این روزها دلم می خواد بنویسم. کلی هم این صفحه سفید و آبی بلاگرو باز می کنم و
بهش خیره میشم و سعی می کنم چیزی بنویسم. هر مطلبی می نویسم خیلی شخصیه.
خیلی شخصی و من مرتب سعی میکنم شخصی ننویسم .
میگم دلم تنگ شده ، می پرسن عاشق شدی؟ انگار دلتنگی فقط در عاشقی خلاصه میشه.
دلم می خواد بنویسم ولی شخصی نوشتن برای من مثل عریان شدن سر چهار راه میمونه.
دلم یک سفر کوتاه می خواد . شمال...دلم یه دونه از این ویلاهای کوچولو با سقف شیروونی
آبی می خواد. از این خونه کوچولو هایی که گاهی وسط یه جنگل انبوه دیده میشه.
از اونهایی که یه جورایی با درختها چنان احاطه شده که دیده نمیشه. دلم از اون جویبارهای
باریک می خواد .از اونهایی که آدم هوس میکنه با پای برهنه توش راه بره و یخ کنه.دریا...
دلم ساحل دریا می خواد . نه از اون ساحل ها که با قلوه سنگ جلوی غرش موجها رو گرفتن.
از اون سحل شنی های دوران بچگی. از اونهایی که موج های آروم و رقصان داشت.
که باهاشون بالا و پایین می رفتیم. دلم یه پیاده روی طولانی می خواد تو یه کوره راه باریک و
پیچ در پیچ......هوس غروب کردم. غروب کنار ساحل و خورشیدی که یواش یواش توی آب
فرو میره.
...................................................................................................
به نظر من فرهنگ لغت فارسی کمبودهایی داره که باید رفع بشه.
یک نمونه اش در فرهنگ لغت در توضیح کلمه ...نوشته شده : زن یا دختری که در ازای
پول یا چیز دیگر بدن خود را در اختیار دیگران می گذارد.
اما برای مردی که پول میده و کنار یک ... می خوابه هیچ کلمه معادلی در فرهنگ لغت فارسی وجود نداره.
بارونو دوست دارم هنوز چون تو رو یادم میاره
چون تو رو یادم میاره
چون تو رو یادم میاره
چون تو رو یادم میاره
...................................................................................................
روزهای اول از اینکه ابتدای هر جمله اش می گفت " شرط میبندم"متعجب میشدم.
یک کم که گذشت فهمیدم عشق شرط بندی داره و تا به حال چند بار بابت این شرط بندیها
کارش به بیمارستان و کلانتری و ناراحتی معده و کتک خوردن و غیره رسیده!!!
یک روز چند بار پشت هم خمیازه کشیدم ،از پشت کامپیوترش گفت :" شرط میبندم
نمی تونی3 روز متوالی نخوابی".گفتم این که دیگه شرط بندی نداره. خودم میدونم که
نمیتونم.امروز از صبح یک شعر از فروغ هی توی ذهنم میومد و میرفت . سعی کردم کامل
به خاطربیارمش. بی اختیار با صدای نسبتا بلند زمزمه کردم " همه هستی من آیه ناریکی
است...همه هستیم را برای تو آه می کشم ..آه...
گفت : " شرط می بندم نصف هستیتم نمی تونی آه بکشی"!!!!

پ ن :این یارو آخرش منو دیونه می کنه
...................................................................................................
پدرم همیشه میگه آدم 2 تا گوش داره و یک دونه دهن.اینو به کنایه به من هر وقت که زیاد
حرف میزنم میگه. این روزها زیاد حرف نمیزنم. در عوض گوشهامو تیز کردم که بشنوم.
منتظرم.تو شرکت یکی از دخترها گفت چقدر شما ساکت و آرومی. من هم لبخند زدم و گفتم
نه همیشه.فقط وقتی منتظرم. مثل الان. گوشهامو تیز کردم.لابه لای صدای باد و بوق
ماشینها وازدحام آدمها ، گوشهامو تیز کردم تا اون نوایی که می خوامو بشنوم.دیشب روی
اون پشت بام بلند گوشهامو تیز کردم و به صدای باد گوش دادم.باد گونه های داغمو لمس کرد
و در گوشم زمرمه کرد.ولی اونی که زمرمه کرد نوای من نبود.میدونم نوای من جایی
لا به لای صداهاو نواهای دیگه گم شده.من منتظرم. لابه لای تمام صداها و نواها منتظر
شنیدن نوای خودم هستم.
...................................................................................................
از روی پل رد میشدم. یک لحظه ایستادم و از لبه نرده خم شدم پایینو نگاه کردم.
ارتفاع زیاد بود. ماشینها هم با سرعت رد میشدن.سرعت زیاد و ارتفاع.
فکر کردم فقط چند ثانیه طول می کشه. شاید در حد یک دو و سه گفتن. بیشتر خم شدم
ولی دستم را محکم به نرده ها گرفته بودم.اگر بیشتر خم میشدم .....
سرم را بالا گرفتم و به خورشید رنگ پریده نگاه کردم.یک قدم به عقب برداشتم.
خندیدم و راهم را در پیش گرفتم. نه! هنوز انقدر احمق نشدم.....
# حالا که فکرشو می کنم میبینم زندگی حق داره گاهی با من لج کنه.
...................................................................................................
#دنبال یک پانسیون می گردم که هم ارزون باشه هم تمیز هم مطمئن و هم اینکه بوی
خونمونو بده. بوی ملافه تخت خودمو. چی ؟ یافت می نشود؟؟؟میدونم.

