از صبح این دومین باری است که به خانه زنگ می زنم.
به مامان می گویم بوی لوبیا پلو می آید. می گوید این هفته که آمدی برایت می پزم. دیروزش هم قول فسنجان را داده بود و روز قبلش سبزی پلو با ماهی. چند روز قبل اش هم قول دلمه و آش . من که دو ناهار و یک شام را بیشتر نمی توانم بمانم.
با خودم می گویم دلتنگیم به خاطر بوی لوبیا پلو است؟ من که خیلی شکمو نیستم.مامان می گوید هم لوبیای تازه داری هم گوشت. خودت بپز. حرفش را گوش میکنم.
گوشت را در می آورم و قابلمه را روی گاز می گذارم.شیشه رب را لایه ای از کپک پوشانده.یادم نمی آید بار آخر کی غذایی پختم که احتیاج به رب داشته. پیاز هم ندارم.
فکر تنها خوردن لوبیاپلو دلتنگیم را بیشتر می کند. گوشت بر می گردد به فریزر و شیشه رب هم شوت می شود در کیسه آشغال و قابلمه هم همان طور خالی می ماند روی گاز و دلتنگی من هم قلمبه می ماند همان جایی که بود.
...................................................................................................
به همین راحتی رئیس جمهور جدید را پذیرفتیم. حالا تو هی بگو کردند توی پاچه مان .

می گوید فکرش را بکن احمدی نژاد از نارمک اسباب کشی کند بیاید نزدیکی خانه تو.بعد یک روز موقع خرید از میوه فروشی آقای پتیبل ( میوه فروش محلمان مثل سگ آقای پتیبل پاچه کسی را که بخواهد خودش میوه جدا کند می گیرد) جناب پرزیدنت مردمی را می بینی که کیسه به دست روی گونی سیب زمینی خم شده و آقای پتیبل هم جرات ندارد بگوید که درهم است آقا!!!
این آقای پتیبل حکایتی دارد. خیار را از میدان تجریش می خرم کیلویی 250 تومان.آب نزده و سبز و تازه.
اینجا نزدیک خانه آقای پتیبل می فروشد 600 تومان،آن هم درهم.استدلالش این است که این خیار با آن خیار توفیر دارد. بار آخری که مجبور شدم ازش خرید کنم یک کیلو سیب زمینی را 700 تومان حساب کرد و طالبی را گفت کیلویی 1000 تومان.
آنقدر تعجب کردم که 3 بار دیگر هم قیمت طالبی را پرسیدم .
به مامان که گفتم گفت سیب زمینی کیلویی 200 تومن است و تو یا عاشق شده ای یا گوشهایت اشتباه شنیده اند.
بعد از آن از لج پتیبل هفته ای یکبار که تجریش خرید می کنم مسیرم را از جلوی مغازه اش کج می کنم تا ببیند عذاب حمل این کیسه های سنگین را فقط به خاطر خرید نکردن از مغازه اش می کشم.

پ ن : دیروز تلویزیون دیدار حداد عادل و احمدی نژاد را نشان داد. هر دو به یک اندازه نفرت انگیزند.خنده ای که روی لبشان بود نشان می داد که از این پیروزی توی ....نشان عروسی است!
.
...................................................................................................
همه به اتاق های خودشان خزیده اند و غیر از سلام اول صبح هیچ کلمه دیگری بین همکارها رد و بدل نشده است. حسابدار هم که یک ساعت پیش با قیافه فاتحانه ای از در آمد فهمید هوا خیلی پس است وگرنه بدش نمی آمد با جعبه ای شیرینی جشن بگیرد.
هر کس آنلاین می شود جمله می ترسم را می گوید. خودم هم ترسیده ام.دلم پیچ می زند.مثل وقتی آلو و گیلاس را با هم می خورم. یا مثل بعضی شبها که از ترس خوابم نمی برد و مدام سایه هایی را روی در و دیوار می بینم.
همه می خواهند بدانند بعد چه پیش می آید.. به خودم دلداری می دهم که به آن بدی که همه می گویند هم نیست.یکی از دوستانم هم می گوید فشارهای بین المللی نمی گذارد کاری کند. زیاد هم امیدوار نیستم.
دیروز عصر که برمی گشتم خانه جلوی یکی از حوزه های رای گیری دو تا موتور سوار با دو سرنشین ایستاده بودند.با شلوارهای سبز رنگ طرح ارتشی وپیراهن های مشکی روی شلوار وریش پر و چفیه دور گردن.مثل عقاب چشمشان دخترها و پسر ها را می پایید. زل زدم توی چشم یکیشان و او هم زل زد به روسری نیمه باز من. عرق کرده بودم ولی بی آنکه چشم از نگاهش بردارم سرم را بالا گرفتم و رد شدم. منتظر بودم حرفی بزند تا بگویم که هنوز چند ساعتی مانده تا زمانی که زنجیرت را باز کنند و بتوانی پاچه بگیری.
...................................................................................................
میوه فروش محل طالبی را کیلویی 500 تومن می فروشد.سر خیابان وانتی داد میزند طالبی سه کیلو 1000 تومن. قسم می خورد که خیلی شیرین است. عصری مهمان دارم.
پز می دهم که طالبی خریده ام مثل قند.اما قاچش که می کنم مزه خیار چنبر می دهد. یواشکی چند قاشقی شکر داخل مخلوط کن می ریزم.
دختر همسایه از یکی از دستفروش های کنار خیابان فیلم گرفته است.اسمش ابتذال زنان بازیگر در سینمای ایران است. اولش با تصاویری از شهید آوینی شروع می شود و بعد هم صحنه هایی از فیلم های سینمایی را نشان می دهد.خبری هم از ابتذال نیست.می گوید سرم کلاه گذاشته.
حرف می کشد به هیکل و قیافه و یکی می گوید پسر باید هیکلی باشد و من می گویم از پسر های لاغر خوشم می آید.این یکی می گوید هیکل زیاد مهم نیست فقط پشمالو نباشد.اما آن یکی معتقد است مرد بیمو بی ریخت است.من می گویم نه خیلی پشمالو را دوست دارم نه خیلی بی مو. بعد آن دیگری که دو سه سالی را در استرالیا زندگی کرده از ساحل لختی هایش تعریف می کند و می گوید تصورش را بکن همه لخت مادر زاد.
ساحل لختی ها را نمی توانم تصور کنم اما چادرسیاه و روبنده و بسیجی و کمیته و ترس را می توانم تصور کنم.

پ ن : ابتذال را دیدی؟
...................................................................................................
من به هاشمی رای نمی دهم.
دوستم می گوید تو را به خدا حرف انتخابات را نزنیم.دختر همسایه هم همین را می گوید.مامان و منشی شرکت هم همین را می گویند. می گویم مگر حرفی هم برای گفتن باقی مانده؟
آن یکی تحریمی دور اول حالا می گوید حتما به رفسنجانی رای بده.سخنرانی های فصیحش را در باب تحریم انتخابات و فشار بر حکومت و القاب انتصابیش به شرکت کنندگان در دور اول را به همین زودی فراموش کرده است.
من هم می گویم به قول خودتان مرگ یکبار و شیون هم یکبار. هر چند که زمان شیون کردن هنوز نرسیده است. احمدی نژاد که بیاید شیون کردن را به همه مان یاد می دهد.
حالا نشسته ام و آدم هایی را نگاه می کنم که به دست و پا افتاده اند.بیانیه می دهند.امضا جمع می کنند.عکس می اندازند.شبنامه تهیه می کنند.تیتر می زنند. فحش میدهند .تهدید می کنند و منتظر جمعه می مانند تا به جای احمدی نژاد گرگ به رفسنجانی شغال رای بدهند.
عمادالدن باقی و محمود دولت آبادی و بهمن فرمان آرا و ناصر تقوایی و محمود فرشچیان و عزت الله فولادوند و هادی خامنه ای و علی دایی و علی پروین و نخبگان و فرهیختگان و هنرمندان و دانشمندان و ورزشکاران دیگر که بیانیه حمایتشان تیتر روزنامه ها شده است کجا بودند وقتی بقیه گلویشان را پاره کردند و گفتند نگذارید این آب باریکه اطلاحات هم بخشکد.
حالا تو هی بگو غلط می کنی رای ندهی.بگو خودم جمعه می آیم و به زور می برمت. من هم می گویم که سگ زرد برادر شغال است.

پ ن :
1- احمدی نژاد نه حرف های شیرین می زند نه سیمای جالبی دارد نه درست صحبت می کند و نه هیچ کدام از عقایدش را پنهان می کند.خیلی صریح و شفاف تمامی مواضعش را در مورد آزادی های فردی و اجتماعی و روزنامه ها و زنان و حقوقشان و بورس و اقتصاد و سینما و تئاتر بیان می کند.

