...................................................................................................
هر شب ساعت 9 می رسم خونه.کیفمو می اندازم روی صندلی آشپزخانه و لباسهامو روی تخت.
دوش می گیرم.شام می خورم.روی تخت دراز می کشم وکتاب می خونم تا سنگینی خواب بیاد پشت پلکهام.
امشب تولدمه.
ساعت 9 که برسم خونه.کیفمو می اندازم روی صندلی.دوش می گیرم.شام می خورم.روی تخت دراز می کشم.
انقدر به سقف خیره می شم تا سنگینی خواب بیاد پشت پلکهام.
...................................................................................................

صبح یه بلیط گرفتم برای ساعت 9 شب. اینجوری برای کلاس زبانم غیبت نمی خورم.

اما همین لحظه بعد از اینکه از ساعت 9 صبح تا حالا 894 دفعه از روی صندلی بلند شدم و دوباره

نشستم و 894 دفعه طول اتاقو بالا و پایین رفتم و صدای همه در اومد به این نتیجه رسیدم که گور

بابای هر چی کلاس زبانه.اینه که به محض اینکه از شرکت خلاص بشم با هر وسیله ای شده خودمو می رسونم خونه.

می دونم که خیلی بده آدم انقدر کم طاقت باشه.

از الان تا ساعت 5 هی روی کاغذ می نویسم دلم تنگ شده.دلم تنگ شده......دلم تنگ شدههههههههههههههه

...................................................................................................


دختر عمه ام 12 سال از من کوچکتر است.بیشتر از سنش قد کشیده و مثل همه دخترهای 14 - 15 ساله این دوران
خودش را دیگر بچه نمی داند.صورتش را بند می اندازد و با وجود تنبیه انضباطی مدرسه و مخالفت ها و غرغر های
پدر و برادرش ابروهایش را تمیز می کند.شلوار برمودا و مانتو تنگ می پوشد و معتقد است مانتو اش به اندازه مانتوهای
دوستانش تنگ نیست.عشق لوازم آرایش دارد.یک طرف اتاقش عکس بزرگی از گوگوش و مهناز افشار زده است.
به دیوار مقابلش هم عکسی از ریکی مارتین و جنیفر لوپز.
ردیفی از کتابهای دانیل استیل،یک سری کامل هری پاتر،آیین دوست یابی،چگونه از پوست خود مراقبت کنیم و رمانهایی
از نویسندگان ایرانی را داخل کتابخانه اش چیده است.رازهایش را به مادرش نمی گوید.
از پسر های سفید با چشم های روشن خوشش می آید.
5-6 ماهی است با پسر 18 ساله ای دوست شده است.پسر لاغر است و سبزه.گواهینامه ندارد با این حال گاهی
با ماشین دنبالش می آید.پسر حالا حالا ها قصد ازدواج ندارد.
دختر عمه ام با پیراهن خواب صورتی و خرس قهوه ای پشمالو در آغوش به نظرم دختر بچه ای می آ ید که دلش می خواهد زودتر بزرگ شود

...................................................................................................
دو میز آنطرف تر سمت راست من می نشیند.35 سال سن دارد.ازدواج نکرده است .دوست دختر ندارد. آخرین بار 15 سال پیش کتاب خوانده است.از شعر چیزی نمی داند.سیاست حالش را به هم می زند. روزنامه نمی خواند.تلویزون ایران را نگاه نمی کند.نام رئیس جمهورآمریکا را به زور می داند. موسیقی ایرانی را جواد خطاب می کند.دختران ایرانی را عوضی و پولکی می داند.
هیچ کدام از شهرهای ایران را نگشسته است.می گوید حیف پول که در ایران خرج کنی....
سالی یکبار 7-8 روزی راهی تایلند می شود.می گوید آنجا همه چیز ارزان است.روی همه چیز تاکید می کند.
شاید دخترکان نابالغ تایلندی که با قیمت ناچیز فروخته می شوند هم جزو این همه چیز باشند.
تنها راه خلاصی ایران از وضعیت فعلی را حمله آمریکا یا اسرائیل می داند.
دستهایش را با شوق به هم می مالد و می گوید:فکرشو بکن حمله کنن چه حالی میده!
در جواب همکار دیگرم که می گوید آدمهای بی گناه زیادی کشته میشوند می گوید:بالاخره آزادی هم بهایی دارد.
...................................................................................................
يه ميل برام اومده با اين مضمون:
سلام .من فرين هستم .گزارشگر راديو فردا.دارم يك برنامه تهيه مي كنم در مورد دخترهايي كه از جنسيت خودشون راضي نيستن و ترجيح مي دادن كه پسر باشن.اگرمايل به مصاحبه هستين يك شماره تلفن براي من ميل كنين.

نمي دونم اين طرف چه جوري به اين نتيجه رسيده كه من از جنسيت خودم راضي نيستم.
...................................................................................................

نه اینکه بخواهم اینجا چیزی ننویسم.نه...

شاید نوشتن در این صفحه سفید هم مثل خیلی کارهای دیگر برایم بی اهمیت شده باشد.

این روزها فقط تک و توک آدمهایی برایم باقی مانده اند که حضورشان آرامش به زندگیم میدهد.

در این هوای گرم لک و لک کنان پیش می روم و امیدوارم آن مسیر روشنی که به دنبالش هستم را پیدا کنم.

ته دلم چیزی می گوید که باید امیدوار باشم.

امشب شهاب باران است.می خواهم با دیدن اولین شهاب ثاقب چشم هایم را ببندم و آرزو کنم.َ


...................................................................................................
ابتدای صفحه