چه خبر؟
معمولا با مامان روزی دوبار تلفنی صحبت میکنم. یک بار نزدیک های ظهر و یک بار آخر های شب ... هر بار بعد از سلام و احوال پرسی یا من میگویم چه خبر یا مامان ... و جواب اش هم همیشه یک جمله است ... خبری نیست سلامتی ... و هر بار که گوشی را قطع میکنم با خودم میگویم آخه در فاصله یک ظهر تا شب چه خبری میخواهی بشنوی ؟

پنجمین سالی است که در این شرکت کار میکنم . خبر جدیدی جز اینکه روز به روز اوضاع کار خرابتر میشود ندارم .
پنجمین سال است که در این خانه ساکن ام و به جز ترکیدگی لوله و لامپ سوخته و همسایه عوضی اینجا خبر دیگری نیست ...
زندگی عاطفی و عشقی و بلغ گنده هم ... لنگ می زند اساسی ...

خاطرت که برای من خیلی عزیز است خودت میدانی ، اما چه کنم که انگار لا به لای روزهایم کاربن گذاشته اند از بس که همه اش عین هم است ...
...................................................................................................
یک نمایش شلخته
کرگدن( اوژن یونسکو)
کارگردان فرهاد آئیش
تئاتر شهر
همین روزها

مهدی هاشمی... بازیگر خوبی است ... شکی نیست ، آخرین بازی اش را – سریال دکتر قریب - خیلی پیگیری نکردم ولی بیشتر کسانی که دیدند راضی بودند که البته کارگردانی کیانوش عیاری فاکتور مهم تری بوده انگار... اما بازی اش در کرگدن ضعیف بود ... نقش مرد الکلی عاشق را که تبدیل به قهرمان می شود خوب در نیاورد.
آتنه فقیه نصیر... تا آنجا که این ور و آن ور خواندم اولین تجربه تئاتری اش بوده و خوب انتظار بیشتری هم نمیرود از اولین تجربه ، ولی آیا فرد دیگری در لیست بازیگران مورد نظر فرهاد آئیش وجود نداشته به جای فقیه نصیر سینمایی ؟
شهاب حسینی .. هیجان زده بود انگار ، به وجد آمده از حضور روی سن و آنقدر در گفتن دیالوگ ها به خودش فشار می آورد که گاهی نفس اش کم می آمد... از دست زدن های بعد از اجرا مشخص بود که نقش جلب توجه تماشاگران در انتخاب شهاب حسینی برای این نقش پررنگ بوده ....
فرهاد آئیش ... بازی کاملا تکراری ، انگار در این قالب جا گرفته و دیگر بیرون نمی آید.
مائده طهماسبی ... حداقل آئیش مثل بیضایی اصرار ندارد نقش اول را به زن اش بدهد ، به نظرم بازی بدی نداشت ولی دلیل انتخاب اش برای اجرای نقش مرد را نفهمیدم ...
به نظر من نمایش از نظر انتخاب لباس و گریم و ظاهر بازیگرها شلخته است ....

متن اصلی نمایش را نخوانده ام ، جایی خواندم که فرهاد آئیش نمایش را از روی متن اصلی ترجمه کرده و سعی اش بر حذف دیالوگ های اضافی و به قول خودش جمع و جور کردن متن بوده است.
با این حال این جمع و جور کردن و تغییرات اساسی مانع نمیشود که از دقیقه 50 به بعد حواس آدم به ساعت نباشد و هی در صندلی جا به جا نشود و منتظر پایان نمایش نباشد ...
لینک های مرتبط :
...................................................................................................
من از اینکه صبح خواب آلود در دستشویی را باز کنم و پایم را بگذارم روی دمپایی خیس بدم می آید ، از اینکه صبح بلند شوم بیایم سر کار وعصر برگردم و هی توی زندگی دور خودم بچرخم بدم می آید ، از اینکه نفر آخر زندگی کسی باشم بدم می آید ، از اینکه چای را کنار گوشم هورت بکشند بدم می آید ، از سوسک بدم می آید ...
مامان بزرگ میگوید : نگو مادرجون ... هیچ وقت نگو از چیزی بدت میاد یا میترسی ... از هر چی بدت بیاد یا بترسی سرِت میاد ...

از کوه برگشته بودیم پایین ،همین هفته پیش ، آن بالا یک کاسه حلیم خورده بودیم ، گرم و شیرین ، حیف که دارچین اش کم بود، برگشتنی سوار مینی بوسی شدیم که راننده اش عاشق خرمالو بود ، تا پایم را گذاشتم بالا و چشم اش به کیسه خرمالوها توی دست من افتاد گفت وای خرمالو ، من عاشق خرمالو هستم ها ، آن موقع یک مرد سی و چند ساله با ته ریش و ناخن های سیاه نبود، پسر بچه ای بود که ته چشم هایش برق میزد ، کیسه خرمالو را گرفتم جلویش و گفتم بفرمایین خوب ... اول یکی برداشت و قبل از اینکه من بگویم باز هم بردارین آن یکی دستش را برد داخل کیسه یکی دیگه هم برداشت و خرمالوی اول را که گاز زد لذتی در چهره اش بود که من فکر کردم کاش همه کیسه خرمالو را بدهم بهش .... دوستم بغل گوشم گفت دیدی نَشُسته خوردها ...

