داخل کوچه ای که در آن زندگی می کنم دو تا دبستان دخترانه و پسرانه با فاصله
200 متر از هم قرار دارند.صبح هادر مسیر دختر بچه ها را می بینم با مانتو های
سبز و کوله های رنگارنگ و مقنعه های همیشه کج.چیزی که همیشه توجهم را جلب
می کند تعداد زیاد مادرانی است که بچه هایشان را تا دم در مدرسه می رسانند.
بعد پشت در مدرسه در گروه های 3-4نفره می ایستند و با حرارت از درس بچه ها
و دیکته دیشب و امتحان ریاضی و نحوه تدریس معلم و برخورد ناظم با بچه ها حرف
می زنند .گویی که مهمترین دغدغه زندگیشان دیدن نمره20 فرزندانشان از درس املا و
ریاضی است. به این فکر می کنم که مادر پدرهای این دوران بچه هایشان را به لقمه
حاضر و آماده عادت می دهند.انقدر بهشان سرویس می دهند که به صورت وظیفه در
میآید.بعد وقتی نتیجه اش را20 سال بعد می بینند داد و فغانشان بالا می رود
که آی بچه ها پرتوقع هستند وقدر پدر و مادر را نمی دانند و ....
...................................................................................................
اگر تصمیمتو گرفتی من هم بهش احترام می زارم.
(احمقانه ترین جمله ای که تا به حال شنیدم)
...................................................................................................
شده ام عین یویو . هی کش می آیم و کش می آیم وهمین که خودم را رها
میکنم برمی گرم سر جای اولم. انگار نه انگار که این همه راه را رفته ام.
اشکالش اینجاست که مسیرم تکراری است و هیچ وقت هم نتوانسته ام به آخرش
برسم. می خواهم بدانم آن انتها چه خبر است. نه از سر کنجکاوی . نه ...
تکلیفم را می خواهم مشخص کنم.
می خواهم بدانم و بمیرم.
...................................................................................................
مکالمه تلفنی من و دختر عموی 2 ساله نیمه عزیزم
من : سلام ببعی من
کیانا : سُسی سلام.عمو توش؟( به رکسی میگه سُسی)
من : عمو نیست.رفته اراک.
کیانا: شهره جون توش؟ (مامان من )
من : نیست رفته اراک.
کیانا : تو کجایی؟
من: من خونمونم
کیانا: خونه کی؟
من : خونه خودم
کیانا: اونجا خونه تو نیشت.خونه تو اون دور دوراشت.اونجا خونه عمو و شهره جونه.
تو خونه ندالی.
من : حالا من چی کار کنم که خونه ندارم
کیانا :گربه کن
(صدای افتادن گوشی روی زمین(
...................................................................................................
...................................................................................................
مامانم خیلی دلش می خواست قبل از رفتن با همسایه آشنا بشه.بیشتر برای اینکه
در مواقع اضطراری بتونم از یکی کمک بگیرم.روش هم نمی شد بره در 9 تا واحدو
بزنه ببینه کدومشون آدمهای مطمئنی هستن.خوب یکسری اتفاق کمکش کردن.شب بعد
از اسباب کشی برای عذر خواهی بابت سرو صدا رفتم طبقه پایین .خانم مسن همسایه
اطلاعات کل آپارتمانو بهم داد.از مجموع 9 واحد دیگه آپارتمان 2 تاش همیشه خالیه که
یکی بغل دست منه یکی هم بالای سرم.پس خیالم از بابت سروصدای طبقه بالا راحت
شد.4واحد بعدی 4 تا خانم مسن زندگی می کنن و یک واحد هم طبقه 5 دختر دانشجویی
ساکنه و دو واحد بعدی هم دو تا زوج زندگی می کنن.وقتی روزجمعه برق برای 7-8
ساعت قطع شد فرصتی فراهم آمد که بیشتر با همسایه ها آشنا بشیم.
این بود که مامان امروز که می خواست بره 4 تا خانم مسن و یک دختر دانشجو را
سپرد به من و رفت.
...................................................................................................
موقع اسباب کشی با کارتن تلویزون داخل آسانسور گیر کردم.
آسانسور بین طبق 2 و 3 ایستاد و تا 20 دقیقه بعد از جایش تکان نخورد.
همان وحشت قدیمی از مکان های کوچک و تاریک به سراغم آمد.اگر چه شانس آوردم
و برق نرفت.روی کارتن تلویزیون نشستم و به دیوار سفید روبرو خیره شدم و
با خودم حرف زدم تا مبادا از ترس گریه کنم.صدای رفت و آمد باربرها را می شنیدم و
صدای رئیس ساختمان که گفت کاری از دستش برنمی آید و باید زنگ بزنند تا از
قسمت تعمیرات کسی بیاید و تازه اگر ساعت 9 شب کسی را بتوان پیدا کرد.
بعد یکدفعه وقتی کم کم داشتم متقاعد می شدم که شب را باید همانجا سر کنم،آسانسور
تکانی خورد و به سمت پایین حرکت کرد.از آن روز زحمت بالا رفتن از 4 طبقه پله را
با رغبت قبول می کنم و از آسانسور استفاده نمی کنم.شاید فرجی شود و چند کیلویی
وزن کم کنم.
راستی بفرماین داخل،دم در بده
...................................................................................................
از پله های پل عابر پیاده بالا می رفتم که دیدمش .خیلی کوچولو بود.
شاید 7 یا 8 ساله.روی اولین ردیف پله ها نشسته بود و با یک وزنه
در بغل گریه می کرد.واقعا گریه می کرد.خودم اشکهایش را دیدم که روی
صورت سیاه و نشسته اش رد سفیدی بر جا گذاشته بود.پرسیدم چرا گریه می کنی.بدون
اینکه سرش را بالا بگیرد گفت پولم گم شده.پرسیدم چقدر بود.گفت 2000تومن.
سرم درد گرفت.همان لحظه چشمهایم سیاهی رفت.یاد شامی افتادم که نیم ساعت
پیشش از سر سیری خورده بودیم و کلی برایمان آب خورده بود.3000 تومن بهش دادم
و گفتم که دیگه گریه نکند و زود برود خانه. برایش که تعریف کردم سرش را تکان داد
و گفت دختر تو چه قدر ساده ای!!از اینها روزی صدتاشو توی خیابون میبینی.
گفتم که ترجیح می دهم ساده باشم.یا حتی احمق و دلم می خواهد باور کنم که اشک های پسرک واقعی بودند.
...................................................................................................
در اصل دوست داشتن تنها حسی است که نیازی به بیان شدن ندارد.
از دو فرسخی می توان آن را بو کشید.مگر آنکه مثل من مشکل همیشگی
گرفتگی بینی وجود داشته باشد.آنوقت دیگر قوه بویایی از کار می افتد.
حس بینایی هم که در این مواقع کور می شود و آنچه را که باید یا نمی بیند یا
اگر هم می بیند تفسیر درستی از آن ندارد. حس چشایی هم که در زمینه تشخیص
علاقه و محبت کاملا خنثی عمل می کند. مگر وقتی که طرف مثلا خیلی شکمو
باشد و بتوان از راه شکم به قلبش نفوذ کرد.از حس چشایی هم که بگذریم می ماند
دو حس لامسه و شنوایی. باور کنید که معجزه می کنند. مخصوصا که اگر با هم
همراه شوند دیگر نور علی نور است. ترکیبی از این دو حس می تواند تا مدت ها باعث آرامش شود.
...................................................................................................
در میان آدمهایی که تا به حال دیده ام کمتر موردی بیش آمده که به هنگام قطع رابطه
عاطفی که زمانی داشته و یا هنوز هم دارند همه چیز به لجن کشیده نشود.
از جانب زنان بیشتر با آه و ناله و گریه و تهدید به خودکشی و از جانب مردان با داد و
فریاد و قلدری و تهدید های جانبی.گاهی هر دو طرف چنان تهمت هایی به هم می زنند
که باید گفت با وجود داشتن چنین خصلتهایی چرا این رابطه را تا به اینجا ادامه داده اید
و هنوز هم اصرار به ادامه دادن آن دارید.زیاد دیده ام زن و شوهر ها یا دوست دخترو
دوست پسرهایی را که بعد از جدایی با چنان انزجاری از یکدیگر یاد می کنند که گویی
هیچ خاطره خوشی ازسالیان زندگی مشترک و یا دوران دوستی با یکدیگر ندارند.
با وجود اینکه خیلی سخت است ولی سعی می کنم یاد بگیرم هر رابطه ای ممکن است
زمانی به جدایی ختم شود و هر جدایی هم دردناک خواهد بود.اما یک چیز را فراموش نمی کنم.
هر رابطه ای بر اساس رفتار متقابل هر دوطرف شکل می گیرد و اگر زمانی رو به زوال میگذارد نتیجه عملکردهر دو طرف است.
...................................................................................................
مثل آب برای شکلات ( لورا اسکوئیل) مترجم مریم بیات

# خیلی سعی می کنم از این رخوتی که مانند سریش به من چسبیده است خلاص شوم.
رخوتی که حتی با کش و قوس دادن های فراوان به بدنم هنگام صبح هم از بین نمی رود.
بی حسی که آرام آرام درونم رخنه کرده است.جایی آنجا ،کاش می دانستم کجا،حیف که از
آناتومی بدن هم چیزی نمی دانم.همین را می دانم که این توده کوچکی که سمت چپ بدنم قرار
گرفته است و مرتب می تپد اسمش قلب است.حالا شاید همان دور وبر قلبم اشباح کوچکی
را حس می کنم.

جاده
انتظار
جاده
انتظار
انتظار
...................................................................................................
می دانی خداوند خیلی چیز های دیگر هم آفریده است.
این رزیتا و دوستش به نظرم کمی احمق می آیند و گرنه در این مواقع سگ که سهل
است فکر کنم اگر شیر غران هم باشد بتوان از سر بازش کرد.باید ببینیم چه چیز باعث
می شود که رزیتا و دوستش به جای فکر کردن به قفل و کليد و اتاق‌هاي دربسته و
تخت‌خواب های آشفته‌ي گيج وسوسه‌کننده و بالش‌هاي نرم اغواگر در کنار هم بنشینند
و به چشم های هم نگاه نکنند.فیلم ببینند و از همه جا حرف بزنند و بگذارند
زمان همین طوری بگذرد و بعد آهی بکشند و هر کدام دنبال کار خود بروند.
تازه اگر این رزیتای شما انقدر صادق باشد که راست بگوید.آخر این قضیه سگ به نظر
فقط یک بهانه می آید.میدانی که در این دوره و زمانه خیلی ها دلشان می خواهد خود را
پاک و منزه نشان دهند.
یک مورد دیگر،رزیتا کمی به نظرت لوس نمی آید؟
می توانستی مثلا اسم مرا برایش بگذاری!
...................................................................................................
ابتدای صفحه