آستانه حساسيتم بالا رفته.انقدر كه حتي همين هم صحبتي يكي دو ساعته
شبانه را با عمويم هم نمي توانم تحمل كنم.
امروز موقع برگشتن به خانه نزديك بود تصادف كنم.نمي دانم يكدفعه
از كجا پيدايش شد و در چند سانتي متري من ترمز كرد.نترسيدم‏‏.فقط بعدش توي
راه كلي فكر كردم كه اگر زماني اتفاقي برايم بيوفتد بايد چه كسي
را اول خبر كنم.يا اگر بيهوش شده باشم چه طور خانواده ام را پيدا
مي كنند.شايد از روي شماره هاي گوشي يا...مسخره است .مازوخيست شده ام.
مدام فكرهاي منفي مي كنم.هر راهي را براي اندكي مثبت انديشيدن امتحان
مي كنم فقط براي چند لحظه كوتاه جواب مي دهد و باز برمي گردم سر جاي اولم
فكر آمدن عيد حالم را بدتر مي كند.
خوب است كه آدم به همه چيز زود عادت مي كند.حالا خيلي زود هم كه نه
گاهي چند روزي طول مي كشد و گاهي چند ماه يا شايد چند سال.البته بسته
به موضوعش دارد.من در اين مدت نسبتا كوتاه به رفتار تو عادت كرده ام اما در اين يك سال و يك ماه به دوري و تنهايي عادت نكرده ام.
...................................................................................................
70-80 کیلومتر مانده به شهر دو طرف جاده کاملا سفیدپوش بود.یکدست سفید با
لکه های پراکنده خاک قهوه ای که با سماجت خود را از زیر برفها بیرون کشیده بودند.
درست عین آنکه روی یک بوم سفید با قلم برگ زن رنگ قهوه ای سوخته گذاشته باشند.
مامان وقتی چهره حیرت زده و دلخور و لبهای آویزان مرا از دیدن اتاق سابقم دید
گفت:برای همیشه که نمیشد اتاقتو خالی نگه دارم.بدم میومد عین مسجد شده بود.
بالا رفتن از پله ها هم زانوی پدرتو اذیت می کرد.
حالا دیگر وقتی از راهرو رد می شوم مستقیم به جلو نگاه می کنم.دلم نمی خواهد سرم
را به راست بگردانم و از بین در تخت بزرگ دو نفره ای را ببینم که جای تخت مرا اشغال کرده.
مجبور شدم ساکم را ببرم طبقه بالا در اتاق سابق مامان ولو کنم.
دلخورم از اینکه دیگردر خانه خودم مهمان هستم. مهمانی که چند روزی می آید و می رود.
همین
شهر هم مثل همه زمستان ها سرد و برفی و گِلی و شلوغ و تهوع آور.
...................................................................................................
#گيرم كه صداي آهنگ را زياد كني
انقدر زياد كه تمام سرت پر شود از طنينش
گيرم كه چراغ ها را خاموش كني
و بگذاري فقط باريك اي نور از لاي در بتابد
گيرم كه آرزو كني كاش دامني داشتي هزار چين
هزار چين با چرخش هر رقص...
تو از چرخش هر رقص...
گيرم كه دستها را بالا ببري
به كمرت پيج و تاب دهي
آرام آرام
گيرم كه گرم شوي
گرم
داغ
گيرم كه خيره اين سايه اي شوي كه همراهت مي پيچد و مي پيچدو...
لوند و دلبرانه
لوند و دلبرانه

#امروز اندازه گرفتم
30 پا در 46 پا
عرض و طول تنهايي من همين است
...................................................................................................
#چه می شد اگر
لحظه ای
دمی
آرام
رام
می نشستی روی آن صندلی خالی
که همیشه خیال تو
روی آن نشسته است؟!

#چرا یک اتفاق ساده
برای تو این همه حیرت آور است؟
سایهء تو زیادی بزرگ بود
زیادی بزرگ
من سردم بود
زیادی سرد
به آفتاب خزیدم

فقط همین!

#شکستن یک دل
چقدر توان می خواهد مگر
که پنداشتی
آنکه قوی بود،تو بودی!

قدسی قاضی نور
...................................................................................................
سال اول یا دوم دبیرستان بودم.تعطیلات عید بود .مهمان داشتیم.
پسر خاله مامان آخر شب برنامه حافظ خوانی راه انداخت. بعد برای همه فال گرفت.
یادم نیست نیت من چی بود.یک دختر توی اون سن وسال باید آرزوهای زیادی داشته باشد.
شاید قبول شدن در دانشگاه یا افتادن مهر به دل پسرکی جوان یا ...
حافظ گفت :گر از این منزل غربت به سوی خانه روم / دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم
زین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم / نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک / بر در صومعه با بربط و پیمانه روم
آشنایان ره عشق گرم خون بخورم / ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم
بعد از این دست منو زلف چو زنجیر نگار / تا به کی از پی کام دل دیوانه روم.........
سفر کردنو دوست دارم.کولی بودنو نه.ذاتم با کولی بودن همخوانی نداره.
دوست دارم همیشه خونه ای باشه که بعد از سفر برگردم توش.خونه ای که مال خودم باشه.
مالکیتش نه...فضا و بوی خونه به من تعلق داشته باشه.علاقه زیادی به ریشه دوندن دارم.
از کندن و جابه جا شدن و دوباره از اول شروع کردن می ترسم.اما سفر کردنو دوست دارم.
به شرطی که همیشه خونه ای باشه که دلم براش تنگ بشه.
...................................................................................................
می دونی من هم قبلا بحث می کردم.خیلی آروم و با لبخند.خیلی cool
انقدر خونسرد که همه حسودیشون میشد.غبطه می خوردن.
یک روز فهمیدم با بحث که کاری از پیش نمیره. این بود که یک کم عصبانی شدم.
بعد داد زدم.
فکر کنم فحش هم دادم.
باور کردنی نبود.
جواب داد. خیلی عالی و تمیز
حالا دیگه داد و فریاد و فحش هم جواب نمیده.
اینه که من این دولول رو خریدم.
خیلی شیکه. دو تا لوله بلند و براق داره.
خیلی هم سنگینه ، خیلی هم سرده
دستم که بهش می خوره چندشم میشه
دلم می خواد انقدر قوی باشم که عین فیلم ترمیناتور2 ( فکر کنم البته )
عین آرنولد با یک دست اسلحه به اون سنگینی رو بلند کنم
بعد عین همون صحنه یک دستی این جوری (تو که نمیبینی چه جوری)
آره همون جوری با یک دست بگیرمش بالا و بعد بگم ..
ام ..یادم نیست دقیقا چی گفت،فکر کنم گفت : get down
آره همین بود.
...................................................................................................
دنبال یک تفنگ دولول می گردم.
می خوام حسابی تمیزش کنم.
بعد دو تا از این گلوله های فیل کش بزارم توش.
یک بسته گلوله هم بزارم توی جیبم.
بعد راه بیوفتم توی فامیل.
مخ چند نفری رو بترکونم.
...................................................................................................

امشب زنگ زدم بيمارستان حالشو بپرسم.اين يك هفته اجازه ندادن تلفني باهاش صحبت كنم.امشب كه صداشو شنيدم ته دلم يه چيزي ريخت پايين خيلي ضعيف صحبت مي كرد.خيلي صداش انگار از ته چاه بيرون ميومد.گفت گريه نكن مادر.مرگ حقه. من فقط دلم مي خواست عروسي تو رو ببينم. مامانم گوشيو گرفته خودش گريه مي كنه بعد به من ميگه گريه نكن. گريه نكن فقط آخر هفته بيا
آخر هفته بيا
...................................................................................................
گفتم : من 3-4 سالی هست ورق بازی نکردم.آخه همیشه یک یار کم داشتیم.
گفتن : حالا چی بلدی؟
گفتم : اِم..حکم و ریم و 21فکر کنم البته .اگر یادم مونده باشه
پوزخندی زد و گفت : 4 برگ چی بلدی؟
قرار شد حکم بازی کنیم.تک اول حاکم تک دوم شریک.یار که شدیم دو نفر بعدی نفس
راحتی کشیدن.کی دلش می خواست با یک آماتور یار باشه و شام ببازه.قیافه مهربون به
خودش گرفت و گفت فقط لطفا حواستو جمع کن.دست اول حکم کرد خشت.دست من همش
خورده خال بود و مشکی شانس آوردیم کت نشدیم.دستی به موهاش کشید و
گفت اوه حالا کو تا آخره بازی! دست دوم حاکم جدید حکم کرد بازم خشت.
باز شانس آوردیم کُت نشدیم.دست سوم حکم شد دل.حواسم یک لحظه پرت بود.دیدم
وسط یک تک پیک هست با دو تا 3و 9 پیک.تک پیک رو با 5 دل بریدم.بعد گفتم
ها ها حالتونو گرفتم.چشمم که بهش افتاد فهمیدم گند زدم.تک پیک مال خودمون بود.
...................................................................................................
فرض کن که من رابینسون کروزئه هستم.
نه اصلا فرض کن که من هم در یک جزیره دور افتاده گیر افتاده ام و راه به هیچ کجا ندارم.
فقط یک فرض است گیرم که چندان محال هم نباشد
بگذریم.
من مانده ام و یک جزیره .فرض میکنیم که خیلی هم خوش آب و هوا است. از آن جزیره های استوایی با جنگل های انبوه و ساحل شنی و صخره های مرجانی و درخت های موز و آناناس و دور تا دورش هم تا چشم کار می کند دریای یک دست .من هم تنها انسان آن جزیره هستم. دوست ندارم یک دفعه سر و کله یک جمعه پیدا شود.
پس من هستم و یک جزیره و یک کلبه کوچک. اصلا دوست ندارم شب را بدون سرپناه بخوابم.
روز اول
تمام ساحل را پیاده می گردم.شب کنار ساحل آتش روشن می کنم،چشمهایم را می بندم و به آواز دریا گوش می دهم.
روز دوم
تمام روزبرهنه زیر آفتاب کنار دریا دراز می کشم.درست آنجایی که موج به ساحل می رسد و آرام می گیرد، غلت می زنم و آرام آرام در آب فرو می روم.
روز سوم
از لب ساحل تا دورترین صخره مرجانی شنا می کنم.خودم را از یکی از صخره های کوچک بالا می کشم و خورشید را نگاه می کنم که آن دورها در دریا پایین می رود. هوا تاریک شده و من می ترسم دوباره تا ساحل شنا کنم.تمام شب روی صخره می مانم.
ترسیده ام
روز چهارم
حوصله ام سررفته.دلم می خواهد بلاگم و ایمیلم را چک کنم.اینجا هم که کسی پیدا نمی شود آدم دو کلمه حرف بزند.مردم از بس موز و نارگیل خوردم هوس قورمه سبزی کرده ام.هی رابینسون تو چی کشیدی...
روز پنجم
تا چشم کار میکند فقط آب است و صخره مرجانی.
تمام روز چشم می دوزم به دریا شاید قایقی یا کشتی از دور پیدا شود.
روز ششم
...تمام ...دیگر طاقت ندارم.
موبایلم را برمیدارم و به اولین کسی که به ذهنم می رسد زنگ می زنم.
...................................................................................................
#اینجانب نظر به دستور صریح تیغ ماهی عزیزم که نوشته هایش را خیلی
دوست دارم مثل بچه آدم پست قبلی را پس می گیرم ورسما اعلام می دارم
این پست را کمی به منظور آزار و اذیت دوستان و بیشتربرای جلب توجه نوشتم.
پیشاپیش بابت فحش های احتمالی تشکر می نمایم.
...................................................................................................
#دکتر گفت : زمانش معلوم نیست

از همین حالا من یک مرده محسوب می شوم.

#مرسی که اجازه می دهی لمست کنم.مرسی که دستهای یخ زده ام را گرم می کنی.
فقط ای کاش گرمایت انقدر زود تمام نمی شد . شاید بهتر باشد به جای تو یکی کیسه آب
جوش بخرم.هم بیشتر گرم می ماند هم نرم تر است
...................................................................................................
دیشب اولین شبی بود که توی خونه ام تنها خوابیدم .
هیچم نترسیدم

پ ن :
1- آدم دروغگو....
2- این کلمه خونه ام یک کمی غلغلکم میده.یک کمی هم گیجم میکنه.
اگر اینجا خونه منه پس اونجا خونه کیه؟
...................................................................................................
خوب توهمیشه دلت می خواست من اونی باشم که تو دلت می خواد اینه که آبمون هیچ وقت با هم توی یک جوب نرفت، دو سال و نیم پیش هم امتحان کردیم اون موقع هنوز نفهمیده بودم آدمها رو باید از تحصیلاتشون جدا کنم. هنوز آدم ها رو تجربه نکرده بودم.یاد نگرفته بودم که از دور خیلی ها خدا به نظر میان ولی وقتی بهشون نزدیک میشی هیچی نیستن...هیچی. یادت که نرفته، اون موقع می خواستی منو شکل بدی. یه دختر می خواستی خوشگل باشه بتونی باهاش پز بدی. خوش اخلاق ومهربون باشه براش ناز کنی، کم توقع باشه چیزی ازت نخواد. تحصیل کرده باشه،کار کنه، روشنفکر باشه ، یک کمی هم سنتی باشه، من که هیچ کدوم اینا نبودم. مایع هم نبودم شکل ظرفو به خودم بگیرم اینو همون ماه اول فهمیدم. تو هیچ وقت نفهمیدی، این بود که من غیبم زد. نه تلفن هاتو جواب دادم نه آفلاین ها تو، یادمه تو هم زیاد پا فشاری نکردی. در حد چند تا تلفن و چند تا آفلاین که بی جواب موند تو هم بی خیال شدی . چون میدونی که غرورت مهمترین چیزیه که تو زندگیت برای حفظ کردن داری. حالادو سال و نیم گذشته، میگن کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم میرسه،
حالا ما دوباره به هم رسیدم.
تو هنوز هم دلت می خواد منو اون جوری که می خوای شکل بدی. ولی من هنوزهم مایع نیستم شکل ظرفو به خودم بگیرم
مگر اینکه ظرف رو خیلی دوست داشته باشم و از قضای روزگار من از تو متنفرم.
...................................................................................................
تا اون جایی که یادمه مامان هیچ وقت آش رشته نپخته. آش رشته رو همیشه مادر بزرگم ( مامان مامانم) روزهای جمعه می پخت. با کوکو سبزی و ترحلوا.همیشه هم می گفت آرد ترحلوا رو نباید انقدر تفت بدی که سیاه بشه نه انقدر که بی رنگ بشه.مامان مامانم تهرانیه. اون موقع بچه تر بودیم.بزرگتر ها هم هنوز با هم بد نشده بودن.مامان بزرگم سرحالتر بود.پدر بزرگم زنده بود.جمعه ها جمع می شدیم دور هم.می زدیم توی سر و کول هم.5-6 تا نوه هم سن و سال و جیغ جیغو.پدر بزرگم کیف می کرد. مامان بزرگم برای من همیشه آش ساده بر میداشت.من هم کمی سرکه و شکر قاطیش می کردم و می خوردم.همه چین به دماغاشون می انداختن و می گفتن آش با سرکه و شکر؟
الحق که اراکی هستی.
پدر بزرگم 10 ساله که دیگه نیست .نوه ها هم بزرگ شدن. خواهر برادر ها هم با هم قهر هستن.این چشم دیدن اونو نداره اون چشم دیدن اینو.دو سه تا نوه باقی مونده هم دیگه کلاسشون به آش خوردن نمی خوره.عصرهای جمعه میرن بیرون پیتزا می خورن. مامان بزرگم هم با اینکه هنوز سر پا است دیگه حس و حال قدیمو نداره. عصر های جمعه هم دلگیر تر شده و من هنوز دلم می خواد آش رشته رو با سرکه و شکر بخورم
...................................................................................................
خوب یادم میاد پارسال همین موقع ها بود شاید یکی دو هفته زودتر آره فکر کنم شب یلدا
نشستم و آرزوهامو یکی یکی برات شمردم آخرشم اضافه کردم که این دیگه آخریشه،
یادم میاد قول دادم که دیگه هیچ درخواستی ازت نداشته باشم.
حالا درست یکسال گذشته.
می دونی آرزوهای اون شب تقریبا برآورده شدن.
تنها اشتباهم این بود که فایل آرزوهامو اون شب بستم.
حالا می خوام یک پرانتز کوچولو باز کنم و یکی دو تای دیگه بهشون اضافه کنم.
شاید هم دو سه تای دیگه یا چهار پنج تای دیگه یا ... اصلا می خوام فایلو باز کنم و
دیگه هیچ وقت نبندم.
نگو که دارم تقلب می کنم.
شرط نذاشتیم که دست به مهره بازی قبوله.

پ ن : دیشب که دلم گرفته بود رفتم سراغش،گفت :

عافیت می طلبد خاطرم ،ار بگذارند
غمزهء شوخش و آن طرهء طرار دگر
باز گویم که نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر
...................................................................................................
شهر من تو را دوست می دارم به خاطر:
خیابانهای باریکت که مدام یا جهتشان عوض می شود یا ورود ممنوع می شوند و هر بار یک قبض 7 هزار تومانی به گردن من می گذارند و برای مرکز شهرت که هیچ جای پارکی ندارد و ماشین را باید روی سرم بگذارم و برای مردمانت که هر چه می گذرد غریبه تر و غریبه تر می شوند .


#در ضمن من یک آدم عوضی و ...هستم که پدر و مادرو خونه زندگیمو ول کردم اومدم اینجا
و خودم هم نمی دونم قراره چه گ... بخورم.اینو هر بار که میرم خونه بیشتر حس می کنم.
پ.ن : آخی یک کم حالم بهتر شد.
...................................................................................................
ابتدای صفحه