داستان صخره و موج
روزي روزگاري موجي عاشق صخره اي بود كه جايي در ميان دريا قد برافراشته بود. موج كف بر لب و از خود بيخود ، دائما دور صخره مي پيچيد و شب و روز بر آن بوسه ميزد و نوازش مي كرد. هر روز و هر شب گريه كنان از او مي خواست با او مهربان باشد و به طرفش بيايد.
اين عشق پر شور و نوازشهاي موج رفته رفته پايه صخره را ميتراشيد، به نحوي كه سر انجام روزي صخره به نداهاي عاشقانه موج پاسخ داد و در ميان بازوانش افتاد.
اما در اين زمان صخره ديگر صخره نبود كه موج دائمادوورش بگردد، نوازشش كند دوستش بدارد و در روياهايش او را ببيند.
قطعه سنگي بود فرو افتاده در اعماق دريا و غرق شده در آغوش موج ،
موج خودش را مغبون احساس مي كرد و رفت به جستجوي صخره ديگري كه روي پايش ايستاده باشد.

نتيجه اخلاقي: كسي كه در جنب و جوش است هميشه قوي تر از كسي است كه بي حركت بر جاي مي ماند.
آب قوي تر از سنگ است
...................................................................................................
ابتدای صفحه