سر چهار راه و پمپ بنزين ،
با دست هاي سياه كوچيكشون به شيشه مي كوبن و التماس ميكنن كه ازشون
يك دونه شكلات يا يك جعبه دستمال كاغذي بخرم ، وقتي به يكيشون پول دادم و
گفتم : شكلات نمي خوام گفت : خانم من گدا نيستم و رفت ، من موندم و يك بغض
قديمي توي گلو كه به تدريج تبديل به خشم شد ، خشمي از سر ناتواني ، تو كجا هستي ؟ صداي اين بچه ها رو نميشنوي ؟ بخشندگي و مهرباني ؟ مگه اينها صفاتت نيستن ؟
يك دختر بچه 4 ساله ، سرطان خون ، بدون مو و ابرو ، مادرش آرزوي بافتن موهاي دخترشو
داره ، دختري كه سهمش از زندگي همين چهار ساله .. 4 سال با درد و شيمي
درماني و ...
چرا هر چي بيشتر جستجو ميكنم ، كمتر ميبينمت ؟
...................................................................................................
وقتي رودررو با كسي صحبت مي كني ، پنهان كردن احساسات واقعي
كار مشكليه ، هر چه قدر هم نقش بازي كني ،طرف يك كم تيز باشه با يك
نگاه به چشمهات ميتونه غم ، شادي ، شوخي و كنايه و ... رو از توي
چشمهات بخونه ، اين جوري بدون اينكه نياز باشه خودت حرفي بزني طرف
مقابل از اون قطره اشكي كه ته چشمهات داره لول مي خوره مي فهمه كه
دوستش داري ، يا از اخم تو نگاهت و چين ابروهات مي فهمه كه حوصله اشو
نداري يا عصباني هستي يا .....
آدم بايد خيلي هنر پيشه باشه كه رودررو طرف مقابلشو گول بزنه.
پشت تلفن ، آهنگ صدا تنها راه ارتباطيه بين دو طرفه .راحت ميشه نقش بازي
كرد ، اگر پرسيد صدات چرا گرفته ؟ ميشه گفت :سرما خوردم ، يا گلوم درد ميكنه.
ديگه كه چشمهاي قرمزتو نمي بينه ، وقتي حوصله حرف زدن نداشته باشي
ميشه گوشي رو گذاشت و رفت سراغ يك كار ديگه ، يا اين طرف هم زمان كار ديگه
اي انجام داد و گاهي در جواب حرفهاي اون يك بله ، نه ،اوهوم ...گفت .
موقع چت كردن كار خيلي راحت تره ، ديگه از آهنگ صدا هم خبري نيست .
خودت هستي و يك صفحه كليد و تعدادي آدمك براي ابراز احساسات .
اينجا ديگه آدم ميشه خود خودش . بدون نياز به نقش بازي كردن.
...................................................................................................
:سلام !
:سلام ، خوبي
:مرسي ، بد نيستم ،تو چه طوري؟
: نمي دونم ، وقت نكردم بهش فكر كنم!!
...................................................................................................
بدون عشق آدم ، مرده اي است كه به مرخصي آمده است .
كاغذي با چند تاريخ و يك اسم ، همان بهتر كه آدم مرده بماند.
...................................................................................................
سالي كه نكوست از بهارش پيداست
از آمدن عيدش كه شاد نشدم ، تمام شدنش هم برام هيچ حس خاصي همراه
نداشت . بقيه روزهاي بهار هم حس عجيبي داشتم . بي حوصله و بي قرار .
انداختم گردن بهار . تقصير اون بود كه همه حس هاي عاشقانه ريخته بود توي وجودم .
تقصير بهار بود كه مي خواستم خودمو خالي كنم ولي نمي تونستم . بهارش كه
گذشت ، تابستون اومد . يكي از داغ ترين و كشدار ترين تابستان هاي عمرم . با روزهاي
بلند كه تنهايي آدم ها رو دو چندان مي كرد ، با همون حس بي قراري و بي حوصلگي .
تابستان داغ هم تمام شد . به پاييز اميد داشتم كه اونم با بادهاي ديوانه كننده و
آسمون ابريش از راه رسيد ، به پاييز اميد داشتم . حالا ديگه ندارم ، اين نيز مي گذرد .
...................................................................................................
ابتدای صفحه