دلم می خواد یه خونه داشته باشم که بشه پشت پنجره هاشو پر کرد از گلدون.خونه ام باید 2 تا پنجره بزرگ داشته باشه رو به آفتاب.پشت یکیشو بنفشه می کارم توی این گلدونهای مستطیلی سفید.پشت اون یکی پنجره هم پر می کنم از کاکتوس های ریز و درشت با گلهای قرمز.پرده سرمه ای آویزون می کنم با حریر سفید.این جوری روزها که پرده کشیده است می تونم گلدون های خوشگلمو ببینم.شبها هم پرده رو می کشم.می خوام خونه ام مال خودم باشه. حتی چشم ماه و ستاره ها هم بهش نیوفته.جلوی در خونه یدونه پادر ی می اندازم با طرح ها و رنگهای شلوغ .کف خونه رو پر می کنم از گلیم .دلم می خواد خونه ام پر از رنگ باشه.بدجوری احساس کمبود رنگ می کنم.رنگ زندگیم شده کرم.در و دیوار کرم میز کرم،تخت کرم، از لباس کرم همکارم هم حالم بهم می خوره.دلم می خواد رنگ زندگیمو عوض کنم.
...................................................................................................
زلزله گذاشت درست وقتی اومد که من تنها بودم.روی تخت خوابیده بودم.
با اولین لرزش بلند شدم در عین خونسردی لباس پوشیدم و وقتی خوب لرزشها تموم شد.رفتم بیرون.توی راهرو تازه پاهام شروع کرد به لرزیدن .لبهام می لرزید و نمی تونستم جلوی لرزششونو بگیرم.همه همسایه ریختن بیرون.زنها با رنگ و روی پریده یه مانتو انداخته بودن روی لباسهای خونشون.مردها هم بچه به بغل و سوئیچ ماشین به دست از پله ها پایین میومدن.یک کمی توی خیابون ایستادم و بعد فکر کردم که بالاخره که چی.برگشتم توی خونه و با هزار زحمت موبایل داداشمو گرفتمو با گریه گفتم اینجا زلزله اومده.من نمی خوام شماها رو ندیده بمیرم.بیچاره شوکه شده بود.دیشب به همه زنگ زدم.خداحافظی کردم.گفتم که دوسشون دارم.بعد با خیال راحت گرفتم خوابیدم.
...................................................................................................
رسیدم آرایشگاه از گرما لباسهایم به تنم چسبیده بودند.روسریم را برداشتم و جلوی باد مستقیم و خنک کولر ایستادم.صدایی از پشت سرم
گفت:بدن درد می گیریا!برگشتم.زن حدود 40 سال سن داشت،با پوستی گندمی و موهای کوتاه رنگ شده.ناخن های لاک زده اش را با فاصله از بدن نگه داشته بود.گوشه دیگر سالن دختر جوانی زیر سشوار نشسته بود.
زن آرایشگر روی صورتم خم شد و اولین دانه ابرو را که برداشت گفت:مبارک باشه.
بعد خطاب به زن گفت:کاش آلبوم عکسهای سارا جونو آورده بودین میدیدم.
زن گفت:دفعه بعد حتما میارم .وناخن هایش را فوت کرد.
زن آرایشگر قیچی را برداشت و همانطور که بالای ابرویم را قیچی می کرد پرسید:سارا جون چند سالشه؟
زن جواب داد:18 سالشه.صدایش را کمی بلند کرد و گفت سارا ،مامان گرمت نیست؟می خوای کمترش کنن؟
از آینه نگاهی به دختر انداختم.صورتش از گرمای سشوار گر گرفته بود.
زن آرایشگر پرسید :زود شوهرش ندادی؟هوز خیلی بچه است.
زن بلند شد و کش و قوسی به کمرش داد و گفت:آخی خسته شدم.نه،خودم هم وقتی ازدواج کردم 17 سالم بود.امیر هم پسر خوبیه.تازه از سربازی برگشته.باباش دو دهنه مغازه داره.یکیشو کرده سوپر گوشت و مرغ داده دست امیر.تک پسرم هست.3 تا خواهر داره.به سارا گفتم از همین الان دمه همشونو قیچی کنه.
زن نزدیک تر آمد و بالای سر من ایستاد.صدایش را آرام کرد و گفت:دوره زمونه خراب شده.نمیشه دخترو زیاد نگه داشت ،مسئولیت داره،خودش گفت می خوام برم دانشگاه،کلی به گوشش خوندم تا راضی شد،دانشگاه می خواد چی کار.چشمو گوشش باز می شد.تازه این همه مدرک به دست بی کار.به باباش گفتم دختر سنش بالا بره خراب میشه،راضیش کردم.امیر پسر خوبیه.گفته هر جا خواستی بری خودم می برمت ،خودم میارمت.
بعد صدایش را کمی بلند کرد و گفت:سارا به امیر گفتی بیاد دنبالت؟
...................................................................................................
با تلفن که صحبت می کنم غریبه ای به حرفهایمان گوش می دهد.
من:سلام
غریبه :سلام
مامان:سلام
من:خوبین؟
غریبه:خوبین؟
مامان:مرسی.تو چه طوری؟
من:خوبم.مرسی
غریبه:خوبم. مرسی
من:دلم براتون تنگ شده.
غریبه:دلم براتون تنگ شده.
غریبه دلش برایم تنگ شده .


