#كم سنتر كه بودم نمي گذاشت كتاب هاي الكي بخوانم . از همين رمانهاي ايراني يا
خارجي كه دختر هاي 15-16 ساله عاشقشان هستن ، از همانهايي كه دختر و پسر
خوشگل و پولدار عاشق هم مي شوند و هميشه هم مانعي سر راه عشقشان هست و
در آخر هم همه چيز به خير و خوشي تمام مي شود ، يك جورايي در آن سن رويايي بودند.
استدلالش اين بود كه اگر به خوندن اين كتابها عادت كنم ديگه نمي تونم كتابهاي ادبي را
هضم كنم ، اما من زياد هم بچه حرف گوش كني نبودم ، از كتابخانه مدرسه كتاب پيمان
دانيل استيل را مي گرفتم، كه از بس دست به دست بچه ها گشته بود ورق ورق شده بود،
لابلاي جلد يكي از كتابهاي درسيم مخفيش مي كردم و .....
بعد شبها خواب يكي از همين شاهزاده هاي اسب سوار را مي ديدم و صبح ها به زور براي
رفتن به مدرسه از تخت بيرون مي آمدم .
هميشه مي گويد " درست گوش كردن يك هنر است " هنري كه معتقد است من ندارم .
چون هميشه در حال موسيقي گوش كردن با تلفن هم حرف مي زنم يا وقت پخش اخبار
من دارم يك اتفاق خنده دار تعريف ميكنم ، يا سفارشاتي كه مامان در مورد غذا مي كنه
يادم ميره و مجبور ميشم دوباره زنگ بزنم بپرسم ، به نظر پدرم من يك جورايي نسبت به
محيط اطرافم بي توجه هستم. عجول هستم و در موقعيتهاي حساس به جاي برخورد
منطقي ، رفتار احساسي از خود نشان ميدهم ، از توانايي هايم درست استفاده نمي كنم
و اعتماد به نفس پاييني دارم . مامان معتقد است به خاط بچه اول بودن و فاصله سني
نسبتا زياد با برادرم من را لوس كرده است.
ديروز سر كلاس زبان استاد پيشنهاد كرد كه هر كدام از بچه ها يك صفت در مورد تك تك بچه
ها ي كلاس بگويند و از من شروع كرد چون از همه بزرگترم ، صفاتي كه گقتن براي خودم
خيلي جالب بود ، اولي گفت :cute ، صفتي كه جدا فكر نمي كنم در مورد من صدق كنه.
دومي گفت : جدي و با اراده ، سومي گفت : با اعتماد به نفس بالا ، چهارمي گفت : آدمي
كه ميشه بهش اطمينان كرد ، پنجمي گفت : كمي مغرور و زودرنج ، ششمي گفت : شاد و
دوست داشتني. آخري گفت : زود عصباني مي شود .
از ديروز دارم فكر مي كنم كه چه قدر راحت ميشه آدمها رو گول زد و براشون نقش بازي كرد!!!!!

# روز سه شنبه جشنواره وب و نشريات الكترونيك مي بينمتون ، هر كسو ديدين يك
روسري قرمز گل گلي سرشه منم ، داداشم ميگه عين دختر دهاتيا ميشي ولي من با
كمال پر رويي سرم مي كنمش. راستش وقتي رفتم بخرمش برق رفته بود ،
دقيقا مدلشو نديدم.
...................................................................................................
به زيبايي باران پاييزي ، به راحتي عاشق شدن ، به خوش مزگي شراب سيب ،
به راحتي دل كندن ، به ترس از سرعت ، به راحتي گفتن ...

پ.ن : اينجا رو اشتباه كردي !! گفتن اين يكي اصلا راحت نيست !!
...................................................................................................
"كارش خيلي خوي است ، از چند ماه جلوتر براي روضه بايد ازش وقت بگيرند"
اين را زن همسايه مي گويد وقتي از مادربزرگ دعوت مي كند ، مادر بزرگ قلبا مومن
است . خدا و پيغمبر را قبول دارد.ولي از مجالس روضه و سفره حضرت ابوالفضل و
شاه پريان خوشش نمي آيد . مي گويد اين روزها همه چيز رنگ و بوي ريا به خود
گرفته است . آه مي كشد و از قديم مي گويد ، از سفره هايي كه در اتاق هاي پنج دري خانه
پدري پهن مي شدو از دست خير پدر ودايي هايش ، از روضه هاي هفت روز و هفت
شب و شب زنده داري هاو تعزيه هاي ماه محرم .مي گويد قديم مردم ايمانشان بيشتر
بود و تظاهرهم نمي كردند .از سر كنجكاوي در مهماني همسايه همراهيش مي كنم .
زن حدودا 50 سال سن دارد . حاجيه خانم صدايش ميكنند . سرتا پا مشكي پوشيده است.
صورتي گوشتالو دارد با يك خال قهوهاي در گوشه بيني . چهار زانو وسط مجلس نشسته
است و زنهاي ديگر دور وبرش اين گوشه و آن گوشه نشسته اند .همه مشكي پوشيده اند.
بعضي با روسري ، بعضي با چادر .دير رسيده ايم ، دعا و خواندن قرآن تمام شده است .
حاجيه خانم از روز قيامت و مي گويد ، از آتش جهنم و خشم و غضب خدا ، از اينكه زن بايد
خودش را از چشم نا محرم دور نگه دارد . از اينكه زن وظيفه دارد خود را براي شوهرش بيارايد
زيبا كند و از اينكه وظيفه زن تمكين از شوهرش است . اصرار دارد كه زن بايد تمامي خواسته
هاي شوهرش را بر آورده كند.به ديوار تكيه مي دهم و زانو هايم را بغل مي كنم.انگشتهاي
پايم بازيشان گرفته است . انگشت سمت چپ من هستم و انگشت سمت راست تو ، اين
بازي اختراعي من است .انگشت سمت راست انگشت سمت چپ را لمس ميكند ، من سرخ
مي شوم ، انگشت سمت چپ انگشت سمت راست را مي بوسد ، من سرخ مي شوم ،
بوسيدن هم گناه دارد؟
حاجيه خانم از حيض و نفاس ميگويد ، اگر روزه بوديد و لك ديديد ،اگر لك به اندازه يك دوزاري يا
پنج زاري بود روزه تان درست است و لي اگر به اندازه يك 25 توماني يا بزرگتر بود روزه تان
باطل است .
انگشت سمت راست آرام انگشت سمت چپ را لمس مي كند . زن همچنان مي گويد ،
نور از پنجره به چهره اش تابيده است ، سبيل هايش را اصلاح نكرده است. خال گوشه بيني
اش بزرگتر به نظر مي آيد . مادر بزرگ اشاره مي كند بلند شويم . زن همسايه با عجله
مي آيد ." كجا ؟افطار در خدمتتون هستيم " مادر بزرگ فشار خون بالا و سرگيجه را بهانه
مي كند ، از در بيرون مي زنيم.
...................................................................................................
همين جوري بي خودي اينجا نشستم و دستهامو زير چونه ام گذاشتم و
همين جوري بي خودي اشكهام داره مياد ، همين جوري بي خودي مي چكن روي
كي بورد ، همين جوري بي خودي هم دلم گرفته .امان از بي غمي
...................................................................................................
پيدا كردن يك محك خوب كار سختيه ، خيلي ها هم قبلا دنبالش مي گشتن ، دلم
مي خواد از روي رفتار ها و حرفها يك جورايي اون چيزيو كه به محك احتياج داره پيدا كنم
ولي كار سختيه ، يه چيزيو خوب مي دونم ، اينكه هيچ وقت و در هيچ زماني دلم
نمي خواد از روش آزار دادن و قهر و آشتي كردن به اون محك دست پيدا كنم ، از اين كار
متنفرم ، اصلا نمي تونم تصور كنم كه آدم كسيو كه دوست داره آزار بده براي اينكه بهش
چيزي ثابت بشه ، حتي اگر اين دوست داشتن خيلي هم كامل نباشه ، حتي اگر فقط فكر
كنه كه دوست داره ، حتي اگر يك احساس خام باشه كه هيچ وقت هم پخته نشه .
حتي اگر يك روز بفهمه كه اشتباه كرده ، كه يك جايي راه رو اشتباه رفته .
به هر حال ترجيح مي دم تا اون قسمت راه كه درست داره پيش ميره با آرامش باشه ،
طوري باشه كه هر دو طرف ازش لذت ببرن ، حتي اگر راه كوتاه باشه ، خاطره يك همراهي
خوب براشون باقي بمونه.
...................................................................................................
مي خواهم آب شوم
روز من نه با صداي تلفن آغاز مي شود و نه زنگ ساعت ، روز من با صداي درآغاز
مي شود ، به نشانه خروج پدر . چشمهايم را كه باز مي كنم نور كم رنگ صبحگاهي
از لابه لاي پرده لبخند مي زند . پتو را روي سر مي كشم ، چند دقيقه بعد دوباره صداي
در ، به نشانه خروج مادر . روز ديگر آغاز شده است ، بدون كش و قوس . صورتم در آينه به
من نگاه مي كند ،لبخند مي زنم ، لبخندم تبديل به شكلك زشتي مي شود ، روز براي
من آغاز شده است ، راه مي روم و با خود زمزمه مي كنم ، امروز كلاس دارم . با بچه هايي
كه حواسشان همه جا هست به جز در كلاس، با دخترهايي كه به جاي چشم دوختن
به تخته ، چهره اشان را در آينه هاي كوچك دستي شان مرتب كنند ،
روز من ديگر آغاز شده است ، من غرق مي شوم ،
در روزمرگي ، هر روز بيش از ديروز ، هر چه بيشتر دست و پا مي زنم بيشتر فرو مي روم .
روزهايم مثل كفآب درون سينك ظرفشويي مي چرخد و مي چرخد و در آخر تفاله هايش
باقي مي ماند كه راهي سطل آشغال مشود ، روز من مرده است . روز من با ديوارها
عجين شده است ، با تلفني كه زنگ نمي خورد ، با آدمهايي كه دوستشان ندارم ،
با كاري كه از انجام دادنش لذت نمي برم ، روز من ذره ذره روحم را مي خورد ،
...................................................................................................
عزيزم
چه خوب شد كه به كسي اجازه ندادي براي بدرقه به فرودگاه بيايد ، طاقت نداشتم
تو را ببينم كه پشت شيشه ها گم مي شوي ، نمي توانستم بايستم و تو را نگاه كنم
كه از من دور مي شوي ، دور دور ...
چه خوب شد كه مثل هميشه با هم خداحافظي كرديم ، جلوي در خانه شما ، مثل تمامي
اين سالها ، همديگر را بغل كرديم ، گونه هاي هم را بوسيديم و دستهايمان را به هم
فشرديم و لبخند زديم ، مثل هميشه گفتي كه وقتي رسيدم زنگ بزنم و من گفتم مراقب
خودت باش ، مثل هميشه .... قبل از اينكه از پيچ كوچه رد شوم برگشتم و نگاهت كردم ،
همانجا ايستاده بودي در چهار چوب در ،با دستهاي قلاب شده در هم ، من كه برگشتم
برايم دست تكان دادي و من همه چيز را از پشت پرده اشك تار ديدم ، آخرين خاطره من ....
مي خواستم براي يادگاري هديه اي از من داشته باشي، هيچ چيز نيافتم كه هميشه خاطره
من را براي تو تداعي كند ، قسمتي از خاطرات اين سالها را برايت بسته بندي كردم ، تنها
چيزي كه مي تواني در چمدانت حمل كني و اضافه بار هم نداشته باشي، از تمامي اين
سالهاتكه هايي را جمع كردم ، دوران دبيرستان ،دانشگاه ، تهران، گردش ها و خريد ها ،
پچ پچ ها وشب بيدار ماندن ها و عشق هاي دخترانه و گريه ها و خنده ها و .....برگ سبزي
تحفه درويش خوشحالم كه آسمان همه جا يك رنگ است ، تو هم زير همان آسماني هستي
كه من هستم ،با هم راه مي رويم و زندگي مي كنيم و در روزمرگي غرق مي شويم ،
زير يك آسمان و تو درست به اندازه ماه در شب مهتابي به من نزديك هستي ، كافيست
دستم را دراز كنم و .....
نمي گويم كه با رفتنت بيش از بيش تنها شدم ، نمي خواهم باور كنم ، وقتي به تنهايي
فكر مي كنم سردم مي شود ،خوشحالم كه تو در آنجا تنها نيستي ، تحمل تنهايي در
سرماي آنجامشكل تر است ، خوشحالم كه دست گرمي هست كه وقتي از هواپيما پياده
مي شوي دستت را بگيرد و بفشارد .مي داني زندگي بازي هاي زيادي دارد .
نبايد بازيچه زندگي شد.بايد با زندگي همبازي شويم ،آنوقت هر دو از بازي لذت مي بريم.
...................................................................................................
دو روز پيش بلاگم يك ساله شد.

# مي خواستم بگم هميشه بدترين تصميمات زندگيمو وقتي گرفتم كه فكر مي كردم
دارم بهترين تصميمو مي گيرم ، هميشه هم بدترين اتفاقها وقتي برام افتاده كه انتظار
بهترين اتفاق رو داشتم ، هميشه هم بدترين موقعيتها درست وسط بهترين موقعيتها برايم
پيش آمده ، بدترين حرفها رو درست وقتي زدم كه نبايد مي زدم ، بدترين عكس العمل ها
رو وقتي انجام دادم كه نبايد مي دادم و از همه جالبتر اينكه بهترين احساس ها رو وقتي
دارم كه نبايد داشته باشم . در بدترين زمانها، درست مثل الان .....
...................................................................................................
بچه كه بوديم 5 سال اختلاف سني خيلي خودشو نشون مي داد ،
من كه دبيرستاني بودم اون يك پسر لاغر و بير يخت بود كه از دست تعصبات الكيش
كلي مي خنديدم ، هيچ وقت دوست نداشتم به جاي يك برادر يك خواهر داشته باشم،
چون حسود بودم ، دلم مي خواست تك دختر خونه بمونم ، ولي اون هميشه آرزو داشت
به جاي من يك برادر داشته باشه ، براي من حالا يك برادر جوان شده كه وقتي باهاش بيرون
ميرم احساس امنيت مي كنم ، ميتونم ساعت 12 شب زير بارون باهاش بزنم بيرون
و قدم بزنم ،مي تونم وقتي مياد دم كلاس زبان دنبال من پيش دخترا كلي پزشو بدم ،
ميتونيم به هم آب بپاشيم و صبح ها وقتي ديرمون شده سر رفتن دستشويي با هم
دعوا كنيم ، ميتونيم غربزنيم و با هم بحث كنيم ، در طول اين چند سال ديگه قلقش
دستم اومده ، هيچ وقت ازش چيزي نمي پرسم ، وقتي كه لازم باشه خودش حرف
مي زنه ، توي كار همديگه هم دخالت نمي كنيم ، به جز مواقعي كه خرابكاري ميكنه و
من بايد ماله كشي كنم و قضيه رو ماست مالي كنم ، گاهي هم با هم دعوا مي كنيم ،
البته به شرطي كه مامان و پدر خونه نباشن ، امشب آنلاين بودم كه اومد توي اتاق ،
از حالت چهره اش فهميدم مي خواد چيزي بگه ، مثل هميشه روي تخت دراز كشيد ،
منتظر شدم ، گفت : چرا دخترها انقدر عجيب غريبن؟؟ چرا هيچ وقت نميشه عكس
العملهاشونو پيش بيني كرد ؟!! يك نيم ساعتي براش از تفاوتهاي بين زن ها و مردها و
اينكه زنها حساس ترن و مردها منطقي تر و ..... سخنراني كردم ، نگاهي بهم كردو
گفت : همه اينها درست ولي يه چيزيو مي دوني دخترها همشون بي جنبه ان ....
...................................................................................................
روزمرگي 1

از كفر من تا دين تو

زنگ ميزنم آرايشگاه وقت بگيرم ، سه شنبه ساعت 10 صبح ، كلاس دارم نمي تونم
بيام ، ok ، پس ميره هفته ديگه يك شنبه ساعت 4 بعد از ظهر ، زودتر وقت ندارين ؟
sorry همه وقتهامون پره ،( دكتر فوق تخصص مغز و اعصاب زودتر وقت مي داد )
يك شنبه ساعت 4 ، حوصله هم ندارم برم ، سلانه سلانه راه ميوفتم ، آفتاب خوبيه ،توي
آرايشگاه 2 دو تا دختر 17، 18 ساله نشستن با يك زن نسبتا مسن ، دختره ميشينه
روي صندلي و از آرايشگر مي خواد كه ابروهاشو دخترونه برداره ، آخه مدرسه ايراد
ميگيرن ، به محض اينكه آخرين امتحانمو بدم ميام ابروهامو باريك باريك مي كنم.
يك تابلو كوچيك گوشه ديوار آويزونه ، لطفا از آوردن بچه و همراه اضافي جدا خودداري
كنيد ، بدون وقت قبلي مراجعه نفرمايين ، كاش به جاي درس خوندن ديپلم آرايشگري
گرفته بودم ، حداقل خودمو بلد بودم آرايش كنم ، چه مدلي براتون بردارم ؟
زياد باريك نشه ، دردم مياد ، براي اينكه خودشو راحت كنه و كارشم زود تموم بشه
دورشو تيغ ميزنه ، گوشه ابرومو يك كوچولو مي بره ، الكل كه ميزنه ميسوزه ، كارش
كه تموم ميشه خودمو توي آينه نگاه مي كنم ، نه بد نشد ، چقدر بدم خدمتتون ،
قابل نداره ،خواهش مي كنم ،2000 تومن ، 10 دقيقه 2000 تومن !! از مدير عامل
كارخونه بيشتر در مياره ، هوس مي كنم آرايش كنم ، يك كم كرم و روژ لب ، توي آينه كه
نگاه ميكنم احساس خوبي دارم ، از در ميام بيرون ، هنوز احساس خوبه رو دارم ،
يك پيرزن از كنارم رد ميشه ، جوري كه من هم بشنوم زمزمه ميكنه " دوره آخر زمون شده ، شمر هم تو ماه رمضون لب هاشو قرمز نمي كرد " احساس خوبه به يكباره ميپره .

پ . ن : رژ لبم قهوه اي بود
پ . ن : تا اونجايي كه يادمه شمر مال قضيه امام حسين بود ربطي به رمضان نداشت!!!
...................................................................................................
صبح ساعت 8 كه ميرسم سالن همه چيز خوب به نظر ميرسه ، نيم ساعت
پياده روي گونه هامو گل انداخته و بدنم كاملا گرمه ، سوئيت شرت هم تنمه ،
هواي سالن انقدر سرده كه ها ميكنم از دهنم بخار درمياد ، تا مربي بياد چند دقيقه اي
وقت دارم ، پس ميتونم دستمو بكنم توي جيبم و با خيال راحت توي سالن بزرگ قدم بزنم
و به سقف بلندش نگاه كنم كه پر از لونه كبوتره ، هنوز بدنم گرمه ،
مربي ميايد و لباسهاشو در مياره و داد ميزنه اماده بشين ، با اكراه لباسهاي گرمو از تنم
در ميارم و با يك شلوار و تي شرت مي ايستم و تازه اونوقته كه مفهومه مثل سگ
لرزيدنو ميفهمم . بماند كه چنان بدن دردي گرفتم كه وقتي مي خندم يا سرفه ميكنم
تمام ماهيچه ها و عضلات بدنم درد مي گيرن . ديگه نميگم با چه فلاكتي دستشوي ميرم!!!!!
...................................................................................................
ابتدای صفحه