من عاشق يك كله قند شدم،ميخواستم خوردش كنم بريزم تو قندون بذارم روي ميزم ،هميشه جلوي چشمم باشه ، ولي كله قند فرار كرد و خودشو انداخت توي دريا،
دريا جسمشو آب كرد ولي قلبش توي دريا سرگردان اين طرف و اون طرف مي رفت تا اينكه يك روز طعمه يك ماهي شد،روح كله قند در ماهي دميده شد، من تور پهن كردم ، خواستم صيدش كنم ، بيارمش ، بندازمش توي آكواريوم توي اتاقم، هر روز نگاهش كنم ، بهش غذا بدم،ولي ماهي از تور من فرار كرد و يك روز مردي كه در يك جزيره وسط دريا در يك قصر آهني زندگي ميكرد ماهي منو صيد كرد و خورد، روح ماهي در مرد دميده شد.
كله قند من شد يك مرد تنها توي جزيره كه اطرافشو آهن و فولاد گرفته بود و يك اژدهاي آهني ازش مراقبت ميكرد، ميدونست من از دريا ميترسم ، ميدونست جرات ندارم دل به دريا بزنم، براي خودش راحت توي جزيره زندگي ميكرد،من پرنده شدم ،پرواز كردم ،رفتم بالا ،بالاتر ، انقدر بالا كه امواج بلند آب دريا به من نميرسيد،خودمو به جزيره رسوندم ، اما اژدهاي
آهني بالهاي من رو سوزوند و من افتادم توي دريا، اول ترسيدم ،گريه كردم ،جيغ زدم،آخه از دريا ميترسيدم ،ولي بعد خودمو سپردم به دست امواج آب و شدم يك پري دريايي،
شبا كه همه ميخوابيدن ميرفتم كنار ساحل جزبره و براي مرد آهني آواز ميخوندم، ولي اون پنجره هارو ميبست تا صداي من رو نشنوه،يه وسيله مرغهاي دريايي براش نامه ميدادم،مرد آهني با تفنگ ميزدشون كه نامه هامو نبينه،
من خسته شدم،از پري دريايي بودن و آواز خوندن خسته شدم،دلم ميخواست دوباره توي خشكي زندگي كنم.
آه كشيدم ، آه اومد گفت:آرزو كن،گفتم ميخوام آدم باشم،مثل بقيه آدما،
گفت :قبول ولي يك شرط داره،قلبت مال من ميشه،قبول كردم،
آه منو برگردوند به زندگي قبلي،حالا من مثل بقيه شدم، اما ديگه قلب ندارم،
پس ديگه نميترسم چون چيزي براي از دست دادن ندارم،
من هرروز از پشت اين پنجره به كوه نگاه ميكنم و اون دور دورا مرد آهني از پشت پنجره به دريا نگاه ميكنه،
شايد دلش براي پري آواز خوان تنگ شده .شايد هم به غول آهنيش نگاه ميكنه.نميدونم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه