اون موقع كه يك دفعه و بي مقدمه پاتو گذاشتي وسط زندگي من
هيچي نگفتم . فكر كردم خودت خسته ميشي و پاتو مي كشي بيرون .
آخه وسط اون چهار ديواري كوچيك من پات خيلي خودشو نشون مي داد.
خيلي سعي كردم يك جايي براش پيدا كنم ، نشد . يعني مي دوني با
دكوراسيونش جور در نميومد . هر بار كه مي خواستم رد بشم پاتو لگد مي كردم .
تو ناراحت مي شدي. ولي باز هم پاتو بيرون نمي كشيدي . الان فكر مي كنم
يه جورايي لج مي كردي . به هر حال وجود پات تو زندگي من هيچ فايده اي به
حالت نداشته و نداره ، حالا هم نمي فهمم چرا با وجود اينكه خودت رفتي
پاتو وسط زندگي من جا گذاشتي ، مي خوام چهارديواريم مال خودم باشه.
دكوراسيونشم مي خوام تغيير بدم ، مي خوام اين وسط يه ميز بزارم ، يه ميز
دو نفره كوچيك با يك گلدون كوچولو و يك شاخه گل خشك وسطش و دو تا صندلي
دورش ، جون ميده واسه عصرونه خوردن ، قهوه با كيك شكلاتي ، شايد يك كاناپه
بزارم براي لم دادن و سيگار كشيدن و غيبت كردن ، به هر حال
بايد ديگه بياي پاتو برداري ، و گرنه مجبور ميشم بندازمش بيرون
بيا برش دار ببر تو زندگي كسي كه براش جايي داشته باشه ،
چهار ديواري من مال خودمه .
...................................................................................................
زنه داشت تنمو مي شست . من هم ساكت دراز كشيده بودم . قلقلكم
هم نميومد . شلنگو با فشار گرفته بود روي بدنم . بعد كل تنمو با يك ملحفه
سفيد پوشوند و كارش كه تموم شد گفت : " حالا ميتونن بيان ببيننش "
زير بغل مامانو يكي گرفته بود كه صورتش واضح نبود ، مامان هم فقط جيغ
مي كشيد . بقيه هم جيغ مي كشيدن . تلفن هم زنگ ميزد .پشت سر هم.
صداي حرف زدن هم ميومد. يكي داشت مي خنديد . بعد صدا واضح تر شد .
چشمهامو باز كردم . توي اتاق خودم بودم . از تخت پريدم پايين . به ساعت نگاه كردم .
7:45. از آشپزخونه بوي نان بربري داغ و مربا ميومد. مامان پشت تلفن به
حرفهاي كسي مي خنديد . نشستم پشت ميز. مامان با چشمو ابرو به لباسم
اشاره كرد. يادم افتاد يه تاپ تنمه كه خيلي هم تاپه ولي ديگه نشسته بودم .
شونه هامو بالا انداختم و بند لباسمو كشيدم بالا . تلفن كه تموم شد
گفت : " سحرخيز شدي‌؟ "
بدون مقدمه گفتم : ببينين اگر من مردم ، دوست ندارم بدون تابوت خاكم كنيد .
در ضمن لباس هم بايد تنم باشه .
: " ديونه شدي ؟‌اول صبحي اين چرنديات چيه ميگي "
گفتم : حالا ...گفتم كه بدونين .
بلند شدم كه دوباره برم بخوابم . دم در برگشتم و گفتم : در ضمن مامان اصلا
دوست ندارم اين جوري گريه كني و جيغ بزني .
پرسيد : " چه جوري ؟ "
گفتم : همين جوري كه اون موقع گريه مي كردين.
...................................................................................................
تسليت به هلمز و راننده تاكسي براي از دست دادن پدر عزيزشون
...................................................................................................
گفتن : به اين فكر نكن كه چي داري مي خوري و چه مزه اي داره.
.يك ضرب برو بالا
گفتم : آخه تلخه . من هم معده ام خاليه . !!
: " اي بابا سن ايچ كه نمي خواي بخوري. "
گفتم : لا اقل يك كم نوشابه قاطيش كنين.
:" نه ديگه اين ميشه چيز خوري ، كلاسش به اينه كه خالي بخوري. "
يك ته استكان ريختن و دادن دستم و گفتن : " براي شروع كافيه. "
يك ضرب رفتم بالا و پشت سرش يك تيكه سيب خوردم ، همه دست زدن.
: " اي ول ، اصلا صورتت جمع نشد. "
پشت بندش استكان دومو دادن دستم .
گفتم : بزارين مزه اون يكي از توي دهنم بره .
: " نه ديگه ، بايد پشت هم بخوري اثر كنه ."
سر استكان سوم ، يك سطل گذاشتم كنار دستم .
گفتم : پيشاپيش بابت مستي احتمالي از جمع عذر خواهي ميكنم .
رفتم بالا.