#پشت پنجره نگام به آسمون
دل میگه
آیا برم
آیا نرم

#حراج انسان در فجیره
شكارچيان انسان توانستند در غرفه يكى از كشورهاى عربى از ميان ۲۸۶ دختر ايرانى، ۵۴ نفر را انتخاب و ۲۸ ارديبهشت به كشورى در حاشيه خليج فارس بفرستند تا در روز ۶ خرداد براى حراجى فجيره آماده شوند.اين حراج در حالى برگزار مى شود كه لايحه دوفوريتى مبارزه با قاچاق انسان هفته گذشته در صحن علنى مجلس به تصويب رسيد.در جلسه روز گذشته مصطفى بن يحيى خلبان ايرانى تبار شاغل در خطوط هوايى امارات متحده عربى اعلام كرد: از ۹ پرواز به صورت عادى و ۲۰ پرواز غيرعادى ايران به دبى به طور متوسط بين ۱۰ الى ۱۵ دختر روزانه به امارات فرستاده مى شوند. اغلب اين دختران از شهرهاى آبادان، اهواز، زاهدان، تبريز و كرمانشاه هستند كه بالاترين درصد آن مربوط به تهران و مشهد است. همچنين ماهانه ۳ تا ۵ جسد دختر ايرانى از اين كشورها به ايران منتقل مى شود.
...................................................................................................
تمام دوران دانشجویی به هم چسبیده بودیم.حالا که خاطرات آن روزها را مرور می کنم آن همه حرفی که برای گفتن داشتیم باعث حیرتم می شود.گاه گاهی دلخوری کوچکی پیش می آمد و خیلی زود در شادی های آن دوران محو می شد.دو سه روز پیش بعد از 2 ماه دیدمش.از همان لحظه ای که روی مبل نشست و پایش را روی پا انداخت فهمیدم فاتحه این دوستی خوانده شده.تمام دو سه ساعتی را که با هم بودیم من فقط شنونده بودم.خودم را در پس لیوان آب پرتقال قایم کردم و به حرفهایش گوش دادم و به این فکر کردم که تغییرات کدامیک از ما در این 3 سال بعد از دانشگاه بیشتر بوده است.نتوانستم حرفی بزنم .از کارهایی که این روزها می کنم و از احساسم حرفی نزدم.از نحوه نگرشش به زندگی دیگران و قضاوت کردنش ترسیدم.
از کنجکاوی کردن هایش و دلسوزانه حرف زدن هایش حالم بد شد.
وقتی که رفت دلم برای همان کافه کوچیک دودآلود تنگ شد.تنها جمعی که این روزها نگران قضاوت کردنشان نیستم.
...................................................................................................
حسی زیر پوستم جریان دارد.جریانی آرام.کاملا احساسش می کنم.
مثل وقتی که زیر دوش ایستاده ام و با چشمهای بسته جریان آبی را حس
میکنم که از لا به لای موهای سرم به سمت پایین جریان دارد.
رشته های به هم پیوسته از قطرات آب که روی پوست شیری رنگ تنم لیز می خورند و پایین میروند.غلغلکم می آید و مور مورم می شود.
این حس را گاهی در رگهای آبی رنگ زیر پوستم احساس می کنم.گاهی هم در تپش آرام نبض در همان گودی کوچک زیر گلو.حس خوبی است.باعث میشود ناخودآگاه لبخند بزنم.
...................................................................................................
subject : از دور می بوسمت

