هذیان
دیشب دختر همسایه ازم خواست باهاش ازدواج کنم. اصلا تعجب نکردم. گفتم بهم فرصت بده تا فکر کنم.
تعبیرش چی میشه ؟

آقای همسایه اومد در زد. کلید موند توی قفل.هر کاری کردیم باز نشد. اون طرف در می خندید، این طرف من نشسته بودم روی زمین و دلم می خواست گریه کنم. گفت لولا ها رو باز کنم. بعد درو از جا در آورد و همون جوری که درو بغل کرده بود گفت سلام. راستی بینیتون خیلی خوشگل شده.

مهم نیست که دو تا آدمی که اصلا همدیگرو نمیشناسن سه ساعت بشینن و از در و دیوار و زمین و زمان حرف بزنن و بعد پاشن برن دنبال زندگی خودشون، گفتم که دارم دور جدیدی از روابط با آدمها رو تجربه می کنم.

میگه توی خواب حرف می زنی،گریه می کنی،می خندی،ناله می کنی. نمی دونه که من یواشکی بیدار میشم و تو خواب نگاهش می کنم.

دیروز فهمیدم یک مدتیه دلم برای خونه تنگ نمیشه.

می خوام یک جوری که نترسه بهش بگم دوسش دارم. باید خیلی احتیاط کنم.دوست داشتن چیزی نیست که هر کسی رو خوشحال کنه.

چقدر دلم از جا کنده شدن و حرکت می خواد. از این سفرها که بی برنامه باشه. راه بیوفتی شهر به شهر. هی ....

راستی من از کی انقدر بی تفاوت شدم؟
...................................................................................................
مدیرمون خیلی ناراحت و غمگینه. آخه گربه نازنینش مرده .
میگه خانم کی گفته گربه وفا نداره،کی گفته سگ و اسب وفادارن.این حیونکی نمی دونین چقدر باوفا،چقدر عاقل،چقدر مهربون و باهوش بود.سال اول ازدواجمون توی آمریکا خریدمش. این 19 سال هر جا رفتیم با خودمون بردیمش.
قسم میخورم وقتی اینارو می گفت ته چشمهاش اشک جمع شده بود.
19 سال که کم عمری نیست واسه یه گربه. من عکسشو دیده بود. عین اون گربه سفیده توی کارتون گربه های اشرافی بود. فقط یک پاپیون کم داشت. طفلکی سرطان گرفت. راستی پرسیدم گفتن عمر گربه ها در بهترین شرایط زندگی تا 22 ساله.
وقتی می گم منوچهر آتشی مرده مدیرمون میگه کی هست؟ راستش دروغ چرا من هم خودم نمی دونم کی هست یا بهتر بگم کی بود. فقط اسمشو شنیده بود و چند تایی از شعرهاشو این ور و اون ور خونده بودم. امروز هم عکسهای مراسمش را اینجا دیدم. همین.
صبح اول وقت به دختر دایی ام خبر دادم که مرتضی ممیز هم مرد. آخه دانشجوی عکاسی خبریه. یه دوربین توپ هم خریده که کلی من بهش حسودیم شد. ازم خواسته بود اگر خبری توی نت خوندم زود بهش بگم بره برای عکاسی. البته گفتم زیاد عجله نکنه. آخه مراسمش روز دوشنبه است.
...................................................................................................
هر چه می کنم نمی توانم درست وبه موقع حرف زدن را یاد بگیرم. تازگی ها مدام فکر می کنم که این حرفی که زدم جایش اینجا نبود. یادم هست سعدی یک چیزهایی در مورد اینکه سخن که از دهان بیرون می آید مثل تیری است که از کمان خارج می شود و دیگر به کمان برنمی گردد و اینها گفته است.

من واقعا عوضی هستم. این را خودم هم می دانم. بیشتر حرف های خصوصی ام را به جای آنکه به آدم ها بگویم به در و دیوار می گویم. خوبی اش به این است که در و دیوار دیگر چشم ندارند که آدم ازشان خجالت بکشد.

دیروز که هنوز این فکر که پنج شنبه راه بیوفتم بروم خانه هنوز کاملا در ذهنم شکل نگرفته بود مامان زنگ زد و همان اول کاری گفت نکند بزند به سرت و تنهایی راه بیوفتی توی این جاده هااا !
این هااا ی آخرش را درست عین سحر ناز گفت!

پریشب می خواستم خودم را بکشم. هیچ راهی به ذهنم نرسید. پنجره را تا صبح باز گذاشتم.بلکه یخ بزنم.
یخ نزدم،سرماخوردم.
خیلی بد است که آدم سرماخورده باشد و هیچ کس نباشد لوسش کند.

مامانم دلش نوه می خواهد. کسی بچه نوزاد سراغ ندارد که پدر و مادرش دوستش نداشته باشند. می خواهم بدهم جای نوه اش بزرگش کند.
دارم دور جدیدی از روابط با آدم ها را تجربه می کنم.
می دانی تنها بدی تنهایی چیست ؟ اینکه بدجوری بهش عادت می کنی.

همچنان بلیط کنسرت شجریانم آرزوست .

یک سوال:
چرا من این خزعبلات را اینجا می نویسم؟
...................................................................................................
آقایی که با اسم آرش برایم کامنت گذاشته اید با شماره تلفنتان تماس گرفتم گفتند اشتباه است.
...................................................................................................
وسط جلسه یواشکی از زیر میز برایش اس ام اس زدم ببینم موفق شده بلیط کنسرت را بگیرد یا نه. جواب داد: بله گرفتم اونم در یک جای تووووپ بیرون سالن!
...................................................................................................
خدا خیر دهد کسی را که بتواند دو عدد بلیط کنسرت جناب شجریان را برای من تهیه کند.
آمین

توصیه می کنم برای ماشین از بیمه آسیا استفاده کنین چون همه کارها را در کمتر از 2 ساعت انجام دادند و چک را همان موقع صادر کردند و پولش را گرفتم. اما بیمه ایران ( بیمه بدنه) بعد از آنکه از 8 صبح تا 1 بعد از ظهر توی صفهای جوروارجورش گشتم گفتند بروید یک هفته دیگر بیایید تا استعلام بیمه شما بیاید و آن وقت تازه چک صادر می شود.
ماشین را امروز تحویل می گیرم. مامان و پدرم هم خبر دارند و خیلی هم نگران نشدند. یعنی پدرم کلا خونسرد است و هیچی نپرسید فقط گفت اگر ماشین هنوز تعمیرگاه است بگو یک نگاهی هم به جلوبندی اش بکنند ( که البته این یک نگاه کوچک 64000 تومن برایم آب خورد) مامانم هم زنگ زد و گفت 4 شنبه خواب دیده که شیشه عینکش شکسته و همان موقع فهمیده که یک اتفاقی افتاده است ولی کلا خوشبختانه زیاد نگران نبود.
انگار تنها کسی که این وسط بیخودی نگران بود خودم بودم!
پ ن :
1- حقیقتش بیشتر دلم می خواست کسی خبر دار نشود تا از اعتبار رانندگی ام کم نشود. آخر ما کلا توی فامیل کَل داریم و هر کس رانندگی آن یکی را قبول ندارد. فعلا من تا اطلاع ثانوی باید از هرگونه اظهار نظری در مورد رانندگی خودم دوری کنم تا یک مدتی بگذرد و همه یادشان برود.

2- تازه دیشب با آقای همسایه رفتیم سینما!

3- همچنان بلیط کنسرت شجریانم آرزوست...

...................................................................................................
نمی دانم چرا از وقتی همسایه جدید آمده کلی اتفاق یهویی توی ساختمان می افتد. دیروز که دختر همسایه توی آسانسور گیر کرد امروز هم من در خانه ام باز نمی شد و در هر دو مورد هم اگر گفتین چه کسی نقش سوپرمن را بازی کرد ؟
...................................................................................................
خیلی خسته ام
دلم می خواهد بخوابم و بیدار که شدم بفهمم همه چیز را خواب دیده ام.
تنهایی تا بیمه خیابان خاقانی رفتن ( که اصلا نمی دانستم کجا هست ) و بعد هم تعمیر گاه رفتن و شنیدن حرف های آقاهه در مورد خوردن شاسی و سینی و کج شدن رادیاتور و هزار تا کوفت دیگر که من اصلا نمی دانستم اینها چی هستند و فقط عین بز سرتکان دادم به یک طرف حرف های همکاران و دوستانم که می گویند به تعمیرکار جماعت نمی شود اطمینان کرد و مرتب باید یک آدم وارد بالای سرش باشد و مانده ام که این آدم وارد را از کجا پیدا کنم هم به یک طرف ، استرسی که با هر بار زنگ زدن مامان تحمل می کنم و هر بار که گوشی را برمیدارم منتظرم بپرسد که جریان تصادف چی بوده هم به یک طرف...
بدتر از همه اینکه همه اینها را که توی دلت مانده و دارد خفه ات می کند برای یک نفر بگویی و انتظار داشته باشی که کمی آرامت کند و نه تنها آرامت نکند بلکه حرفی بزند که هوار بشود سر همه آن استرس ها و نگرانی ها و دلمردگی ها .
واقعا مرسی...
...................................................................................................
دیشب تا صبح خواب تصادف دیدم. خواب همان صحنه ای که از آینه دیدم. پژوی سیاهی که با سرعت نزدیک می شود و بعد بنگ و تاریکی و تاریکی...
قبلا هم تصادف کرده بودم. اما آن موقع ماشین را ول می کردم و می رفتم و بقیه اش به عهده پدرم بود. دیروز توی آن صبح سرد پاییزی وقتی که از شوک تصادف بیرون آمدم به این فکر کردم که اول صبحی به کی زنگ بزنم تا به دادم برسد. البته که کسی به ذهنم نرسید و بعد هم با خودم گفتم بهایی است که باید بپردازی ،چشمت کور دندت نرم اگر آن فاصله مطمئنه کوفتی را رعایت کرده بودی به این فلاکت نمی افتادی!
خسارت پشت ماشین را از بیمه ماشین پشتی گرفتم.مانده خسارت جلوی ماشین که باید از بیمه بدنه استفاده کنم و اصل بیمه بدنه ماشین هم دست پدرم است و او هم روحش از جریان خبر ندارد. یا باید پی 300-400 هزار تومن خرج ماشین را به تن بمالم و قید بیمه بدنه را بزنم یا اینکه یک جوری به پدرم بگویم.بیشتر دلم نمی خواهد نگران بشود.
فعلا منتظرم ببینم برادرم می تواند بدون سروصدا و یواشکی بیمه نامه بدنه ماشین را پیدا کند و برایم بفرستد که البته چشمم آب نمی خورد . گمان می کنم دست آخر هم بعد از آن همه سفارشی که کردم که مبادا کسی بویی ببرد راست و مستقیم برود سراغ پدرم و بگوید فلانی تصادف کرده و بیمه بدنه ماشین را می خواهد!
پ ن : خوشبختانه خودم هیچ آسیبی ندیده ام . به جز درد مختصر کمر و گردن که آن هم در اثر ضربه ای است که به صندلی خورده و پشتی صندلی را هم شکسته است ولی اگر کمر بندی ایمنی را نبسته بودم الان جای صورتم خمیر گل بازی بچه ها مانده بود.

دیروز نزدیک های ساعت 8 اتوبان صیاد را به سمت شمال دور زدم و تازه داشتم سرعت می گرفتم و در همان حال به این فکر می کردم که امروز چه کارهایی را باید انجام بدهم و چقدر خوب است که پدرم ماشین را برایم فرستاد و دیگر سرما بینی ام را اذیت نمی کند که یک دفعه...
آن قسمت از حافظه ام به کل پاک شده است و فقط یادم می آید که ماشین جلویی ترمز کرد بعد من ترمز کردم و توی آینه دیدم که پژوی با سرعت آمد و از پشت کوبید به من و من کوبیدم به ماشین جلویی و او هم کوبید به جلویی و ...
بقیه اش هم گفتن ندارد. من مانده ام و یک پراید از دو طرف خورده و درب و داغان و پدر و مادری که خبر ندارند و جمعه برای بردن ماشینشان می آیند.
پ ن : هنوز هم می گویم کاش دماغم شکسته بود ولی ماشین چیزی اش نمی شد.
...................................................................................................
دیروز که می خواستم سی دی موسیقی بخرم آقاهه پرسید چه سبکی دوست دارید و من تنها چیزی که به ذهنم آمد سبک دامبولی دیمبول بود و فهمیدم که در حد همان اپسیلون هم از موسیقی چیزی سرم نمی شود.
...................................................................................................
پرنده روح

