تند و تند خودم را می رسانم خانه.سر راه هم کلی خرید می کنم.می دانم هوس لازانیا کرده. خودش گفت که مامان مدتهاست برایش نپخته است.تخمه هم خریده ام ، برای شب بیداری بعدش. من که هیچ وقت نتوانسته ام پا به پایش بیدار بشینم.حاجی یاتمازکه نیستم.
هوس کرده ام مثل آوقتها توی خانه لا به لای لقمه هایی که با اشتها فرو میدهد همه اتفاق هایی را که من ازشان بی خبرم تعریف کند.خدا کند سرحال باشد.سرحال که نباشد یا باید به حال خودش رهایش کرد یا با موچین از دهانش حرف کشید. لازانیا را با قارچ و پنیرفراوان آماده می کنم ،همانطوری که دوست دارد.با سالاد کلم و ذرت آب پز و خیار شور.مثل همیشه در دسترس هم نیست.خیالم راحت است حداقل گرسنه اش که بشود یاد خانه می افتد.ساعت 8:30 میز را می چینم و فر را روشن می کنم.کتابی را که تازه خریده ام برمیدارم و روی مبل لم میدهم.زن در ریگ ( نویسنده : کوبه آبه )ساعت 9 هنوز در دسترس نیست.فر را خاموش می کنم و در ظرف سالاد را می گذارم.دوش که می گیرم گوش به زنگ در هم هستم.می دانم مثل همیشه کلیدش را یادش رفته بیاورد. ساعت 10 همه 6 کانال تلویزیون را بالا و پایین می کنم و برای بار 294ام به خودم قول می دهم این ماه یک دی وی دی بخرم.خدا کند زودتر عیدی ها را بدهند.ساعت 10:30 کوله اش را همان جا کنار جا کفشی انداخت و بعد یادش آمد با کفش داخل شده.با دست اشاره کردم راحت باشد.گفت نمیدونی چه قدر خوب بود.بعد از مدتها یک استخروسونای حسابی رفتیم.خستگی ام در رفت.جورابهایش را در آورد و گوله کرد و همانجا کنار کوله اش انداخت.دمپایی هایش را با پا سر دادم جلویش.چشمش که به میز افتاد گفت :اه، توهنوز شام نخوردی؟ جات خالی ما با بچه ها رفتیم پیتزا خوردیم.
...................................................................................................
فرض کن رفتی یک رستوران و یک جور غذا هم بیشتر نداره.یعنی قدرت انتخاب نداری . یک ظرف پیتزا مخلوط میزارن جلوت.دوست نداری اما گرسنه ای و چاره ای نداری. فلفل دلمه ای هاشو میشه با نوک چنگال جدا کرد و کنار گذاشت.شانس بیاری سرسری چند تایی روش ریخته باشن.خیلی که بد شانس باشی حتما سوسیس هم داره.اینم با نوک چنگال می زاری کنار .هر چند که باعث میشه قیافه پیتزات بهم بخوره.اما قارچ رو هم اگر بخوای جدا کنی بجای پیتزا مخلوطی از یک خمیر به هم خورده روی نون برات باقی می مونه که اصلا هم اشتها برانگیز نیست. حالا زندگی هم حکایت همون پیتزاهست.اگر بخوای اون چیزهایی که دوست نداری جدا کنی هم کلی وقتت گرفته میشه هم بقیه زندگی از دهنت می افته.پس بهتره چشمهاتو ببندی ولقمه هاتو درسته فرو بدی.
...................................................................................................
عوامل زیادی باعث میشود آن شهر را دوست نداشته باشم.کوچیک بودن جامعه آدم هایش مهمترین عامل بوده و هست.در تمام دوران زندگی من در این شهر همه آدم ها یک جورایی بالاخره به هم وصل می شدند.یا اتفاق بود یا اینکه از شانس من با هر کسی که برخورد می کردم یا پدرش با پدرم آشنا در میامد یا مادرش با مادرم یا برادرش با برادرم و یا خاله اش یا ....این بود که همیشه یک هاله مراقب را دور خودم حس می کردم.
با هر کس که هم صحبت می شدم اگر همان اول آشنا در نمیامد دست آخر به خودم می آمدم و می دیدم که هر دو ازخیابان ها و کوچه ها و مدرسه ها و آدم های مشترک حرف می زنیم. از همان سال اول تمام شدن درس دنبال راهی بودم برای خلاصی از چنبره آدم ها و خاطرات تکراری. سخت بوده و هست. نه اینکه دلم برای شهر تنگ شود.نه ... اما هنوز چیزی هست که مرا آنجا می کشاند. به همان خیابان ها و کوچه ها و همان آدم ها. فکر کنم اگر خانواده ام آنجا نبودند می رفتم و دیگر هیچ وقت پشت سرم را نگاه نمی کردم. قسم می خورم هیچ وقت ... بدون هیچ افسوسی... .آنجا همیشه دخترپدر و مادرم بودم. اینجا در عوض خودم هستم.فقط یک انسان هستم با یک نام وفامیل.بی هیچ سابقه ذهنی و پشتوانه خانوادگی .فقط خودم قضاوت می شوم.
...................................................................................................
يك جمله هست كه هميشه دلم مي خواست از زبونت بشنوم
ولي هيچ وقت نشنيدم
نه اينكه نخواسته باشي بگي
نه
نمي تونستي بگي
آخه تو هيچ وقت دروغ گويي خوبي نبودي
...................................................................................................
بر خلاف هميشه زنگ زد.نه مثل هميشه كه اول با پا به در مي كوبيدودر را كه باز مي كردم كيفش را پرت مي كرد داخل و مي گفت نيم ساعت ديگر برميگردم و هميشه مي دانستم مي رود فوتبال بازي و من بايد يادم بماند اگر مامان يا پدرجون زنگ زدند بگويم دستشويي است يا نميتواند صحبت كند.اين يك توافق پنهان بود كه گاهي از روي بدجنسي نقض مي شد. اين بار اما سرش را پايين انداخت و از پله ها بالا رفت.
گونه هايش گل انداخته بود.گفت ناهار نمي خورم.فكر كردم حتما نمره بد گرفته. مثل آندفعه كه املا را 13 گرفته بود و شبش تب كرد.مامان همه اش گفت بچه ام ازغصه تب كرد. زنگ زد گفتم تب دارد و ناهار نخورده خوابيده عصري رفتند دكتر. تا صبح تبش پايين نيامد.چندباري پاشويه اش كردند و به نوبت پايين تختش بيدار ماندند. صبح سر ميز صبحانه نشسته بوديم و من مثل هميشه ديرم شده بود. آمد با موهاي ژوليده و چشمهاي پف كرده و لپ هاي گل انداخته. بلوزش را بالا زد و گفت تنمو ببينین! مامان كه مقنعه اش را در آورد فهميدم آن روز سر كار نمي رود. ظهر كه برگشتم هنوز توي آشپزخانه بود.هيچي هم از امتحان و نمره نپرسيد. گفت هر كتابي تا آخر هفته نياز دارم بردارم و آماده شوم تا دايي بيايد دنبالم و بروم خانه مادر بزرگ.با وجود دو خاله و يك دايي مجرد رفتن به خانه مادربزرگ و چند روزي ماندن آرزوي همه نوه ها بود.اين بار اما دلم نمي خواست بروم. مي خواستم خانه بمانم و تب كنم‏و گونه هايم گل بياندازد و تنم دونه هاي قرمز بزند. مامان سر كار نرود و تمام روز را پيشم بماند.شب هم پدرم پايين تخت بيدار بنشيند و تا صبح چند باري دستش را روي سرم بگذارد و بگويد تبش خوابيده.زير لب گفتم نمي خوام برم خونه مامان بزرگ.مامان با بي حوصلگي گفت:ركسي اذيت نكن. حوصله يك مريض ديگه رو ندارم.
يك هفته موندم خونه مامان بزرگ.‏‎
...................................................................................................
دیدی گاهی چه قدر سخت میشه؟دیدی گاهی حس می کنی دیگه طرفیتت تموم شده؟.
دیدی آدم گاهی دلش می خواد بدنشو شل کنه و به یکی تکیه بده.
حالا فرقی نمی کنه اون یکی مادرت باشه یا پدرت یا دوست پسر یا دوست دخترت یا ...
فقط این حس باشه که یکی هست.اون وقت می تونی آروم بگیری.خودتو شل کنی توی
بغلش. چشمهاتو ببندی و فکر کنی دیگه یکی هست .پس نگرانی موردی نداره.
دیدی همیشه وقتی این حس میاد سراغت و هیچ کسی نیست چه قدر احساس بیچارگی
می کنی؟ دیدی توی این لحظات حس می کنی آدمهای اطرافت ،صداها،نور و حتی هوا
و فضایی که توش داری نفس می کشی روی قفسه سینه ات سنگینی می کنن؟
دیدی گاهی دلت می خواد عق بزنی و بالا بیاری؟ دیدی این موقع ها کوچکترین اتفاقیو
نمیتونی تحمل کنی و همه چیز برات مثل شوک می مونه؟
من هم دیشب همین جوری بودم.شیر که سر رفت و گند زد به گاز و کف آشپزخونه فهمیدم
دیگه نمی تونم تحمل کنم.همونجا بود که نشستم روی زمین و تکیه دادم به یخچال و
گریه کردم. انقدر گریه کردم که هم اشکهام تموم شد.هم شیر روی گاز و کف زمین
خشک شد هم تمام بدنم از سرمای سرامیک درد گرفت.
...................................................................................................
ابتدای صفحه