مدتهاست برای کسی نامه ننوشته ام.حتی نمی دانم یک نامه را چگونه باید آغاز کنم.
آخرین نامه ات چند روز پیش به دستم رسید.خواندن این نامه های پینگلیش هم کار مشکلی است.مخصوصا با آن جمله بندی های همیشه درهم تو.
ازم خواسته ای که مفصل از خودم بنویسم.من خوبم...کمی تنهایی اذیتم می کند.کلاس زبان اسم نوشته ام.دیروز خانه را تمیز کردم.یخچال افتضاح بود.کلی سیب گندیده و ماست کپک زده و هندوانه لیز شده را دور ریختم.
هم خانه ای از من هم تنبل تر است.اسمش را گذاشته ام موج منفی.
تو که می دانی خودم این روزها هزار تا فکر و خیال و گرفتاری دارم.
یکشنبه ها با چند نفری از بچه ها دور هم جمع می شویم. محل قرارمان یکی از آن کافه های کوچک نیمه تاریک است.درست روبروی جایی که تو دوست داشتی.هر یکشنبه جایت را خالی می کنم. از او پرسیده ای.خبر خاصی نیست. مثل همیشه.نامه ام خیلی درهم برهم شد.از دور می بوسمت.

پ.ن :برایم عکس بفرست.فکر می کنم چهره ات را فراموش کرده ام.
...................................................................................................
سانسور
...................................................................................................
با یک بغل غنچه رز قرمز که وارد خونه شدم هم خونه ای نگاهی کرد و هیچی نگفت.کیسه کلوچه و مربای سوغاتی شمال رو که روی میز گذاشتم طاقت نیاورد به طعنه گفت:شمال تشریف داشتین؟خندیدم و هیچی نگفتم.گلهارو گذاشتم بالای تخت.طوری که وقتی می خوابم بتونم گلبرگهاشو که به نرمی لاله گوش هستن نوازش کنم.ظرف ها رو که می شستم پرسید گلها هم سوغاتی شمالن؟
خندیدم و گفتم:تا حالا شده پشت چراغ قرمز برات گل بخرن؟
گفت:نه..ولی شده پشت چراغ قرمز برای کسی گل بخرم..
بسته سیگار و لیوان چایی و جا سیگاریو که برداشت بره گفت:این خل بازیا از من گذشته.
...................................................................................................
#آیا می توانید دیگران را دوست بدارید
و آنها را بدون تحمیل خواسته های خود راهنمایی کنید؟

#داشتن بدون احساس مالکیت
عمل کردن بدون انتظار داشتن
و راهنمایی کردن بدون سعی در حکم راندن
فضایل عالی محسوب می شوند.