در ژرفای وجود ما یک روح زندگی می کند.
روحی که تا به حال کسی ندیده،
اما همه می دانیم که اون آنجاست.
هرگز کسی بدون روح به دنیا نیامده،هرگز.
از لحظه ای که چشم به جهان می گشاییم،
روح هم با ما به دنیا می آید
و هرگز ما را ترک نمی کتد - حتی یک لحظه-
تا زنده هستیم او با ماست.
مثل هوایی که تنفس می کنیم،
از لحظه ای که به دنیا می آییم
تا هنگامی که از دنیا می رویم.

در آن روح
درست وسط آن
پرنده ای است که روی یک پایش ایستاده.
او همان پرنده ی روح است.
هر چه را که ما حس می کنیم او هم حس می کند.

وقتی کسی دل ما را می شکند
پرنده ی روح از درد و اندوه مدام دور خودش چرخ می زند.
وقتی کسی به ما عشق می ورزد،
او رقص کنان به پرواز در می آید
و جست و خیز کنان بالا و پایین می پرد.

اگر کسی ما را در آغوش بگیرد
پرنده ی روح در اعماق وجودمان،بزرگ و بزرگتر می شود
تا جایی که تمام وجود ما را پر می کند.
وقتی کسی ما را در آغوش می گیرد
پرنده ی روح از خوشحالی بال درمی آورد.

قسمتی از کتاب پرنده روح ( برگزیده شورای کتاب کودک 1380)
نوشته : میکال اسنانیت و ترجه از اکرم حسن


پ ن : به نظرم به درد بزرگترها بیشتر می خوره!

کتاب فروشی پنجره ابتدای خیابان سهروردی روبروی مرکز خرید اندیشه قرار گرفته. درست دور میدانی که به گمانم اسمش میدان قندی است.
...................................................................................................
امروز اینجا سه ساله شد.
عجیبه که هیچ حس خاصی نسبت به بلاگم ندارم.
کلا هیچ حسی ندارم. هیچی هیچی
...................................................................................................
آن تابستانی که تازه آمده بودم تهران با دوستی که الان آن سر دنیاست و نمیدانم آن روز را یادش می آید قرار گذاشته بودم . برای فرار از گرمای هوا پیشنهاد داد سری به کتاب فروشی پنجره بزنیم که اتفاقا سر راهمان قرار داشت. من اسمش را میگذارم یک کشف بزرگ. حتی اگر به نظر خیلیها چندان مهم و بزرگ نباشد.
از آن روز تا به حال هر زمان که خیلی خسته و به هم ریخته و گیج می شوم سر راه خانه که از قضا همان دور و بر است یکی دو ساعتی را طبقه بالا روی یکی از صندلی های آن میز گرد و کوچک می نشینم و به بحث های گاه و بیگاه آقای مسنی که همیشه آنجا هست با دیگران گوش می دهم و کتاب ها را ورق می زنم، چند صفحه ای از هر کدام را می خوانم، به موسیقی که بیشترین عامل آرامش فضای آنجاست گوش می دهم و آرزو می کنم که زمان همینطور آرام بگذرد.
تنهای بدی اش این است که بعدش بیش از پیش می فهمم که دانشم در زمینه ادبیات و کتاب بسیار بسیار اندک و در زمینه موسیقی در حد اپسیلون است.

پ ن :
1- چند روز پیش که به پیشنهاد عطا سراغ کتاب خرده جنایت های زناشویی را از همان آقای مسن گرفتم حواسش پرت بود و گفت این کتاب های زناشویی مناشوویی را باید از طبقه پایین بخواهید!
2- شهر کتاب نیاوران و آرین خیلی بزرگتر و کاملتر هستند ولی آن آرامش پنجره را ندارند.
3- هیچ وقت فکر نمی کردم بتوانم در عین اینکه خیلی غمگین و خیلی دلتنگ و خیلی عصبی و خیلی به هم ریخته هستم خود را خیلی شاد و خیلی ریلکس و خیلی روبه راه نشان بدهم.
...................................................................................................
...................................................................................................
ریش هایش را تازه زده. افترشیو را میریزد کف دستش و آرام روی صورتش می مالد و اخم هایش از سوزش پوستش در هم می رود. می گوید بیا بوسم کن ببین پوستم چقدر نرم شده. بلند میشوم. سرش را خم میکند تا قد من بهش برسد. می خواهم لبهایم را بگذارم روی گونه اش. درست همانجایی که خط ریشش تمام شده و پوستش نرم و سفید است. سرش را بیشتر خم می کند و نوک بینی ام می خورد به لپش و دردم می گیرد. میگویم آخ و از خیر بوس کردن می گذرم. می گوید:" خوبه حالا یک مترشو دکتر بریده تازه هنوز نمیتونی کسیو بوس کنی. چون دماغت جلوتر از لبات می خوره به صورت طرف!"

پ ن : چند روز پیش هم پسره توی خیابان بهم گفت این دماغ چقدر بود قبلا که حالا این شده؟!!
...................................................................................................
مامان هفته پیش قبل از رفتن کلی میوه خرید و گفت اینها را نزاری خراب بشن. تا می تونی میوه بخور هیچ ضرری نداره.
بعد از آنجایی که میوه را باید شست و پوست کند و توی بشقاب گذاشت و .... و اووووه کی حالش را دارد، تازه تنهایی بشینم میوه بخورم که چه بشود، بعدش هم مگر این چیپس و کرانچی و بستنی و ساندویچ و همبرگر دیگر وقت میوه خوردن برای آدم می گذارند! این بود که همه میوه ها تا همین دیشب دست نخوررده مانده بودند و از آنجایی که من امروز می روم خانه ( آن یکی خانه) و جمعه با مامان برمی گردم و اگر میوه ها را توی یخچال دببیند پوست من را غلفتی می کند ( درست نوشتم؟) همهء جا میوه ای را خالی کردم توی کیسه و آوردم شرکت و به همه گفتم که امروز میوه پارتی داریم.

پ ن : سومین سیب را هم همین الان خوردم.
...................................................................................................
دو هفته پیش که دختر همسایه طبقه بالا برای عیادت من ( بخوانید بینی من ) آمده بود پایین و بعد مامان با یک بغل اسفناج، که از حسین آقای وانتی خریده بود که خروس بی محل است ( آخر جمعه صبح ساعت 8 پیدایش می شود و هوار می کند سبزی قرومه، سبزی پلو ، بدو بدو) آمد خانه و گفت همسایه طبقه بالا واحدش را که همیشه خالی بود فروخته و صاحب خانه جدید هم خانه را به یک خانم مسن و پسرش اجاره داده است و هفته آینده هم اسباب کشی می کنند، آه از نهاد ما درآمد که باز هم پیرزن؟
( آخر 4 واحد دیگر را هم 4 تا خانم مسن ( بالای 75 سال) تصرف کرده اند که با وجود آنکه گوش هایشان سنگین است و چشم هایشان هم خوب نمی بیند و آرتروز و پوکی استخوان و کمردرد و قند و فشار خون هم دارند، آمار همه رفت و آمد های ساختمان را دارند و حواسشان به همه چیز هست و هر بار هم مرا گیرمی آورند می پرسند این آقای قد بلند و عینکی با شما نسبتی دارد و من هم یک سال است که مدام توضیح می دهم بله ایشان برادر من هستند!).
سه چهار روز پیش دختر همسایه طبقه بالا یک دستش را روی بینی اش گذاشت یعنی که حرف نزنم و با دست دیگر مرا کشید توی خانه و با هیجان گفت که کشف کرده واحد بغلی را یک آقای جوان مجرد ( بخوانید خوشتیپ) اجاره کرده که جریان مادرش هم فقط برای رد گم کردن بوده است.بعد ما اول کلی هیجان زده شدیم ولی از آنجایی که این روزها به ندرت چیزی ما را به هیجان می آورد 5 دقیقه بعدش گفتیم خوب به ما چه ربطی دارد و سرمان را انداختیم پایین و رفتیم دنبال کار و زندگی خودمان. همین!
...................................................................................................
ابتدای صفحه