2- وقتی از آمدن احمدی نژاد و اختناق بعدش حرف می زنم می گوید من که اهل تئاتر و سینما و فیلم و کتاب نیستم.دختر هم نیستم بخواهم شلوار برمودا بپوشم و آرایش کنم.مشروبم را توی خانه می خورم.دختر بازیم را هم همین جا می کنم.چهاردیواری است و اختیاری.
...................................................................................................
حسابدارمان طرفدار احمدی نژاد است.همه علیه اش موضع گرفته اند.جرات نمی کند بگوید دور اول به او رای داده اما تلویحا می گوید که دور دوم بهش رای خواهد داد.
کارپردازمان دستش را روی میز می کوبد و می گوید اگر به این مرتیکه مزدور رای دادی باید استعفایت را فردایش بگذاری روی میز مدیر. من می خندم و می گویم نه آقای فلانی این شرط دموکراسی نیست.یک نگاهی به من می اندازد که ته اش یعنی تو دیگر خفه شو.
من هم به جای خفه شدن زنگ می زنم مامان و یک ساعت حرف می زنیم.شرکتی که مدیرش بگذارد به امان خدا و برود تعطیلات را در اروپا بگذراند بهتر از این نمی شود.
یکی از آن اتاق بلند فحش میدهد به رفسنجانی.منشیمان می گوید چرا از پدر مادرشان مایه می گذارید؟
بحث یکی دو ساعتی تعصیل می شود و بعد دوباره از سر گرفته می شود. ناهار کوبیده نپخته مزخرف هانی را که بوی چربی و پیازش حالم را به هم میزند با چاشنی احمدی نژاد می خوریم و بحث همچنان ادامه دارد.
به همکارم می گویم خداییش قیافه اش نظریه داروین را کاملا تایید می کند.حسابدارمان طعنه زنان می گوید حالا آن خاتمی با سیمای نورانی اش چه کرد؟
میگویم حداقل دست و صورتش را بشوید که آدم حالش به هم نخورد.
داغ کرده. فکر کنم با این اعصاب گند بزند به حساب ها .
5 تا گزارش باید آماده کنم اما طبق قانون پارکینسون تا آمدن مدیر و ارائه گزارش 15 روز دیگر باقی است.
...................................................................................................
مثل همیشه حدودای ساعت 11 زنگ می زنم خانه و حال و احوال می پرسم.یک ساعت بعدش که مامان دوباره زنگ می زند هنوز گوشی را برنداشته می دانم اتفاقی افتاده است.حسش می کنم. این روزها با این موج نگران کننده ای که در فضا وجود دارد حس کردن اتفاق های بد کار سختی نیست.
صدای گرفته اش را که می شنوم مغزم همه آدم های دوروبرم را مرور می کند و ته حلقم خشک می شود و رنگم می پرد و همه اینها در کسری از هزارم ثانیه رخ می دهد. تا اسم زن داییش را ببرد و بگوید که سرطان دیگر کار خودش را کرده و در قسمت ایزوله بستری شده و میزان گلبول های سفید خونش به پایین ترین حد رسیده آن وقت فشارم کمی بالا می آید آنقدر که بتوانم زبانم را که خشک شده ته گلویم چسبیده تکانی بدهم و کلمه ای بگویم.
طاقت گریه اش را ندارم. اشک من هم که سرازیر میشود مامان یادش می آید که زشت است که من آنجا گریه می کنم و حالا بقیه فکر می کنند چه اتفاقی افتاده و من این ور عصبانی می شوم که گریه کردن من به دیگران چه ربطی دارد.
صد بار این گوشی را برداشته ام و دوباره گذاشته ام .نمی دانم به آدمی که زنش پیش چشمانش در بستر مرگ افتاده و پول و علم و دانش و نذر و نیاز و گریه و زاری هم نمی توانند کاری انجام بدهند،چه بگویم.

پ ن : یادم رفته بود که پدر مادر ها هم گاهی دلتنگ می شوند.
...................................................................................................
حالا می فهمم علت حضور 7 کاندیدا برای ریاست جمهوری چه بود.برای حکومت رای بالای مردم اهمیت داشت که از طریق 7 نماینده توانست از هر طیفی از جامعه رای عده ای را جمع کند و از آخرین دقایق پایان زمان رای گیری میزان بالای مشارکت مردم را در بوق و کرنا کند. دیشب هر بار که پیام رهبر را که از ملت ایران به خاطر آنکه مشت محکمی بر دهان آمریکا کوبیدند تشکر می کرد پخش می شد، چیزی درون معده ام بالا می آمد و اشک در چشمانم می جوشید.
فقط مانده ام آن طیفی که به احمدی نژاد رای دادند از چه قشری هستند و با چه تفکری او را انتخاب کرده اند. رای کمی هم نیست که بشود به راحتی از آن گذشت. این ثابت کرد برنامه ریزان جناح راست بسیار زیرک تر از اصلاح طلبان عمل می کنند و بدون نیاز به چانه زنی و فشار کار خود را پیش می برند.
مدام از خودم می پرسم حالا چه می شود. یک هفته دیگر باید تصمیم بگیرم بین گند و گ.. یکی را انتخاب کنم و بوی هر دویشان حالم را به هم می زند. اما از فکر ریاست جمهوری احمدی نژاد هم تنم می لرزد.
قصد ندارم هیچ گروهی را متهم کنم. حتی آن دسته ای که انتخابات را تحریم کردند و رای ندادند. فقط ای کاش این تحریم انتخابات تحت تاثیر حرفها و تحلیل های آدمهایی که سالهاست در خارج از کشور نشسته اند و مدام می گویند لنگش کن، نبود. هنوز هم می گویم برای من شرکت در این انتخابات به معنای قبول داشتن این حکومت نبود. ولی وقتی چاره ای نباشد باید بین بد و بدتر یکی را انتخاب کرد. هر چند که مردم ایران بار دیگر ثابت کردند قابل پیش بینی نیستند و می توانند همه معادلات از قبل تعیین شده را بهم بریزند.
با این وجود زندگی ادامه دارد.دیشب بین آن همه پریشانی خانه را تمیز کردم.غذا پختم و لباس هایم را اتو کردم. اشک هایم روی سرامیک ، مبل، شیشه میز، سالاد کاهو ،قابلمه غذا و لباس های در حال اتو می ریختند و خشک می شدند. اشک هایم شاهد دردی بودند که کشیدم. نه از آن دسته که رای به احمدی نژآد دادند. از آن دسته ای که انتخابات را تحریم کردند و هیچ وقت به این سوال صد باره من که آخر این تحریم چه فایده و نتیجه ای دارد پاسخ درستی نگفتند.
...................................................................................................
يكي از آن گل هاي هديه ياسي را دستم گرفته ام و يكي يكي گلبرگ هايش را مي كنم
راي ميدهم‏ راي نمي دهم
راي مي دهم
راي نمي دهم
راي مي دهم
راي نمي دهم
راي مي دهم
...................................................................................................
یه زمانی آدم فکر می کند روزهایش یک رنگی دارند.بعضی روزها آبی بعضی خاکستری بعضی قرمز بعضی هم سیاه. هر چه که هست بالاخره یک رنگی دارند. این روزها همان لحظاتی هستند که باقی می مانند و خاطره می شوند و با یادآوری شان یا شاد می شویم یا غمگین.
بعضی روزها هم هیچ رنگی ندارند.انقدر بی رنگند که زود محو می شوند و هیچ خاطره ای از خودشان به جا نمی گذارند.هر چقدر هم تلاش کنی بعدا نمی توانی رنگی از آنها در خاطراتت پیدا کنی. گاهی هم میشود روزها را دستی رنگ کرد. فقط باید مراقب بود رنگ ها با هم قاطی نشوند چون این روزهای رنگارنگ هم به راحتی گم میشوند.

پ ن : در این چند ماه گذشته بیشتر مواقع یا روزهایم بی رنگ هستند و زود محو میشوند یا قلمو دستم گرفته ام و روزهایم را دستی رنگ می کنم . همیشه هم رنگ ها با هم قاطی میشوند.
...................................................................................................
من یک خائن وطن فروش هستم
شب تلفنی صحبت می کنیم. می پرسم رای می دهی؟ می گوید مگر دیوانه ام.در پاسخ تعجب من می گوید هر کس رای بدهد خائن و وطن فروش است . می گویم من رای می دهم. جا می خورد.دلایلش را می گوید و من گوش می دهم.دلایلم را می گویم و او گوش می دهد و دست آخر می گوید پشت تلفن بحث نکنیم بهتر است. باز هم تاکید می کند که شرکت در انتخابات وطن فروشی و خیانت است.
همکارم با یک بروشور کوچک در دست از در تو می آید و بلند می گوید تمام شد رفسنجانی رئیس جمهور است . با این که می دانم شوخی میکند جا می خورم. نگاه ناباور مرا که می بیند می گوید لاریجانی به نفعش کناره گیری کرده. در هیچ روزنامه صبحی چنین خبری را نخوانده ام.اصرار می کند که یکی از دوستانش در ستاد تبلیغاتی رفسنجانی خبر داده است.
همکار دیگرم معتقد است آنکه خاتمی بود و 20 میلیون رای پشتش بود هیچ غلطی نکرد این معین که حرف زدن هم بلد نیست. کارپرداز شرکت می خواهد به قالیباف رای بدهد.می گوید از صلابتش موقع صحبت کردن خوشم آمده است.می گوید بعد کودتا می کند.حاضر است شرط هم ببندد.
من به معین رای می دهم. همه تعجب می کنند و می گویند که قبلا مخالف رای دادن بوده ام و حالا یکباره نظرم عوض شده است. می گویم که به نظرم تنها راهی که می توان این آب باریکه اصلاحات را ادامه داد و به یکباره خشکش نکرد شرکت در انتخابات و رای به معین است. فقط خدا خدا می کنم که همه اینها بازی سیاست نباشد و حرف مدیرمان که می گوید رفسنجانی با رای زنی و پشت گرمی خود را کاندید کرده است و اگر ذره ای شک داشت که انتخاب نمی شود نمی آمد یا حرف دوستم که می گوید رهبر پشت رفسنجانی است و از او مقتدرتر در کشور فقط خودش است، درست نباشد.
...................................................................................................
مادربزرگم می داند دله برگ خیلی دوست دارم. یادش نمی رود که برگ های کوچک و سبز و ترد مو را جدا کند و برای نوه بزرگش دلمه های ترش و شیرین بپیچد . دلمه های سبز و کوچکی که 260 کیلومتر را طی می کنند و شب بیخبر که پای کامپیوتر نشسته ام دم در خانه پیدایشان می شود. همراه یک شیشه آبلیموی تازه که خودش با دست گرفته و یک شیشه کشک سابیده و نعنا برای کشک بادمجان و آشی که بلد نیستم بپزم.فرضا هم که بلد باشم آشی که بوی بعد از ظهر های جمعه و کاشی های خیس حیاط و آفتاب در حال غروب و سیر داغ پیاز داغ فراوان و کوکو سبزی و پنیر و نان سنگک داغ و سر و صدای نوه ها را نداشته باشد به درد من یکی نمی خورد.
...................................................................................................
B
A
C
برنامه دیروز بهترین موقعیت بود که یادم بیوفتد خارج از دغدغه ها و زندگی شخصی و کاری هم مسایلی برای فکر کردن و توجه کردن وجود دارد. مدتهاست زندگی ام دچار رخوت و رکود شده است و مسایلی از این دست مانند شوک کوچکی است که کمی مرا به خود بیاورد و یادم بیاندازد که مثل کبک سرم را زیر برف نکنم و فکر کنم همه چیز حل می شود.
دیروز همه می دانستیم که برای تفریح و شادی نرفته ایم. پیه کتک خوردن و فحش شنیدن و درگیری بعدش را هم به تنمان مالیده بودیم. پس قهرمان بازی در نیاوریم و مدام آمار لگد ها و مشت ها و فحش هایی که خوردیم را ندهیم. مطمئن هستم که نیروی انتظامی دستور داشت مداخله نکند چون بیشترشان ایستادند و هیچ عکس العملی نشان ندادند. هر چند که اول سعی داشتند با ایجاد ترس و ضرب و جرح مانع از برگزاری مراسم شوند و مانع از ملحق شدن تعداد زیادی از زنان و مردان به جمعیت متحصن شدند. قرار بر این بود که تجمع ساعت 6 تمام شود و تاکید سخنران هم بر متفرق شدن آرام جمعیت بود. ولی مثل همیشه کنترل از دست برگزار کنندگان خارج شد و سیل جمعیت به سمت میدان انقلاب راهی شدند و در این بین تعدادی از آقایون مانده در پشت نیروها هم دست زدند و هورا کشیدند و تشویق کردند. درست مثل آنکه نمایشی را تماشا می کنند که آخر دراماتیکی داشته است. شعار ها هم رنگ و بوی سیاسی گرفت و دست آخر هم تبدیل شد به نه روسری نه توسری و چند تایی روسری هایشان را برداشتند. گویی که حقوقی که به دنبالش هستیم تنها در برداشتن همین نیم متر پارچه خلاصه می شود. تجمع دیروز نشان داد هنوز راه درازی را در پیش داریم و باید خیلی تمرین کنیم.

گزارش علی قدیمی از تحصن دیروز
عکس های پرنوشت
...................................................................................................
دیشب خواب دیدم که نوزاد پسر کوچولوی کچلی را بغل کرده ام. وقتی می خواستم برای خنداندنش بالا و پایینش کنم ناگهان به حرف آمد و گفت نکن دوست ندارم.حالم به هم می خورد.بعد آنقدر ترسیدم که بچه را رها کردم و همان موقع از خواب پریدم.بقیه شب را تا نزدیکی های صبح غلت زدم و کش و قوس رفتم و چرت زدم و فکر کردم.
میزان مشارکت مردم در این انتخابات خیلی برای رژیم و وجه بین المللی اش مهم است.پس اگر شرکت کنیم به نوعی بر مشروعیت این رژیم مهر تائید زده ایم که این خواسته مردم نیست.اگر شرکت نکنیم می شود حکایت مجلس که هیچ کس رای نداد و عده ای با رای های پایین مجلس را در دست گرفتند و حالا هم اجازه هر گونه اظهار نظر و تعیین تکلیفی را به خود می دهند. نمایندگان مجلس فعلی هیچ کدام نماینده واقعی مردم نیستند.
مردم ایران ثابت کرده اند که غیر قابل پیش بینی و فراموش کارند.این روزها همه جا ذکر خیر شاه سابق است. فراموشی بد دردی است و گمان می کنم این فراموشی ریشه در حماقت داشته باشد. از همه دردناکتر دیدن جوان هایی است که از هاشمی طرفداری می کنند.آنقدر جوان نیستند که دوران 8 ساله ریاست جمهوریش را به خاطر نیاورند. قیافه ها و ماشین هایشان نشان می دهد که به آن پولی که شایعه شده است در صورت تبلیغ دریافت می کنند نیاز ندارند. هم شعور سیاسی این نسل جدید پایین آمده و هم فراموشی گرفته اند.
از یک طرف نشستن و دست روی دست گذاشتن و نظاره کردن هیچ دردی را دوا نمی کند و از طرف دیگر به همه ثابت شده که مشارکت و رای دادن هم کاری را از پیش نمی برد. هنوز یک هفته دیگر فرصت داریم تا خوب فکر کنیم و تصمیم بگیریم.آیا باید بگذاریم افرادی مثل عشرت شایق و کوچک زاده و فاطمه آلیا و رفسنجانی و لاریجانی تفکراتشان را به ما تحمیل کنند یا کسی مثل معین را انتخاب کنیم و 4 سال دل ببندیم به اطلاحاتی که وعده اش را می دهد و می دانیم با وجود رهبر و قوه قضاییه و مجلس فعلی خیلی امکان دارد که عملی نشود.

پ ن : اعتراض به نقض حقوق زنان در قانون اساسی (نام زندان و شماره بند و اتاق و زمان ملاقات متعاقبا اعلام خواهد شد)
...................................................................................................
بچه گربه سفید کوچولویی را توی پارکینگ شرکت پیدا کرده اند.برایش پنیر گذاشتیم.تا شکمش سیر شد راه افتاد و همه شرکت را گشت و به همه سوراخ سمبه ها سر کشید.نوک برگ گلدان ها را کند و حالا هم زیر پای من با سیم آویزان کامپیوتر بازی می کند و گاهی هم به شلوارم چنگ می زند و می خواهد بالا بیاید.صورت خوشگلی دارد با چشمهای زرد شیطان.دلم می خواهد ببرمش خانه. نیم ساعت پیش که به مامان گفتم چنان جیغی زد که همه شرکت فهمیدند. گفتم که یک عالمه احساس قلمبه شده دارم و دلم می خواهد موجودی زنده باشد که برایش حرف بزنم و این احساس را خرجش کنم.نگرانم این احساس بماند و کپک بزند.اصلا دلم تعلق خاطر می خواهد.
گفت مگر آدم قحط است که دنبال سگ و گربه افتاده ای. تهدید هم کرد که پایش را توی خانه ای که گربه داشته باشد نمی گذارد.درک نمی کند که حرف زدن برای سگ و گربه حداقل احتیاج به سبک سنگین کردن و پنهان کردن ندارد.خیالت هم راحت است که یک دفعه زیر پایت خالی نمی شود. خجالت می کشم بگویم کم کم حرف زدن با مخاطب زنده برایم دارد سخت می شود از بس یا با در و دیوار و عروسک حرف زدم یا زل زدم به مونیتور و با آدم های پشت این شیشه حرف زدم.

پ ن : همین الان که این مطلب را پست کردم مادرش پیدا شد و رفت.بی وفا
...................................................................................................
لامپ اتاق خواب هم سوخت. عوضش کردم روشن نشد. گمان می کنم سرپیچش خراب باشد.حالا هم اتاق خواب تاریک است هم نیمی از پذیرایی. شیر آب زیر دستشویی هم چند روز است چکه می کند.
بازش کردم دیگر نتوانستم ببندمش. هن و هن کنان زیر دستشویی در آن فضای کوچک عرق می ریختم و سعی می کردم شیر آب را دوباره ببندم که در زدند.برای تکمیل شدن اوضاع دختر همسایه هم پشت در مانده بود. زنگ زدیم کلید سازگفت الان میدان امام حسین است و اگر بیاید هزینه اش 15 هزار تومان می شود.گفتیم در را بشکنیم بهتر و به صرفه تر است.
تا ساعت 11شب با قفل و لولای در ور رفتیم ولی باز نشد.سه نفری کل تلفن های دوستان و آشنایان را زیر و رو کردیم بلکه کسی را پیدا کنیم که کمکمان کند فایده ای نداشت.یکی در دسترس نبود.یکی گوشی را برنداشت.یکی مهمانی بود. یکی گفت در خودش را هم
نمی تواند باز کند.دست به دامن یکی از آقایون همسایه شدیم که او هم گند کاری کرد و شب بند بالای قفل را هم انداخت.
خیالمان راحت شد که این در امشب باز بشو نیست و راهمان را کشیدیم آمدیم پایین.
برقکار نمی توانم بیاورم چون نباید بفهمد تنها زندگی می کنم. لوله کش نباید بیاورم مبادا بفهمد تنها زندگی می کنم.کلید ساز اگر آمد یادمان باشد بگوییم همسر دختر طبقه بالا ماموریت است.مبادا بفهمد تنها زندگی می کند. اینها را خانم پیر طبقه پایین می گوید و همان چهار تا دانه شویدی که برایش مانده نشان می دهد و می گوید من این موها را در آسیاب سفید نکرده ام مادر.
...................................................................................................
جلسه خانوادگی بررسی وضعیت ازدواج عموی کوچک در منزل ما برگزار شد. هیچگاه پدرم را آنقدر عصبانی ندیده بودم. عموی دیگرم از شدت خشم و غضب تمام سبیل هایش را کند. متهم غایب بود و در غیابش هر آنچه الفاظ ناپسند بود اعم از نفهم و بی شعور و ... نوش جان کرد. پدر بزرگم خیلی پیر شده است. تا بخواهد از روی صندلی بلند شود 3-4 دقیقه ای طول می کشد.پدرم در مقام پسر ارشد وفرزند اول خانواده جایش را گرفته است.وقتی گفت حفظ کیان خانواده از همه چیز برایش مهم تر است و نمی گذارد متهم با این ازدواج ارکان خانواده را متزلزل کند یاد فیلم پدرخوانده افتادم و خنده ام گرفت اما چشم غره مامان ساکتم کرد. قبل از آنکه بلند شوم و بقیه دادگاه را از بیرون نظاره کنم ترکشش مرا هم گرفت.پدرم انگشتش را بالا برد و به منزله تهدید گفت این شامل شما دو تا هم می شود.خوب گوش کنید که بعدا دوباره لازم نباشد برایتان تکرار کنم.
...................................................................................................
کدامین ابلیس
تو را
اینچنین به گفتن نه
وسوسه می کند

کدامین ابلیس
کدامین ابلیس......
...................................................................................................
ابتدای صفحه