تاکسی که راه افتاد راننده رادیو را روشن کرد ، خانمی با هیجان گفت صبح شده دوستان ، چه صبحی ،به به ، چه هوایی ، اخمهاتون رو باز کنین ، بخندین ، زندگی زیباست ، بعد یک خانم دیگر گفت هوا امروز فلان است و فردا بیسار ، چند درجه میرود بالا و چند درجه می آید پایین و گاهی بارانی گاهی ابری ، بعد آقایی گفت که از این مسیر نروید که ترافیک سنگین دارد ، رانندگان عزیز از یک مسیر دیگه بروید که ترافیک روان دارد ... بعد نوبت رسید به اخبار ، آقایی چند تایی خبر گفت تا رسید به سفر ا.ن به ترکیه و به به و چه چه که چه دستاوردهای خوبی این سفر داشته ، بعد صدای ا.ن پخش شد ، با همان لحن شل و وارفته و مضحکی که همیشه دارد ، همان که آدم تصورش میکند که یله داده روی پای راست و خلال دندان لای لبهایش است و یک لبخند کج مزخرفی هم دارد و انگار دارد شو تلویزیونی اجرا میکند ...
این اجلاس ها خیلی خوبه که باشه ، کمک میکنه به رشد و ترقی کشورهای اسلامی ...من زیر لب گفتم کثافت ، پسر بغل دستی آرام زمزمه کرد بیشرفِ بی پدر مادر .. پسرِ صندلی جلو گفت آقا خاموشش کن اعصاب نداریم ، راننده یک دویست تومانی گذاشت روی داشبورد و گفت یادم باشه صدقه بدم ، روزی که با شنیدن صدای این آشغال شروع بشه خدا به خیر کنه...
...................................................................................................
مامان بعد از دیدن فیلم هایی که نشان میداد چه طور مردم را میزدند تازه فهمیده بچه اش چه غلطی کرده ،
رسیده ام خانه ، توی آشپزخانه مشغول است و هی با خودش حرف میزند ..نمیگی بچه بزنن تو سرت من چی کار کنم ... نمیگی بگیرن ببرنت من کجا بیام دنبالت؟ به این قلب مریض پدرت رحم کن ...
میفهمم که هوا پس است ، یک سلام میگویم و یواشی از کنار در خودم را میکشانم توی اتاق ، بلوزم را در آورده ام که بیهوا در را باز میکند و نیمه لخت دستگیرم میکند .
رکسی به خدا به جون پدرت اگر یک بار دیگه تو این برنامه ها بری ...چند ثانیه مکث میکند تهدید موثری پیدا کند ...
خودم کمکش میکنم ، از ارث محرومم میکنی ؟
قاشق چوبی توی دستش را که بوی گوشت تفت داده شده با پیاز داغ میدهد جلوی دماغم تکان میدهد، شوخی نمیکنم باهات ... بعد میرود بیرون دست به دامن آقای پدر ، که نشسته روی مبل و طبق معمول پشت روزنامه ی باز گم شده، بشود.
ممد یک چیزی بهش بگو ، آقای پدر روزنامه را میبندد ، تا میکند و میگذارد داخل سطل چوبی کنار دستش ، خانم انقدر حرص نخور ، خودم باهاش صحبت میکنم .
مامان که برمیگردد آشپزخانه آقای پدر سرک میکشد ببیند حواسش به این ور هست یا نه بعد یواشی میگوید بچه مگه بیکاری میای جار جار میکنی که من رفتم راه پیمایی کتک خوردم ، میخوای بری یواشی برو بیا که مامانت نفهمه ...
...................................................................................................
خاله ام قسمت بعدی سریال جومونگ با عنوان امپراطوری بادها را خریده ، خودش دیده بعد داده دست خاله کوچیکه ، بعد زن دایی بزرگه دیده حالا دست به دست گشته رسیده به مامان و آقای پدرِ من ، هر وقت کلید میاندازم به در و میروم داخل خونه صدای تلویزیون را میشنوم که
اودی آها گی سادو کامو... آی هی سی جا تی رومی کاماها ساگا ...سان تی اوسان اوزوکودا آ
...................................................................................................
ابتدای صفحه