تائوت چینگ

نزدیکی ساعت 6 به خانه میرسم.تا رسیدن هم خانه ای دو سه ساعتی فرصت دارم تا با خودم باشم و در دیوارکرم رنگ این خانه.من و هم خانه ای به جز تنهایی و نسبت خونی و فامیلی وجه اشتراک دیگری نداریم.من وتنهایی راحت تر با هم کنار می آییم.اگر سر حال باشم سر به سرش می گذارم.اگر گرفته باشم محلش نمی گذارم.غذا درست می کنم ،زیر لب آواز می خوانم و گاهی زیر چشمی نگاهی به او می اندازم که روی صندلی آشپزخانه نشسته ،دستها را زیرچانه زده و رفت و آمد مرانظاره می کند.خیلی که غمگین باشم کلی برایش غر میزنم.گاهی هم گریه می کنم.او هم با حوصله گوش میدهد.سوالی نمی پرسد.سرزنش نمی کند.اجازه می دهد همه اشک های من بیاید.نزدیک آمدن هم خانه ای که می شود همراه من به اتاق خواب
می خزد.شب به خیر می گوید و بقیه شب را با هم خانه ای جلوی تلویزیون لم میدهند.کانالهای ماهواره را عوض می کنند.سیگار می کشند.چای میخورند،سیگار می کشند،چای می خورند و ....
صبح که برای بدرقه من دم در می آیدچشمهایش قرمز است وصدایش گرفته. نمی دانم شاید تنهایی هم شب پیش اشک می ریخته است.
...................................................................................................
اگر قرار باشه مردها احساس های واقعیشونو به زنها بروز ندن چون
پررو میشن، زنها هم همین کارو بکنن چون مردها جنبه اش رو ندارن،موندم تکلیف این همه احساس قلمبه شده چیه؟
...................................................................................................
از پنجره کوچک آشپزخانه صدایشان را می شنوم.برای ناهار دورهم جمع شده اند.
: اشتباه کردم زودتر ازدواج نکردم.این همه سال هر چی در آوردم هدر دادم.
زنم این 2 سال کلی جمعو جورم کرده.
:زنت کار میکنه؟
:آره. من واقعا مدیونشم. از من خیلی بهتره
: اینجوری نگو . توام کار می کنی. زحمت می کشی.
:آره. ولی اون از من خیلی مهربون تره.
:اینو هیچ وقت بهش نگیا.روش زیاد میشه.
:اتفاقا من همیشه بهش میگم. زنمه.باید بدونه دوسش دارم
:من هیچ وقت به زنم نمیگم.زنها همیشه باید بمونن تو خماری.
مطمئن بشن دوسشون داری دیگه مگه کوتاه میان .تا آخر باید سواری بدی!!
پدرم خدا بیامرزدش می گفت جلو زنت اگر شل بیای کارت تمومه.
از همون روزاول اگر غذاش سوخت باید سفره رو پرت کنی توی کوچه.چند تا چینی ضرر
می کنی عوضش میختو برای همیشه محکم کردی!!
...................................................................................................
دلم به اندازه همه ابرهای سیاه عالم گرفته است.
حناق گرفته ام.
حناق گلوله شده ته گلویم.
انگشتم را که ته حلقم فرو می کنم می توانم لمسش کنم.
همان جا بیخ حلقم جا خوش کرده است.
حناق را می گویم.
...................................................................................................
این همه پستی و بلندی .
انگار سوار ترن هوایی شدم.گاهی به کندی بالا میرم و گاهی با سرعت سرسام آور
و دلهره آوری پایین میام.پایین که میام ته دلم خالی میشه.قلبم هری میریزه پایین.
احساس خلا میکنم.دلم می خواد جیغ بزنم.بالا که میرم نور خورشید چشممو میزنه.
سرم گیج میره.
گاهی که قطار زندگی توقف می کنه دلم می خواد بپرم بیرون.فقط اون پایین
انقدر تاریک و عمیقه که می ترسم. چشم انداز روبرو هم انقدر مه آلود و مبهمه
که می ترسم پیش برم.
راننده هم که انگار مسخ شده. گوش به حرف من نمیده.هر وقت می خواد بالا میره
پایین میاد. از این همه پستی و بلندی حالم به هم می خوره. دلم پیچ میزنه.
میگم دلم شور میزنه. انگار یک دستی معدمو مشت می کنه . چنگ میزنه.
مامان بزرگ میگه سردیت کرده. برام گل گاوزبون دم می کنه.
مامان میگه حتما نزدیکه ......
از این همه فراز و نشیب حالم داره به هم می خوره.
...................................................................................................
ابتدای صفحه