دیدی یک وقت هایی همین جوری که دراز کشیدی سقف میاد پایین؟
دیدی انقدر میاد پایین که دیگه نمیشه نفس کشید؟
دیدی اون وقت دلت می خواد بگی بی خیال بزار بیاد پایین لهم کنه؟
دیدی گاهی چقدر همه چیز بی اهمیت میشه؟
...................................................................................................
چهارشنبه توی اتوبوس در راه خانه بودم که از برادرم اس ام اس رسید با این مضمون که از بین دو گزینه زیر یکی را انتخاب کن:
1- گوشی نوکیا 7610 که هم گوشی خوبی است هم دوربین دیجیتال خوبی.
2- دوربین دیجیتال که دوربین خوبی است ولی گوشی نیست.
گمان کردم که چون قبلا حرفش را زده بود که می خواهد برای تولدم دوربین دیجیتال بخرد این اس ام اس را زده. از من که نه نمی خواهم و از او اصرار که حالا تو یکی از این گزینه ها را انتخاب کن. من اول گزینه دو را انتخاب کردم اما به قول معروف مخم را زد و مجابم کرد که کارایی یک گوشی که دوربین هم باشد بیشتر از یک دوربین دیجیتال است. پیشنهاد دادم که اگر قیمتش زیاد بود نصفش را خودم بدهم ولی قبول نکرد . من هم کلی از داشتن چنین برادری ذوق زده شده بودم که امروز صبح فهمیدم آقا می خواهد یکی از اینها برای خودش بخرد و گوشی نوکیا 7610 خودش را به من بدهد .
می دانستم از برادر جماعت خیری به آدم نمی رسد.
...................................................................................................
فهوه خانه پدری زری خانم را 8 بار دیده ام. در 4 بار رفت و برگشت به خانه.
هر بار که یکی از این شاگرد شوفرهای رنگ و وارنگ کنترل تلویزیون اتوبوس را دست می گیرد خدا خدا می کنم که این بار دیگر قهوه خانه پدری زری خانم نباشد با آن بهزاد محمدی جلف که خداییش تیکه های جنسی خوبی می پراند.
...................................................................................................

1 شهریور 1356
ساعت 7 صبح به دنیا آمدم. از آن بچه هایی بوده ام که آب توی دلشان تکان نمی خورد و یک سال اول را یا می خوابند یا می خورند یا ....احتمالا مادر و پدرم دلشان می خواسته بچه اولشان را از روی اصول روانشناسی کودک و کتاب های چگونه بچه خود را گل تربیت کنیم بار بیاورند ( حالا این گل بعدا تبدیل به چیز دیگری شد که از گفتنش معذورم) این بود که من از آن بچه ها شدم که ساعت 9 شب حمام گرفته و مسواک زده و ترتمیز و تپل مپل شب به خیر می گفتم و عین بچه آدم می رفتم می خوابیدم.کاری که 5 سال بعد در مورد بچه بعدی هر چه کردند نتوانستند اجرایش کنند و برادرم شبها پا به پای بزرگترها بیدار می ماند. خودم البته فکر میکنم از آن کتاب های کذایی فقط همین شب زود خوابیدنش روی من خیلی خوب جواب داده است.
تا یکی دو سال پیش که روالش این بود که هیچ کس تا شب به روی خودش نمی آورد و سر شام مامان عذرخواهی می کرد که هر دو یادشان رفته بوده و چیزی برایم نخریده اند و می فهمیدم که بازی شروع شده است و یکی دو ساعت دیگر کادویشان را روی تلویزیون یا مونیتور یا کیف دستی ام پیدا خواهم کرد.
پیدایش که می کردم چنان قیافه متعجب و هیجان زده ای می گرفتم و آنقدر خودم را ذوق زده نشان می دادم که هم خودم و هم بقیه باورشان می شد که این بازی تکراری نبوده و توانسته اند مرا سورپرایز کنند.
28 سالگی خیلی هم بد نبود.حداقل درد نداشت.
...................................................................................................
آن موقع مامان آشپزي مي كرد و پدرم روزنامه مي خواند و مي دانستم كه هيچ كدام توجهي به من ندارند با اين حال راه مي افتادم دور ميز آشپزخانه وبين سروصداي سرخ شدن سيب زميني و تلق و پلوغ شستن ظرفها همه اتفاق هاي آن روز را تعريف مي كردم و گاهي هم به بهانه هم زدن سيب زميني ها ناخنكي مي زدم و صداي مامان كه در مي آمد دوباره مي رفتم توي اتاق خودم.اينجا چون بيشتر مواقع كسي نيست كه حرفهايم را بشنود يا مي مانند و تاريخ مصرفشان مي گذرد و كپك مي زنند يا آنقدر درهم و برهم مي شوند و كه وقتي با كسي حرف مي زنم مدام ازاين شاخه به آن شاخه مي پرم.


پ ن : دزيره عزيز من گمان مي كردم كه نوشته هايم لحن طنز دارند.يعني راستش را بخواهي سعي مي كردم كه اين گونه باشند ولي ظاهرا اشتباه كردم. قصدم از چند پستي كه در مورد مهمانها و پسر عمه و آرايشگاه و ... نوشتم اصلا تحقير يا توهين يا مسخره كردن نبود كه كساني كه مرا از نزديك مي شناسند مي دانند بيشتر مواقع لحن اغراق گونه اي دارم كه هميشه هم سعي در تعديلش داشته ام و شايد تلاشم زياد هم موفقيت آميز نبوده است.
پسرعمه با دوست دخترش اومده خونه و جلوی مهمونا خیلی شیک سلام و احوال پرسی می کنن و بعد هم راهشونو می کشن می رن توی اتاق و درو می بندن و یک ساعت بعد هر دو شاد و شنگول میان بیرون.هیچ کس هم به روی خودش نمیاره که زیر گلوی دختره قرمزه آخه پسر عمه یادش رفته ریشاشو بزنه.
خداییش فامیلامون جدیدن خیلی روشنفکر شدن.
...................................................................................................
قبول کن که تقصیر خودت بود. من که آرام نشسته بودم و کاری به کارت نداشتم.این تو بودی که مدام دورم چرخ می زدی و اعصابم را به بازی گرفته بودی. آن موقع که دراز کشیده بودم و فیلم می دیدم که هی آمدی و رفتی و چرخ زدی و ویز ویز کردی.بعد هم راه افتادی، ببخشید یادم نبود که نمی توانی راه بروی، خوب حالا راه نرفتی پرواز کردی و هی توی آشپزخانه چرخ زدی و بعد هم که هوس کردی روی ظرف های تازه شسته توی جا ظرفی بشینی.این کارت دیگر شاکی ام کرد. نگذاشتی یک کتاب راحت بخوانم.خودت شاهد بودی چند بار مجبورم کردی از جایم بلند شوم و دستمال به دست دنبالت راه بیوفتم از این سر اتاق به آن سر اتاق. تو با این چشم های کورمکوری و بینایی ضعیفت چطور به حضور من پی می بردی؟ بعد هم می شود بگویی تا مرا می دیدی کجا قایم می شدی؟ میدانی که من هم دنبال جایی برای قایم شدن می گردم.درست که من و تو خیلی اختلاف اندازه داریم ولی شاید من هم بتوانم توی این خانه جایی برای قایم شدن پیدا کنم.البته توقع نداشته باش که گوشه سقف بچسبم یا برعکس زیر میز رژه بروم.
راستش من آن اسپری را که همیشه روی جاکفشی دم دستم می گذارم برای سوسک ها خریده ام.روی قوطی اش را هم که فکر کنم دیده بودی.باید به کارخانه سازنده اش بگویم که قوطی اشان با آن سوسک های سیاه رویش چقدر چندش آور است. فکر نمی کردم آنقدر زود رویت اثر کند.راستی تو میدانی چرا وقتی به سوسکها اسپری می زنم تندی مستقیم به سمت من می آیند؟
...................................................................................................
دختره شلوارشو کشیده پایین تا نقاشی روی رونشو نشونم بده.بعد هم با لحن تشویق کننده ای سعی داره منو ترغیب کنه توی کلاسهای آموزش رنگ آمیزی روی بدن ثبت نام کنم.میگه هزینه اش 50 هزار تومن برای دو جلسه است.بعدش خودت می تونی هر نقشی بخوای روی بدن بکشی.میگه از شابلن هم می تونی استفاده کنی.
خدایا یک عقلی به این بده یه پول قلمبه هم به من.
...................................................................................................
دوستم برای برداشتن ابرو از اینجا می کوبد می رود یوسف آباد چون کار ابروی فریبا خانم خیلی عالی است. وقتی می خواهد موهایش را های لایت کند می رود سعادت آباد چون فقط های لایت آرزو خانم را قبول دارد. اما کوتاهی مو دیگر فقط کار فلان آرایشگاه معروف جردن است که کوتاهی موهایش حرف ندارد.به گمان ماهی 150 هزار تومن حقوق می گیرد اما خودش می گوید که 150 تومن هم از شوهرش می گیرد.
چشم هایش را خمار می کند و می گوید خوشگلی خرج دارد عزیزم.
می پرسم: خوب چرا اصلا کار می کنی؟ بمون توی خونه و به خوشگلی ات برس.
می گوید: بمونم توی خانه که چی بشه؟ از صبح بشورم و بپزم و تمیز کنم.این جوری زبونم هم درازه که کار می کنم و خسته می شم. تازه زن باید استقلال داشته باشه!!
...................................................................................................
حالا فرضا که عزمت را جزم کردی و قورباغه را با همه زشتی و کثیفی اش قورت دادی.اما به این فکر نکردی که قورت دادن یک طرف قضیه است و هضم کردنش یک طرف دیگر.
فکر نکردی که درسته توی دلت می ماند و با هر تکان یادت می اندازد که هی من هنوز اینجا هستم ،درست که توانستی مرا قورت بدهی.
ولی من هنوز اینجا هستم.زنده و دم جنبان.
پ ن :در ضمن کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من. آرشیو بلاگو درست کردم.
...................................................................................................
یک ربع مانده یه 8 همکارم زنگ می زند و می پرسد کجایی؟ خیلی ضایع است بگویم هنوز توی رختخواب هستم. مسواک که می زنم یادم می افتد که امروز را باید زود می رفتم شرکت و سی دی ها و دستگاه را برمی داشتم و می رفتم جایی و آن جا هم اتفاقا کیلومتر 15 جاده کرج است و من کجا هستم جلوی آینه در حال مسواک زدن و الان ساعت چند است ؟ 8 ؟ و من چند باید آنجا باشم ؟ 9؟.عمرا که به موقع نمی رسم. حالا مثلا می خواهم عجله کنم اما بدتر لفتش می دهم.
وسط آن هیر و ویر که دنبال سوئیچ و موبایل و جوراب و کیف پولم می گردم مامان هم یک لیوان شیر برداشته و دنبالم راه افتاده که وبا آمده و بیرون چیزی نخور و به جایش این شیر را بخور و بی خود نیست که ناخن هایت زود می شکنند و تو اصلا معلوم هست حواست کجاست و صد بار گفتم صبح ها یک کمی زودتر بیدار شو و با این قیاف خواب آلو سر کار نرو.
یک ربع مانده به 8 از خواب می پرم. پذیرایی غرق در نور و سکوت صبحگاهی است.لباس خواب مامان تا شده روی مبل است و بوی عطرش را می دهد. روی اپن برایم یادداشت گذاشته اند.
ما ساعت 5 رفتیم. خواب بودی بیدارت نکردیم. رسیدیم زنگ می زنم.یادت باشه فقط آب معدنی بخوری. میوه ها رو شستم حتما بخورشون. در رو روی هیچ کس باز نکن. مراقب خودت باش. قبل از رفتن یک لیوان شیر بخور.

...................................................................................................
کلی منتم را می کشد و التماس می کند تا راضی می شوم پیراهن هایش را اتو کنم. در ازای هر پیراهن 2000 تومان کاسب می شوم. تی شرت هایش را هم چون نمی تواند توی ماشین لباسویی بیاندازد 2000 تومان میگیرم و می شورم.

نصفه شب چراغ را روشن می کند و می آید سراغم و می گوید پولم را پس بده آبرویم را بردی پشت تی شرتم یک لک گنده دارد.
هزار بار به مامان گفته ام وقتی حمام هستم بی خبر در را باز نکند. در را که باز می کند و جیغ من هوا می رود می گوید خوووووب حالا انگار من نگاهش کرده ام. کلا به درهای بسته حساسیت دارد انگار. بعد می گوید من که در زدم. توی این سالها دیگر فهمیده ام مامان در را طوری نمی زند که به منزله هشدار باشد. این خانه 67 متری که هیچ گوشه دنجی برای خلوت کردن ندارد. .یک اتاق خواب دارد که سر تا ته اش را راه بروی یا به میز می خوری یا به تخت یا به در و دیوار.یعنی کلا دو قدم که برداری باید برگردی. پذیرایی و آشپزخانه اش هم که هیچ سوراخ سنبه ای برای قایم شدن ندارد. فقط حمام است که می توان مدتی را تنها ماند و بعد هم سرخی چشم ها را به شامپو و صابون نسبت داد.
...................................................................................................
یکشنبه شب که مامان شروع کرد به غر زدن که چرا زمین گرد است و چرا الان شب است و چرا هوا گرم است و آی نفس کم آورده ام و کولر را خاموش کن و دو دقیقه بعد دوباره روشن کن و چرا این لامپ نورش زیاد است و چرا این پتو اینجوری است و چرا شام را توی این بشقاب ها کشیده ای و این مرغ چرا بو می دهد و ... و کم کم کار به جایی کشید که دیگر حوصله من هم داشت سر می رفت دوزاریم افتاد که چه خبر است.
برای پدرم اس ام اس زدم که همسرت دلش تنگ شده. دیشب که از راه رسید مامان اول هرگونه دلتنگی را تکذیب کرد اما بعد که پدرم بغلش کرد و بوسیدش اعتراف کرد دلش تنگ شده بوده .
طفلکی مادرم زندگیش بین من و شوهر و پسرش دو نیم شده و نمی داند هوای کدام طرف را داشته باشد.


...................................................................................................
دیشب بعد از یک هفته خیابان گردی مداوم و چرخ زدن بین درکه و دربند و فرحزاد و پارک ملت و قیطریه و هزار جای کوفت زهرمار دیگر و گشتن همه پاساژها و مراکز خرید و شب ساعت 2 خوابیدن و 7 صبح بیدار شدن و گوش کردن به هر آنچه آهنگ بند تنبانی و دامبولی دیمبولی موجود و تحمل خانه درهم و برهم محض خاطر مهمان های گرامی و گذراندن نصف روز برای تمیز کردن خانه و مرتب کردن وسایل و شستن ظرفها و ملحفه ها، وقتی بعد از دوش گرفتن و پوشیدن لباس راحت تازه داشتم خودم را توی تخت و لابه لای ملحفه های خنک جابجا می کردم وکتابی را که تازه هدیه گرفته ام برداشته بودم و یادم افتاده بود که چقدر دلتنگ این آرامش بودم، برادرم از راه رسید. نیم ساعت بعدش هم جای پاهای خیسش روی سرامیک های تازه دستمال کشیده باقی مانده بود.

پ ن :
لعنت به کسی که بعد از این حرف از دلتنگی و تنهایی بزند.
دلم می خواهد این اسی و کامران و هومن را خفه کنم که یک هفته تمام چرندیاتشان را گوش کردم.
پ ن 2:
امروز که مجبور شدم یکی یکی لینک های بغل را بعد از تبدیل به یونیکد وارد تمپلت کنم یادم افتاد که چه قدر زود به همه چیز عادت می کنیم.یک زمانی بلاگ رولینگی بود و پینگ و راحت دیدن بلاگ های آپدیت شده و حالا نیست. به همین سادگی
در این فکرم که چه چیزهای دیگری را اگر ازمان بگیرند به همین راحتی می پذیریم.
...................................................................................................
شنبه

دیگر به جمعه ها هم نمی شود اطمینان کرد. من اگر به امید تو نبود که تک و تنها راه نمی افتادم توی آن جزیره ای که دور تا دورش تا چشم کار میکند آب است.
دیشب باران گرفت. تا خود صبح توی آن ننویی که برایم ساخته بود خودم را آرام تکان دادم و به صدای باران که روی برگ های سقف می ریخت گوش کردم. راستی یادت باشد چند روزی مرخصی بگیری و سری به آنجا بزنی.سقف از چند جایی چکه می کند و گرازها هم در را شکسته اند و تمام باغچه خوشگلی را که ساخته بودی لگد کرده اند.
جمعه کاش می دانستی چقدر دلم شکسته است. یک هفته دیگر باید صبر کنم تا دوباره ببینمت.