نرسیده به تجریش از مینی بوس پیاده شدیم و رفتیم سید مهد ی ... گشنه بودیم، داخل مغازه کنار پیشخوان ایستادیم ، آقای آشی با دستمالی که احتمالا زمانی سفید بوده ولی حالا به خاکستری میزد هی دور و بر دیگها را تمیز می کرد و داد میزد قند نداریم قند بیار ، شکر نداریم شکر بیار ، نون نداریم نون بیار ، روغن نداریم روغن بیار ...و دوباره از نو ، قند نداریم قند بیار ، روغن نداریم روغن بیار و ... همه اینها را با صدای بلند و ریتم یکنواخت در مایه های پسرخاله کلاه قرمزی برای یکی میگفت که نمیدانم کجای مغازه بود و دیده نمیشد ولی صدایش را که جواب این یکی را میداد از جایی میشنیدیم ، من حواسم پرت کاسه آش خوشبویی بود که روی پیشخوان انتظارم را می کشید و جودی هم از ظرف نونی که بغل دستش بود دو تا تیکه نون در آورد و داد دستم ، نون را به معنای تمام کلمه سق زدم و پشت بندش دو قاشق آش هم هورت کشیدم ...
بعد یادم هست همان موقع که من آخرین تکه باقیمانده نون را گذاشتم دهانم و هنوز گاز نزده بودم آن یکی دوستمان در ظرف نون را برداشت و یک نگاهی داخل اش انداخت و بعد گفت بچه ها نخورین ، آن موقع من آن آخرین تکه نون کذایی را می جویدم و به ذهنم رسید که حتما کپک زده بوده و حالا یک تیکه کپک که آدم را نمیکشد که دوستم گفت توی ظرفش سوسک هست ...
در آن لحظه دو راه داشتم ، یا باید لقمه نون جویده شده را قورت میدادم یا بالایش می آوردم ...
راه اول را انتخاب کردم .

من از اینکه سَرم بیاد می ترسم ...
...................................................................................................
آقای حسابداری که از بیمه برای حسابرسی آمده دختر 4 ساله اش را هم همراه خودش آورده ... سعی کردم سرگرم اش کنم اما این بچه برای دو دقیقه هم نمیتوان کو نش را روی صندلی بگذارد .. سه دقیقه پیش برای بار 391 ام دور میز من چرخید و رفت توی آن یکی اتاق و آمد بیرون و پرسید : اینجا نماز داره؟
و من هاج و واج نگاهش کردم و دوباره پرسید اینجا نماز داره؟

یعنی چی اون وقت؟


دختر خانم همسایه هم دیشب آمد ، کلید خانه مادرش را تحویل اش دادم و کلی تشکر کرد و رفت ، این میان فهمیدم که هر سه تا نوه و داماد خانم همسایه پزشک متخصص هستند ...
فقط نفهمیدم چرا دخترش پشت تلفن اصرار داشت که تا 12 روز دیگر نمیتواند برگردد؟
...................................................................................................
دیروز عصر دراز کشیده بودم روی مبل ، نیمه هشیار از سردردی که یک هفته است آزارم میدهد و خوابی که می آمد توی چشم هایم و میرفت ، صدای ناله از پنجره آشپزخانه شنیدم و از جا پریدم ، پای برهنه پله ها را دو طبقه رفتم پایین وپشت در خانه پیرزن همسایه آقای همسایه طبقه سوم را دیدم ،پرسید: پیچ گوشتی دارین ؟
در را شکست و رفتیم داخل ، خانم همسایه افتاده بود کف آشپزخانه، من هول کرده بودم و دست هایم می لرزید ، بالشت گذاشتم زیر سرش و تا آمدم پای راست اش را صاف کنم ناله اش به هوا رفت ، آقای همسایه گفت شکسته ، تکونش ندین...
زنگ زدیم 115 ، 5 دقیقه بعدش رسیدند ، سعی کردم با دخترش تماس بگیرم ، خانه نبود ، شماره موبایلش را از دفترچه تلفن پیدا کردم و زنگ زدم و بعد از کلی عذرخواهی سعی کردم با جملاتی که نگران کننده نباشد خبر بدهم ، دخترش خونسردتر از من بود ، گفت من تهران نیستم و تا 12 روز دیگه نمیتونم بیام به برادرش زنگ بزنین ، زنگ زدم برادرش گفت من وظیفه ای ندارم به دخترش خبر بدین ...
آقای 115 گفت مریض را میبرند بیمارستان فیروزگر ، خانم همسایه دادش در آمد که نه منو ببرین بیمارستان فرهنگیان نیاورون ، آقای 115 گفت ما وظیفه داریم مریضو به نزدیک ترین بیمارستان دولتی انقال بدیم ، به آمبولانس خصوصی زنگ زدیم ...
دنبال آمبولانس که راه افتادیم آقای همسایه گفت میبینین خانم تنهایی چقدر سخته، ازدواج کنین ... من هم گفتم شما که ازدواج کرده اید و یک پله جلوتر هستید بچه دار بشین ...
رسیدیم بیمارستان و عکسبرداری نشان داد که استخوان لگن شکسته ، برای پذیرش و رضایت عمل و خرید پلاتین و اینها بیمارستان به امضا و رضایت یکی از اقوام نزدیک بیمار احتیاج داشت ...
از بیمارستان زدم بیرون ، مامان زنگ زد که چیزی رو امضا نکنی ، که مسئولیت نیوفته گردنت و من زدم زیر گریه ، توی خیابون ایستاده بودم و آدم ها می آمدند می رفتند و مرا نگاه می کردند که برای پیرزنی گریه میکردم که توی دفترچه تلفن اش کلی شماره هست و جلوی هر کدام با دست خط لرزان اش نوشته ، برادر عزیزتر از جانم ، خواهر گلم ، علی پسربرادر عزیزم ، داماد گرامی ، دختر گلم و از همه اینها بعضی جواب نمیدهند ، بعضی خودشان را میزنن به کوچه علی چپ ، بعضی هم میگویند به ما ربطی ندارد...
برگشتم داخل بیمارستان پزشک کشیک صدایم کرد و نشاندم روی صندلی و فشارم را گرفت و گفت سرم بزنی حالت بهتر میشه ، گفتم فقط یک قرص مسکن بهم بدین و مثل همیشه از خودم عصبانی شدم که چرا در زمان های لازم قوی و آرام نیستم ....



القصه که آنقدر از بیمارستان زنگ زدند به اقوام اش و من زنگ زدم و داد زدم و خواهش کردم بالاخره برادرش آمد و من و آقای همسایه نزدیک های 11 برگشتیم خونه ، کاری از دستمان بر نمی آمد که ...


حالا از صبح نشسته ام اینجا و نمیدانم چه کار باید بکنم ، همه به گوشم می خوانند که نمیخواد بری بیمارستان و مسئولیت میوفته گردنت و خودشون یک کاری میکنن ...
از آن طرف صبح که تلفن زدم بیمارستان گفتند برادرش هم گذاشته رفته و یکی از اقوام باید رضایت عمل را امضا کند و دخترش هم به من زنگ زد وگفت که برو دکتر رو ببین و پلاتین بخر و امضا کن که عمل کنن من خودمو میرسونم و ...

شب که برمیگشتیم از بیمارستان آقای همسایه گفت نه شما ازدواج کن ، نه من بچه دار میشم ، پولامونو جمع کنیم اگر پیر شدیم بریم یک خونه سالمندان درست حسابی

...................................................................................................


میگه رکسی اصرار نکن دیگه ، شام بیاین اینجا ، میگم نباید بگی اصرار نکن، باید بگی تعارف نکن ، میگه تعارف نکن یعنی چی ؟ میگم یعنی مثلا تو مهمونی ظرف میوه رو میگین جلوت ، تو میگی نه نمیخورم مرسی ، میگه پس اصرار نکن یعنی چی؟ میخوام بگم یعنی پافشاری ، یعنی .... میدونم که بعدش میگه پافشاری یعنی چی ؟ ... میگم یعنی مثلا پدرت میگه کیا نا ساعت 8 شده باید بری بخوابی ... تو بگی نه میخوام فیلم ببینم یا پدرت بگه این کارو نکن ، تو بگی نه دلم میخواد این کارو بکنم ...
نگام میکنه و میگه پس لجبازی یعنی چی؟

هر دو نشسته ایم پای کارتون جودی ابوت ، میگه اینو برای من گرفتی؟ میگم نه این مال دوستمه ، میگه اسم دوستت چیه ؟
جودی ...
اسم این خانمه چیه ؟
جودی ابوت ...
جودی عاشق این آقاهه است؟
اوهوم
میخواد باهاش ازدواج کنه ؟
اوهوم

صدایمان میکنند برای شام ، میگم ما نمیتونیم بیایم ، میخوایم کارتون ببینیم ، مامان میگه یعنی چی پاشین بیاین بعدش فیلم ببینین ، میگه رکسی تعارف نکن دیگه پاشو بریم شام بخوریم ...


حواسم هست که عمو یواشی سر شام میگوید این دو تا دختر عمو وقتی خوابشون میگیره اخلاقشون سگی میشه ، کارتون که نگاه میکنن چنان حواسشون پرته که هیچی نمیتونه از جلوی تلویزیون بلندشون کنه ، تو لجبازی و یکدندگی هم کپی برابر اصل همدیگن ...
...................................................................................................
ظهر همان طور که میز ناهار را میچینم با خودم زمزمه می کنم وای وای وای پارمیدای من کوش ؟ وای وای وای میرم از هوش ..
دو روز است افتاده توی دهنم...
آقای پدر از بالای عینک یک نگاهی می اندازد و میگوید : از این آهنگا که میگه خودتو به من بچسبون هم گوش میدی ؟
...................................................................................................
ابتدای صفحه