سر پنجمي يادم افتاد بايد آخر شب رانندگي هم بكنم .
گفتم : من ديگه نمي خورم .
ساقي استكان ها رو پر كرد ، بقيه ادامه دادن .
نيم ساعت بعد يكي روي ميز ضرب گرفته بود ، يكي مي خوند .
دو نفر مي رقصيدن ، بقيه هم تو حال خودشون بودن .
پرسيدن : " در چه حالي ؟ گرمت نيست ؟ سرت گيج نمي ره ؟"
گفتم : نه فقط خوابم مياد .
: " آهان .. همينه . پس گرفته ."
...................................................................................................
آي حال ميده .. آدم يك دفعه بزنه به سرش راه بيوفته توي يكي
از جاده هاي خلوت خارج شهر .. بعد هي گاز بده .. هي گاز بده و به
عقربه نگاه كنه .. 100..120 .. 140 .. 150 .. به 150 ديگه
ماشين از جاش بلند بشه .. آي حال ميده ... بعد برسي به ميدون 5000
تومن جريمه بشي تازه با كلي التماس كه گواهينامه سوراخ نشه.....
آي حال ميده
...................................................................................................
خشونت عليه كودكان را متوقف كنيد
شهريور 1376 آرين گلشني با بيش از 120 مورد آسيب ديدگي و سوءتغذيه
مفرط در بيمارستان مفيد تهران جان سپرد ، رامتين برادر 18 ساله او به اعدام
محكوم شد ، آخرين خبرها حاكي از آن است كه مادر آرين قصد دارد از مجازات
قصاص رامتين بگذرد .
شهريور 1381 ،‌پدر مريم 7 ساله با چاقوي دسته سفيد سر مريم را از تنش جدا
كرد،پزشكي قانوني در بررسي جسد گفته بودكه قسمتهايي ازگردن مريم به علت
كندي چاقو ، با ضربه دست پدر ،‌كنده شده است !!دادگاه بدوي پدر را به اعدام
محكوم كرد ، اين حكم در ديوان عالي كشور نقص شد و پدر تنها به 3 سال زندان
محكوم شد !!!
شهريور 1382 ،‌نرگس 9 ساله در ساري توسط عموييش به شدت آزار ديده و در
و در پزشكي قانوني 27 مورد آسيب ديدگي بر بدن او شمرده اند ،هنوز عموي او
به سه احضاريه دادگاه عمومي ساري توجه نكرده و خود را به دادگاه معرفي نكرده
است !!!
يك هفته بعد از انتقال نرگس به بيمارستان شادابه دختر 13 ساله در بيمارستان
بستري شد ، پدر شادابه ابتدا به دسته چاقو چند بار به شكم شادابه كوبيد و
آنقدر به سرش زد تا بيهوش شد !!
فقط چند ساعت پس از اين ماجرا ماموران جسد مهدي 2 ساله را در اطراف بهشت
زهرا يافتند ، مادر مهدي براي ازدواج با مرد مورد علاقه اش او را با روسري خفه كرد.

ماده 220 قانون مجازات اسلامي تصريح كرده است : پدر يا جد پدري كه فرزند
خود را بكشد قصاص نمي شود ، و به پرداخت ديه قتل به ورثه و تعزير محكوم خواهد شد
.
...................................................................................................
داشتم سبزي خرد مي كردم ، سبزي كوكو ...توي پذيرايي cher
براي خودش مي خوند .... do you believe the life after love ...
من هم توي حال و هواي خودم بودم ، سبزي ها رو اينجوري با دست چپ
كنار هم مي گذاشتم و كارد و روشون فرو مي آوردم چند بار پشت سر هم ..
و بعد دوباره جمعشون مي كردم و دوباره ... ولي كار سختي بود ، همه به
يك اندازه خرد نميشدن ، من هم خسته بودم ... دقيق نگاه نمي كردم ..
فقط براي يك لحظه توي دستم احساس سوزش شديد كردم و بعد بوي
شور خون زد توي بينيم ، دستمو بالا آوردم و ردي از خون روي سبزي ها و
تخته و كابينت ديدم ، با عحله دستمو زير شير گرفتم ولي درد بيشتر شد ،
انقدر كه خم شدم و بالاي مچمو گرفتم و از درد ناله كردم ، خون بيشتري
بيرون زد ، چند تا دستمال كاغذي گذاشتم روي زخم و دستمو بالا گرفتم
تا خونريزي كمتر بشه ، فايده نداشت ، گوشت كنار دستم كاملا باز شده بود و
سفيدي استخوان ديده ميشد ، هر جور بود بستمش ولي هنوز خونريزي
داشت ، به زحمت لباس تن كردم و سوار ماشين شدم ، و اصلا يادم نمياد تا
درمانگاه چطوري رانندگي كردم ، بخش اورژانس خيلي شلوغ بود ، يك نفر خودكشي
كرده بود و همراهاش تمام بخش رو روي سرشون گذاشته بودن ، درد دستم بيشتر
شده بود ، بيرون اومدم و رفتم نزديك ترين مطب كه از شانسم يك دكتر خوش اخلاق
اونجا بود ، موقع شستن دستم كلي سر به سرم گذاشت و گفت مگه عاشقي
كه چاقو رو گذاشتي روي دستت ؟ هم درد داشتم و هم خنده ام گرفته بود ،
ولي وقتي مايع ضد عفوني كننده روي زخمم ريخت گفتم آقاي دكتر عاشقي از
يادم رفت ، بعد گريه ام گرفت ... هم مي خنديدم و هم گريه مي كردم و دكتر
هي مي گفت : هي دختر گنده كه گريه نمي كنه !!!
...................................................................................................
درست مثل بازي قبلي اين من هستم كه خسته شده ام،
بازي قبلي دو نفره ، بدون داور و تماشاچي ، تو توي زمين خودت
ايستاده بودي ومن توي زمين خودم ، كي اول بازي رو شروع كرد ؟
يادم نيست ... مهم هم نيست
تو ميكشيدي زير توپ و بازي رو ميانداختي تو زمين من ....
من هم شوت مي كردم ، محكم ..كفش پام نبود ، دردم ميومد ،اشك
توي چشمهام جمع ميشد .. تو قهر مي كردي و مي گفتي بازم گريه ..
من بازي نمي كنم ، من تند تند مي خنديديم و اشك هامو قورت مي دادم و
درد پاهام يادم مي رفت و بازي دوباره شروع ميشد ، ميدوني اين من
بودم كه خسته شدم ، از بازي بدون حمله و دفاع و تاكتيك و هيجان
خسته شدم ، من گفتم بيا يك بازي ديگه ...تو خنديدي و گفتي ديدي طاقت نداري !!
من گفتم بيا خط نقطه بازي كنيم .. علامت تو × و علامت من 0 ،
باز هم يادم نيست كي بازي رو شروع كرد ، فقط ميدونم كه هيچ كدوم
هيچ خونه اي پر نكرديم ، كاغذ بازيمون پر شده از خونه هايي كه 3 طرفش
پر شده و طرف چهارم خالي مونده ، ميدوني من كم كم دارم از اين بازي هم خسته ميشم.......
...................................................................................................
عزيزم اصلا مهم نيست از هم دور هستيم
مهم اينه كه من هميشه در كنارت هستم. عزيزم اصلا مهم نيست
كه مدتهاست از تو خبر ندارم و اصلا نمي دونم چي كار ميكني و اصلا
هم برام مهم نيست كه بدونم، مهم اينه كه من هميشه در قلبت
هستم ...

نتيجه گيري اخلاقي : لعنت به آدم دروغگو
نتيجه گيري فلسفي : از قديم گفتن دوري و دوستي
...................................................................................................
اين فصل كه ميشه اينجا باد مي گيره ...يك كمي مثل كوير ..
بعد از ظهر ها باد نسبتا تندي مي وزه .. نه انقدر تند
كه زندگي مردم را به هم بريزه .. نه مثل بادهاي 120 روز سيستان ...
پياده اگر بري بيرون باد لج ميكنه .. تند تر ميشه و هر چي خس و خاشاك
هست بلند ميكنه و مي چرخونه توي هوا و به خودت كه مياي با چشم هاي
اشك آلود ايستادي و به باد فحش ميدي .. توي خونه هر چي در و
پنجره ها را ببندي باز هم مياد ... پر رو تر از اين حرف هاست ..
اين مهمان نا خوانده .. مياد ميشينه روي ميز و تلويزيون و دكور و ....
اونوقته كه هر چي دستمال بكشي باز هم رد پاهاشو ميبيني....
باد كه مي گيره من ديونه ميشم ... به هم ميريزم .. ازش بدم مياد ..
بهش حساسيت دارم ... به صداي زوزه هاش كه از لاي پنجره آلومنيوم
اتاقم شنيده ميشه ، به گرد و خاكي كه به هوا بلند ميكنه و
به غباري كه همه جا ميشينه ...،باد كه مي گيره من ديونه ميشم ...
اون وقته كه شبها خوابم نمي بره .. توي خونه مي چرخم و مي چرخم ..
لا به لاي مبل ها و دور ميز راه ميرم و با خودم حرف ميزنم ..
باد كه ميگيره من ديونه ميشم .. انقدر كه حوصله هيچ كاري رو ندارم ...
انقدر كه فقط مي ايستم پشت پنجره و به حياط خيره ميشم و نگاه ميكنم..
باد كه مي گيره يادم ميافته ، مثل تيكه هاي پازل جلوي چشمهام همه
قطعات به هم وصل ميشن
باد كه ميگيره ...يادم ميافته چقدر تنهام ...كه اگر تنها نبودم. ...
...................................................................................................
ابتدای صفحه