...................................................................................................
جمعه

جمعه حیف که نمی دانی چقدر دوستت دارم.کاش سیاه نبودی. دلم می خواهد فرار کنیم به همان جزیره و من بشوم رابینسون کروزوئه از جنس مونثش و تو هم همان جمعه باشی. من دو تا دامن رنگ و وارنگ دوخته ام .به همان رنگ و وارنگی پرهای پرنده های جزیره. می خواهم تمام ساحل را پای برهنه از میان موج های آرام قدم بزنم. آخ جمعه ....
آخ جمعه کاش سیاه نبودی
...................................................................................................
سه شنبه

به بزرگه وقتی داشت شماره های موبایلم را بالا و پایین می کرد گفتم که موبایل وسیله شخصی است. نیشخندی زد و به کارش ادامه داد.به مامان می گویم اینها حریم شخصی حالیشان نمی شود؟ می گوید چه توقعی داری بچه هستند.گیج شده ام.بالاخره نفهمیدم اگر بچه هستند چرا دوست پسر دارند و یک تپه آرایش می کنند و حواسشان به همه چیز هست و اگر بچه نیستند چرا از ادب و بزرگتر کوچکتری هیچ بویی نبرده اند؟

چهار شنبه

بچه ها کشوی بالای میز را باز کرده اند و همه نامه های مرا خوانده اند.فکرش را بکن تک تک آن جملاتی را که برایت نوشته بودم خوانده اند .حالم بد است.انگاری که تمامی بدنم را با انگشتانشان کاویده باشند . جای انگشتان نشسته شان هنوز روی تنم مانده است و با هیچ صابونی هم پاک نمی شود.من خانه ساکتم را می خواهم و یاکریم ها و تنهایی هاییییییییییییییییییییییییییییییییییم را.
...................................................................................................
شنبه

الان خانه آرام است.امروز سر راه برگشتن به خانه از آن شیرینی فروشی گاندی که دانمارکی هایش را خیلی دوست داری کیک شکلاتی خریدم. مامان قول داده بود برای شب لوبیاپلو بپزد.اما بچه ها گفتند هوس پیتزا کرده اند و مامان هم منصرف شد.
دلم گرفته است.

یکشنبه

دیروز تلفن زنگ زد.تا به خودم بجنبم و گوشی را بردارم یکی پرید و گوشی را برداشت . انگار نه انگار که صاحب خانه کسی دیگری است. تمام لوازم آرایششان را روی میز و زمین پخش کرده اند و لباسهایشان هم روی دسته صندلی و تخت و میز و زمین و هر جای دیگری که تصور کنی پخش و پلا است. دیروز پایم را گذاشتم روی مداد سیاه چشم یکی که روی زمین افتاده بود و تمام سیاهی مداد پخش فرش شد.نیم ساعت با شامپو سابیدمش تا رنگش رفت. یادم نمی آید 15-16 سالگی ام چه طور بودم اما مسلم می دانم به این گهی نبودم.

دو شنبه
خوشحالم .بچه ها با هم قهر کرده اند.یکی به دوست پسر آن یکی گفته کچل، آن یکی هم یک فحشی به دوست پسر این یکی داده و هر دو گریه کرده اند و حالا هم با هم قهر هستند.اینها را وقتی رفتم خانه مامان گفت. زیر لب گفتم که هر دو گه هستند.مامان چشم غره رفت.
به آدمی که در حاشیه کتاب یکنفر دیگر نقاشی می کشد صفت دیگری هم میشود نسبت داد؟ بچه برو با کتابهای خودت هر غلطی می خواهی بکننننننننننننننننننننن.
...................................................................................................
مادربزرگم را این جوری هم نگاه نکن.خدا نکند با کسی سر لج بیوفتد.آن وقت طرف پای چپش را اول بردارد می گوید چرا پای راستش را اول برنداشت. گاهی هم چنان نیش و کنایه ای می زند که آدم تا یک جاییش می سوزد. چند روز پیش که من تکیه داده بودم به پدرم و خودم را برایش لوس می کردم شاید راضی بشود برایم ماشین بخرد ( میدانم نهایت پست فطرتی است ولی چه کنم ماشین می خواهم دیگر) مادربزرگم گفت پاشو پاشو دختر به این گندگی خجالت نمی کشد. الان باید خودت بچه داشته باشی. بعد هم که من گفتم اووووو من حالا حالا وقت دارم برای ازدواج گفت یادت باشد دختر عین میوه است که وقتی رسید باید چیدش وگرنه می ماند و می گندد.
زمان رسیدن و چیدن را هم با یک درجه تخفیف بین 20 تا 26 سال تعیین کرد.با این حساب من 2 سال است دارم می گندم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه