همان پیراهن کوتاه سفید با گلهای ریز خاکستری تنش بود.خودش را روی مبل انداخت و دامنش بالاتر رفت و پاهای تپل سفیدش بیشتر معلوم شد. گفت بیا رژیم بگیریم. گفتم باشد فقط رژیمش کمونیستی نباشد.
بعد دوباره سرم را روی زمین گذاشتم و پاهایم را روی مبل.این جوری آن همه خونی که هشت ساعت متوالی درون ساق پایم مانده بود بر می گشت پایین و شاید این سردرد لعنتی را آرام می کرد. گفت نه جدی باش.
کاغذی را که دستش بود باز کرد و بالای سرم گرفت. چپکی خواندن چشمهایم را اذیت می کرد .گفتم بخوان گوش میدهم.خودش هم حوصله خواندن نداشت. رگبار که گرفت پنجره را باز کردم . ایستادیم و بینی هایمان را چسباندیم به توری و بوی خاک نمناک و برگ های خیس شده درخت مو همسایه بغلی را فرو دادیم.
...................................................................................................
اکبر گنجی در بند که این روزها هر کجا سرک می کشم عکس و لینکش را می بینم و روزی چند ایمیل برایم می آید که پتیشنش را امضا کنم و یکبار این کار را کرده ام به خدا یا انتخاب رئیس جمهور آینده که هر چه سبک سنگین می کنم متقاعد نمی شوم که به معین رای بدهم و دیگر خسته شده ام از بس میان بد و بدتر یکی را انتخاب کرده ام و این مجلس با نماینده هایی که نوبر هستند و بوی گند حماقتشان عالم را برداشته و مردم را گوسفند فرض می کنند یا روزنامه هایی که بسته شدند و بقیه هم که مانده اند آنقدر دست به عصا راه می روند که نخواندنشان بهتر است یا رادیو تلویزیونی که یکبند زر مفت میزند یا این احساس عدم امنیت فردی که سایه به سایه می آید و رهایم نمی کند، هیچ کدام دغدغه های این روزهای من نیستند.
پایه شکسته تخت و لامپ سوخته پذیرایی است که ذهن مرا مشغول کرده است.


Human Rights
...................................................................................................
زنان خسته
برای خودشان و آقا که نشسته و روزنامه می خواند چای می ریزند. روی مبل پای تلویزیون خوابشان می رود و چای سرد می شود.
زنان احمق
مرد وقتی به خانه می رسد باید چای تازه دم بخورد.
زنان فمینیست
زنان و مردان برابرند. سر ریختن چای با آقا دعوایشان می شود. از خیر خوردن چای می گذرند و بقیه شب را پشت به هم می خوابند.
زنان مازوخیست
تو چای نمی خوری پس من هم نمی خورم.
زنان شیک
خوردن چای را بی کلاسی میدانند.قهوه فوری و نسکافه را ترجیح می دهند. آقا هم هر وقت هوس چای می کند سری به خانه مادرش می زند. (فرض می کنیم که آقای محترمی است و خانه دومی ندارد)
زنان امروزی
چای ریختن وظیفه مردان است. بعد هم خدا نگه دارد تی بگ را.
زنان تنها
برای خودشان چای می ریزند و منت هیچ کس را هم نمی کشند.
...................................................................................................
5-6 ماهه بود که برای اولین بار دیدم اش.سرش پوشیده از کرکهای نرم و روشن بود با پوستی به سفیدی و لطیفی پنبه و چشمان گرد و همیشه متعجب. همه می گفتند کپی نوزادی خودم است.بزرگتر که شد کرک های نرم جایش را به موهای فرفری و قهوه ای داد و چشم هایش برق شیطنت گرفت و شباهتش به من کمتر شد.اسمش را گذاشتم ببعی.
به حرف زدن که افتاد پدر سوخته را یادش دادم. هر بار که با آن لهجه کودکانه پدرشخته می گفت برایش ضعف می کردم.به همه هم می گفت سُسی یادم داده است. گفتند حرف بد بزنی فلفل دهانت می ریزیم.حالا التماسش هم که کنی پدر سوخته نمی گوید. گاهی که وعده خرید بستنی می دهم می آید و روی پاهایم می نشیند و لبهایش را نزدیک گوشم می کند و آرام می گوید پدر سوخته و بعد با قیافه خیلی جدی می گوید سُسی حرف بد زدی؟
...................................................................................................
با دختر همسایه پشت پنجره ایستاده بودیم و صحبت می کردیم. کتلت می پخت.
از 3 طبقه پایین تر صدای جر و بحث آرامی می آمد که رفته رفته بلند می شد. توجهمان جلب شد. سکوت کردیم تا بفهمیم چه خبر است. صدای جیغ که در آپارتمان پیچید و پشت سرش داد و فریاد مامان هم به جمعمان اضافه شد.
سر اینکه آقا دیر خانه آمده بود دعوا می کردند.ساعت 8 بود. خانم همسایه با فریاد می گفت که از صبح توله ات را نگه داشته ام و تو کدام گوری بودی و خسته شده ام . منظورش از توله دختر دو ساله خوشگلی است که موهای سیاه لخت دارد و وقتی می خندد روی لپهایش چال می افتد. آقای همسایه کم کم آرامشش را از دست داد و صدای دادهایش به فریادهای خانم اضافه شد.هر دو کلنگ برداشته بودند و قبرستان کهنه می شکافتند. آخر هم صدای کوبیده شدن در آمد و سکوت دوباره آپارتمان را فرا گرفت.
خانم همسایه را تصور کردم که نشسته است و گریه می کند و بعد هم تلفن را بر میدارد و گلایه زندگی اش را به مادر یا خواهرش
می کند.هق هق می زند،فحش می دهد و مردها را لعنت می کند.
آقای همسایه هم یکی دو ساعتی توی خیابان چرخ می زند و سیگار می کشد و شاید سراغ دوست قدیمی برود و کمی درددل کند و سبک شود. یکی دو روز بعد هم آشتی می کنند و یادشان می رود.
ما هم فرض می کنیم چیزی نشنیده ایم .بعدا که همدیگر را توی راهرو دیدیم مثل همیشه سلام و احوال پرسی می کنیم و به روی خودمان نمی آوریم.
فقط نمی دانم آن دختر کوچولوی مو سیاه هم همه چیز را به این راحتی فراموش می کند؟
...................................................................................................
سرفه ها و بی خوابی های شب حسابی خسته ام کرده است. برای خوابیدن باید دو سه تا بالشت زیر سرم بگذارم تا کمتر سرفه کنم.
یک ماه گذشته زمان عجیب زود گذشته است. احساس میکنم از قطار زندگی بیرون افتاده ام و ساکن در یک نقطه حرکتش را نظاره می کنم. به معنای مطلق هیچ کار مفیدی انجام نداده ام. خیلی وقت است هیچ چیز هم آنچنان که باید مرا سر شوق نمی آورد.
می ترسم این بی تفاوتی جا خوش کند و آرام آرام ریشه بگیرد.
آدم ها ....بیشترشان غریب هستند. شاید قوه درک من پایین آمده. شناختشان توقع زیادی است. تمایلی هم به این کار ندارم. ترجیح
می دهم خودشان باشند و نقش بازی نکنند. آن چیزی که بیشتر آزارم می دهد این است که این نقش را به خیال خودشان برای راحتی من بازی می کنند. این ماسکی که به چهره می زنند و این دقتی که در به کار بردن کلمات می کنند، کنایه ها و حرکاتشان آزارم می دهد.
بدتر از همه آنکه خودم هم یکی از همین آدمها هستم.
...................................................................................................
برای خلاصی از این سرفه های خشک و نفس گیر همه کاری کرده ام.از زدن آمپول و خوردن چندین مدل قرص و شربت تا بخور تخم گشنیز و اکالیپتوس و شیر و عسل گرم و عرق آویشن و رازیانه و حمام داغ و ماساژ و نشاسته و لعاب به دانه و معجونی از 20 قطره باریج اسانس ضد سرفه که چند قاشق شکر هم برای رفع تلخی به آن اضافه می کنیم.
هیچ کدام به اندازه داروی گیاهی که عمه ام سفارشش را کرد بد مزه نبود. روی شیشه اش نوشته شده تیزن سئال مخلصه حکیم مومن تبریزی . بوی جوراب کثیف چندین روز خیس مانده در آب و لجن کف جوب های پایین شهر را می داد.یک خوبی که داشت معده ام را کلا خالی کرد.چون 10 دقیقه بعد از خوردن زورکی اش همه محتویات معده ام را در دستشویی بالا آوردم.
سرفه هم هنوز سلام می رساند.
...................................................................................................
خوبی این آپارتمان به این است که برای تردد بین طبقات نیازی به پوشش کامل نیست.با همان بلوز و شلوار خانه که حالا یکی دو وجب هم کوتاه باشد ایرادی ندارد می توان تا پارکینگ یا پشت بام رفت و برگشت .
دختر همسایه که برای نقاشی از اجسام بی جان به پشت بام می رود پیشنهاد داد یک میز کوچک و دو سه تا صندلی بگذاریم و گاهی عصر ها را روی پشت بام بگذرانیم.لبه پشت بام یک دیوار یک متری دارد و دید همسایه های روبرو را محدود می کند. آپارتمانهای دو طرف هم دو طبقه هستند و فقط اسپایدرمن می تواند بالا بیاید و دید بزند.
این طور شد که خوردن چای و شیرینی و گاهی هم قهوه روی پشت بام برنامه گاه و بیگاه ما شده است که این روزها پدر و مادر من و یکی از خانم های همسایه پایه اش شده اند.دم غروب آفتاب نشستن در هوای آزاد و حس کردن بوی یاس همسایه که در هوا پیچیده است و بادی که با موهایت بازی می کند لذتی دارد که مدتی بود تجربه اش نکرده بودم.
دیروز هر بار که دستم را بالا می آوردم و طره های آویزان موهایم را پشت گوش می بردم، هر بار وزش باد را روی پوست صورت و گردنم حس می کردم ،به این فکر می افتادم که همین آزادی کوچک ، همین شادی لذت بخش هم از سالهاست از ما گرفته شده است .
در عوض آن چیزی که برایمان مانده نگاه هایی است که مدام باید ازشان فرار کنیم.

پ ن : چند روز پیش توی تجریش زنی چادری را دیدم با روبنده، تماماً پیچیده شده در پوششی سیاه...سیاه....سیاه
...................................................................................................
دو شنبه شب در آن سالن تاریک و نه چندان راحت تئاتر شهر پشت سر آقای خارجکی گردن دراز نشسته بودم و مدام سرم را این ور و آن ور می کردم بلکه صحنه را کامل ببینم . مسحور و شیفته بازی روان و زیبای میکائیل شهرستانی به خودم می پیچیدم که سرفه نکنم. میان ماندن و دیدن بقیه نمایش و بیرون رفتن و یک دل سیر سرفه کردن اولی را انتخاب کردم با وجود فحش هایی که فکر کنم ملت در دلشان دادند.
دم در نوشته بود ورود اطفال زیر 8 سال ممنوع.فکر کنم دفعه بعد می نویسند ورود افراد سرما خورده هم ممنوع. جالب اینجاست این سرفه های خشک آلرژیک به محض پایان نمایش و روشن شدن چراغ ها تمام شد. انگار در تمام این مدت جن کوچکی ته گلویم نشسته بود و برای آزار من با نوک پری نازک ته گلویم را قلقلک می داد و تا چراغ ها روشن شدند جن هم غیبش زد.
به جز چند جمله ندامت آمیز و پند و نصیحت آخرش که کمی توی ذوق می زد و یک راوی که حضورش توجیهی جز اندکی توهین به درک تماشاگران نداشت،بقیه نمایش عالی بود. آقای بهمن فرمان آرا هم تنها ردیف جلوی ما نشسته بود.

پ . ن : پرگنن ( میکائیل شهرستانی ) جایی گفت : ازدواج تابوت عشق است و با ازدواج همان بالهای کوچکی که برای پرواز داریم هم بریده می شوند . مصداق کامل ازدواج های ایرانی
...................................................................................................
زمانی بیشتر دوستان هم را می شناختیم.با وجود 5 سال تفاوت سنی برنامه های مشترک زیادی داشتیم.جمعه ها کوه ،هفته ای یکبار شام و گاهی سینما ، دور هم جمع شدن های ماهانه و در کنار همه اینها گپ های شبانه که گاهی تا 3و4 صبح ادامه پیدا می کرد. فقط استخر را نمی توانستیم با هم برویم.
حالا ارتباطمان خلاصه می شود در تماس های تلفنی کوتاه و دیدارهایی که فرصت صحبت های دل سیر را نمی دهد.
خیلی وقت است جای کبودی مشت هایش را روی بازوهایم ندیده ام.برنامه آب پاشی شبها هم خیلی وقت است فراموش شده. جای ساعت هایی که با گاز گرفتن روی دستش درست می کردم هم خیلی وقت است خوب شده .
هر کدام دوستان جدیدی داریم که دیگر مشترک نیستند. من، محمد و سیامک و عرفان و رضا و نیما و بقیه دوستانش را نمی شناسم.او هم یاسمن و نیلوفر و فرناز و پرنیان و دوستان مرا.
چند روزی هم که می آید و پیش من می ماند گاهی بین رفت و آمدها همدیگر را می بینیم. روزها من سر کار هستم.عصرها او بیرون است و شبها هم که دیر وقت برمی گردد من خواب هستم.
زندگی خیلی غریب است. خیلی غریب ....
...................................................................................................
ناهار نمی خورد و هر روز منتظر من می ماند تا با هم غذا بخوریم.
اسمش را گذاشته ام شاهار،چون نه ناهار است نه شام.
اگر به اختیار من باشد ترجیح می دهم بقیه روز را روی کاناپه دراز بکشم و کتاب بخوانم و فیلم ببینم و چرت بزنم و آخر شب هم پای کامپیوتر کمی وبگردی کنم.
اما مامان برنامه پیاده روی هر روزش را دارد و من هم بهتر است همراهیش کنم.
بدم نمی آید کمی مغازه ها را دید بزنم اما آنقدر تند راه می رود که گاهی باید دو سه قدم دنبالش بدوم.
بعد از یک ساعت و نیم پیاده روی دم در خانه نا ندارم کلیدم را دربیاورم.پاهایم گزگز می کنند.
با این حال مامان معتقد است سرپایینی بدن زیاد عرق نمی کند و می گوید از فردا سربالایی می رویم.
فکرش هم حالم را بد می کند.دلم دوش آب گرم می خواهد و اتاق تاریک و ملحفه خنک.

پ ن :
1- به علت سرما خوردگی شدید برنامه پیاده روی دو روزی است کنسل شده است. اولین بار است که از سرماخوردگی لذت می برم.
2- در نمایشگاه کتاب ابطحی و معین رادیدیم.اولی خیلی گنده تر از آن چیزی بود که فکر می کردم و دومی با آن چهار بادیگارد هیکلی خیلی ریزه نشان می داد. حالا مطمئن هستم که حداقل به معین رای نمی دهم.
...................................................................................................
نزدیکی های 3 صبح است .جمع شده زیر پتو خودم را تکان می دهم و خواب هم رفته است .
پرده با وزش باد آرام تکان می خورد و حجمی درونش شکل می گیرد و جلو می آید .
هیولایی در شب
دستم را دراز می کنم تا لمسش کنم خالی می شود و عقب می کشد.
بلند می شوم.سه قدم برمی دارم و اتاق تمام می شود.
من می مانم و دیوار تاریک روبرو
دو قدم به سمت چپ و برخورد به میز و دوباره سه قدم به جلو و تخت
همین
...................................................................................................
همه چیز خیلی آرام پیش می رود.خیلی آرام،آنقدر که دیگر دلم تکان می خواهد.
بالا و پایین شدن و دل به هم خوردگی می خواهد.ترس می خواهد.گریه و خنده می خواهد.

دستشو روی بینیم کشید و گفت دختر بیا این کک و مک هاتو برات بردارم.میدونی چقدر صورتت عوض میشه؟
پرسیدم چقدر عوض میشه؟
گفت انقدر که دیگه خودتو نمیشناسی.
گفتم اونوقت خودمو گم می کنم؟
یه نگاهی کرد و سرشو انداخت پایین نسخه شو نوشت.بعد گفت:این کرمو شبها میزنی.یه ضد آفتاب قوی هم در طول روز می زنی.
این لوسیون دست ساز رو هم روزی 2 بار روی صورتت می مالی و خوب ماساژ میدی.
پرسیدم این شماره تلفن چیه آخرش نوشتین؟
گفت :اونم تلفن یک روانشناس خوبه که از دوستهای قدیمیه.کمکت می کنه خودتو پیدا کنی.
یا شایدم گم کنی.یه جوری با هم توافق کنین.
بعد دوباره یادش افتاد و گفت : دختر بیا این کک و مک هاتو بردارم.
...................................................................................................
گاهی می پرسد تا کی می خواهی به این وضع ادامه بدهی؟ می پرسم کدام وضع ؟عصبانی می شود. حتی وقتی می گویم ما هیچ وقت نمی توانیم با هم بحث کنیم ناراحت می شود و می گوید هر کاری دلت می خواهد بکن.
گاهی که می داند این حرفش مرا عصبانی می کند با لحن آرامتر و مهربان تری می گوید برای آینده ات چه تصمیمی داری؟ اگر خوش اخلاق باشم و بخندم رشته سر دراز به خود می گیرد .
از غیر قابل پیش بینی بودن آدم ها می گویم و شناختی که هیچ وقت مطمئن نمی شوی آیا بدستش آورده ای یا نه ؟ حتی از غیر قابل پیش بینی بودن خودم.
از آواری که درست وقتی انتظارش را نداری بر سرت هوار می شود.احساسی که هیچ وقت مطمئن نیستی درست باشد.راهی که نمی دانی به کجا می رود. از تضاد افکار و عقاید و هزار تا کوفت دیگر. و از اینکه دست آخر هم هیچ گاه نمی فهمی آیا راه را درست رفته ای یا نه؟
در عوض همیشه خودشان را مثال می زند که درست نقطه مقابل یکدیگر هستند و هیچ اتفاقی هم نیافتاده است.یکی منطقی و خونسرد دیگری عاطفی و زودرنج.
وقتی می گویم این مورد استثناست می گوید استثناهای دیگری هم می تواند وجود داشته باشد.


پ ن :به ايمان،به دوستم، مي گويم: تو شاعري،درد كه داشته باشي، تازه قلمت به شور مي آيد.ولي واي به حال داستان نويسي كه خودش بشود شخصيت قصه اش.آن هم قصه اي به شدت تكراري و نخ نما.به غايت سرد و خشن و واقعي.
...................................................................................................
کلید می اندازم و در را باز می کنم.خانه نیمه تاریک است. از آن بویی که همیشه وقتی خانه خالی است و درش را باز می کنم یکباره توی صورتم می زند خبری نیست.اگر این را به مامان بگویم می گوید تو هم با این بوهایی که حس می کنی !
از حمام صدای شرشر آب می آید.در می زنم و بلند سلام می کنم.از همان پشت در می گوید خوب شد آمدی.منتظر ماندم با هم ناهار بخوریم. نگاهی به ساعتم می اندازم.نزدیک 7 است.مطمئنا این دیگر ناهار نیست.باید اسمش را شام بگذاریم.
یادم می افتد که یکی دو ساعت قبلترش با بچه ها پیتزا خورده ام و بعدش هم یک ظرف ژله و خامه ، فرضا که شریکی بوده باشد ولی معده ام دیگر حتی یک لقمه را هم نمی تواند تحمل کند. لباس هایم را در می آورم و حوله را برمی دارم.در را که باز می کند و بیرون می آید من توی حمام می خزم و و می گویم تا خودش را خشک کند و لباس بپوشد من هم دوشی میگیرم.
یک ربع بعدش هر دو با موهای خیس سر میز نشسته ایم .تکه های کوچک سرخ شده مرغ با سیب زمینی آب پز و ذرت و سالاد فراوان . کمی غذا می کشم.می پرسد : همین؟
زیاد میل ندارم.
به خاطر این است که از صبح توی آن شرکت هیچی نمی خوری. فردا برایت یک لقمه درست می کنم با خودت ببر.
معده ام ثابت کرد بیشتر از اینها می توانم رویش حساب باز کنم.
...................................................................................................



اینجا هنوز نمی تونستم کاملا بشینم.پدرم زیر صندلی نشسته و از پشت با دست منو گرفته.
دلم می خواد بودنم اون لحظه چه حسی داشتم.ترسیده بودم یا متعجب یا ...؟

...................................................................................................
برادرم در زمینه Network Marketing فعالیت می کند و به قول دوستانش یک لیدر موفق است.یک سال پیش که شروع کرد زیاد به موفقیتش اعتقاد نداشتیم. دندان آن یک میلیون تومانی را که بابت خرید دو سکه داده بود همان موقع کندیم . دو سه ماه اول که هیچ در آمدی نداشت و ما هم مرتب گوشه کنایه اش می زدیم.بعد طی ماه های بعد چنان در این کار حل شد که گویی از ازل و ابد برای مدیریت و دستور دادن و سخنرانی کردن آفریده شده است.شخصیتش یکباره چنان تغییر کرد که گاهی وقتی خواب است بالای سرش می نشینم و به خطوط آرام و صاف صورتش نگاه می کنم و سعی می کنم آن آدم قبلی را بیابم.
دیروز برایم اس ام اس زد که این هفته 4000 دلار گرفته است و دست آخر هم به کنایه گفت تو بچسب به همان حقوق چندغاز در ماهت!!!
چند روز پیش روی آینه اتاقش کاغذی دیدم که اهداف زندگیش را در آن مشخص کرده و نوشته بود.
اهداف کوتاه مدت : خرید یک جفت چوب اسکی ، خرید سیستم صوتی برای ماشین
اهداف میان مدت : خرید مزدا 323، خرید زمین در شمال
اهداف بلند مدت : تاسیس شرکت تجاری در کانادا ، سفر به دور دنیا
نگران عشق و دوست داشتن هستم که در اهدافش هیچ جایی برایشان نگذاشته است.
...................................................................................................
ابتدای صفحه