#خواب دیدم که روبروی من نشسته . با همون لبخند کج همیشگی گوشه لبهاش
که همیشه فکر می کردم به من اشاره داره و با همون نگاه همیشگی عاقل اندر سفیه .
نگاه یک بزرگتر به یک دختر کوچولوی ساده . فقط اشکالش این بود که من دختر کوچولو
نبودم.
...................................................................................................
من اینجا هستم. درست وسط هزارتوی زندگی.گم نشده ام . بیراهه زیاد رفته ام.
به بن بست خورده ام. برگشته ام و راهی دیگر را در پیش گرفته ام.من اینجا هستم .
درست وسط هزارتوی زندگی.دستم را به دیوار میکشم و در تاریکی کورمال کورمال
پیش میروم.سکندری می خورم . زمین می خورم . برمی خیزم و دوباره آهسته و آرام پیش
میروم. گاهی یک راه را چند بار میروم و برمی گردم. گاهی دورخودم می چرخم.
هنوز در ابتدای راه هستم.هزار توی من سقف ندارد ولی تاریک است . گاهی که روشن
می شود به اطرافم نگاه می کنم . سرم را بالا می گیرم و پیش میروم. من اینجا هستم.
وسط هزارتوی زندگی.گم نشده ام .هنوز در ابتدای راه هستم
آهای تو که آن بالا نشسته ای و من را نظاره می کنی ، میتوانی بگویی من در کجای این هزار تو هستم؟


# برج بیژن....میدان محسنی ...پارسال همین موقع ها 45 دقیقه پایین این برج فراموش شدم.
...................................................................................................
صبح به نظرم خیلی زیبا بود.با وجود اینکه نیم ساعتی دیر رسیدم و یک ساعت و ربع هم
توی راه بودم ، با این حال ازش لذت بردم.ریز و آروم و نوید دهنده شروع یک روز خوب،
توی ماشین روی بخار شیشه کلی چیز نوشتم ، از همون چیزهایی که مریمی میگه توی تابستون
باید کلی روی شیشه ها کنی تا بخار ببنده و بتونی روش بنویسی. بعد هم چشمهامو بستم و
چرت زدم.بارون ریز و آروم میتونه نوید دهنده یک روز خوب باشه. بدم نمیومد صورتمو بگیرم
بالا وبزارم بارون همه چیزو بشوره.هر چند بعدش با رد سیاه ریمل و گونه های گلی حتما مثل دلقک
سیرک می شدم.امروز باید روز خوبی میشد.ولی نشد ، از بارون بدم میاد، از خیس شدن و گلی شدن
متنفرم ،دلم می خواد برم خونه خودمون.بارون ریز و آروم میتونه شروع خوبی باشه........
...................................................................................................
بعضی روزها احساس سبکی و بی خیالی میکنم . انقدر که بدم نمیاد توی تاریکی موقع
برگشتن روی سنگفرش خیابون لی لی کنم . بعضی روزها دلم می خواد یک چیزیو
بشکونم یک جوری باید انرژیمو تخلیه کنم . بعضی وقتها هم دلم می خواد لوس بشم
بچگونه حرف بزنم و روی پای پدرم بشینم و بزارم موهامو ناز کنه.بعضی روزها دلم
می خواد عاشق باشم.دلتنگ بشم وگریه کنم.بعضی روزها دلم می خواد از صبح زود
تا بوق سگ کارکنم و شب مثل جنازه بخوابم.بعضی وقتها دلم می خواد شب ها به جای
خوابیدن تا صبح روی آسفالت خیابون راه برم . گاهی هم هوس می کنم بغل دست یک
راننده ماهربشینم و توی خیابون ویراژ بدم . گاهی وقتها دلم می خواد متنفر باشم .
از هوا و آدمها و آسمان دود آلود و و همه چیز های دوروبرم. گاهی هم دلم می خواد.......


پ . ن : فعلا هیچ کدام مقدور نمی باشد.
...................................................................................................
دیگه بادی هم نیست که دلتنگی های آدمی را ترانه بخواند
آسمان پر ستاره ای هم نیست که رویاهای آدمی را نادیده بگیرد....
دیگه سکوت سرشار از ناگفته ها نیست....سکوت سرشار از ترس است. ترس از گفتن ناگفته ها...
...................................................................................................
دلم برای خونه تنگ شده . خونه خودمون ...همون جایی که همه جاش یک بویی داره . بوی مامان و بابا وداداشم.
دلم برای داداشم بیشتر تنگ شده . برای بوی تی شرت های نشسته اش و شو خی های آخر شب با هم ..... برای آب پاشیدن
به هم ... دلم برای پدر تنگ شده ... برای نگاه مهربان و عسلک گفتن هاش... برای مامان به خاطر سخت گیری ها و
غذاهای خوشمزه اش. دلم برای بوی خونمون تنگ شده ... می ترسم ...می ترسم در مقابل چیزهایی که به دست میارم
خونه رو از دست بدم ...دلم تنگ شده
می دانم که سرانجام در یک روز یا یک شب و در یک لحظه مرگ خط قرمزی می کشد بر هستی من. می دانم که سرانجام مرگ
مهر باطل شد میزند بر صفحه شناسنامه من . شناسنامه ای با یک عکس و یک نام وچند تاریخ. از مرگ نمی ترسم . از باطل شدن
پس از مرگ نمی ترسم. از زندگی و زنده بودن بدون دوست داشتن و دوست داشته شدن، بدون بوییدن و بوییده شدن ، بدون لمس
کردن و لمس شدن ، بدون بوسیدن و بوسیده شدن ، بدون فهمیدن و دانستن وحرف زدن و خندیدن و گریه کردن بیشتر می ترسم .
...................................................................................................
تهران ترافیک دلتنگی
تهران برف دلتنگی
تهران کار دلتنگی
...................................................................................................
ابتدای صفحه