دیدم 2 سا ل و دو ماه است که دارم خواب میبینم. آن هم یک خواب تکراری. دیگر کم کم داشت دلم را می زد. آدم چقدر می تواند خودش را گول بزند و سر خودش شیره بمالد.
گفتم حالا که قبول کرده ام تمام واقعیت های زندگیم را بپذیرم و دست از رویاپردازی بردارم این یکی را هم بپذیرم.از قدیم هم گفته اند نه با حلوا حلوا کردن دهن کسی شیرین می شود نه با خواب دیدن کسی نویسنده
گیرم که دو سال و دو ماه تمام هم خواب بیند.چه فایده!!
این بود که اینجا شد باغ بی برگی.
حالا چرا یک دفعه و بی مقدمه خودم هم نمی دانم.
...................................................................................................
تلفن کرد گفت اگر کاری نداری بیا پایین.تازه دوش گرفته بودم.سرم را خشک کردم و
رفتم طبقه دوم.یک ظرف اسفناج پخته داد دستم و گفت که امروز گرفته و پاک کرده.
هر دو تا لپش را ماچ کردم. بعد صحبت کشید به خرابی قفل در اصلی آپارتمان واینکه
با اف اف هم از بالا نمی شود در را باز کرد.گفت مادر جان من که دستم قوت ندارد
کلید را به زور می چرخانم.زنگ زد به خانم همسایه طبقه سوم. 5 دقیقه بعدش آمد با
همان شال گنده ای که همیشه دور خودش می پیچد.خانم طبقه سوم گفت که تابه حال
چندین بار به رئیس آپارتمان بابت خرابی قفل در تذکر داده است. ولی خیلی بی خیال
و تنبل است.هی پزمی دهد که من از وقتی رئیس آپارتمان شده ام فلان قدرموجودی داریم
بعد چشم هایش را ریز کرد و صدایش را پایین آورد و گفت می دانی که خانه هم مال
زنش است.قبل از ازدواج خریده بوده.خانم طبقه دوم پیشنهاد دادبرایش نامه بنویسیم.
مسلم است که نوشتن نامه افتاد گردن من.عینک هایشان را زدند و کاغذ و خودکار
را دادند دست من.نوشتم : جناب آقای مهندس .... خانم طبقه دوم گفت مگه مهندسه؟
گفتم به پدرم گفته که مهندس متالوژیه.
خانم طبقه سوم گفت: زنش که می دونم دکتره.حالا اشکال نداره بزاریک کم هندونه
بزاریم زیر بغلش ، بنویس مادر .
نوشتم :جناب آقای مهندس مدیریت محترم آپارتمان،به استحضار جنابعالی می رساند
خانم طبقه سوم گفت : به نظرم زیادی رسمی میشه.خطش زدم
نوشتم : با عنایت به اینکه .... به نظرم خیلی لوس اومد.خطش زدم.نوشتم : ضمن
تشکر از زحمات جنابعالی ...خانم طبقه دوم گفت : اوه چه قدر هم زحمت می کشه.
خطش زدم.نوشتم : با توجه به خراب شدن قفل درب ورودی و بروز مشکلاتی برای
ساکنین آپارتمان خواهشمند است در صورت امکان ...
خانم طبقه سوم گفت: در صورت امکان نه،بنویس در اسرع وقت .
نوشتم : خواهشمند است در اسرع وقت نسبت به تعویض قفل درب ورودی اقدام فرمایید.
خانم طبقه دوم گفت : زیرش بنویس از طرف جمعی از اهالی آپارتمان،
خانم طبقه دوم گفت نه مادربنویس جمعی از ساکنین ساختمان.
نوشتم : از طرف ساکنین آپارتمان.بعد گفتم حالا که تابلو اعلانات داخل راهرو افتاده
کجا بزاریمش که ببینتش؟ خانم طبقه سوم پیشنهاد داد داخل آسانسور .خانم طبقه دوم
گفت :کسی که طبقه اول زندگی می کنه که از آسانسور استفاده نمی کنه.
گفتم بزنیمش به در ورودی.ولی هیچ کس چسب نداشت.دست آـخر قرار شد از لای
در نامه را بیاندازیم داخل خانه اش.این یکی هم افتاد گردن من.
با خانم طبقه سوم آمدیم پایین.چراغ راهرو راروشن نکردیم.گفتیم شاید از چشمی در
ما را ببیند.از پشت در صدای تلویزیون می آمد.
خنده ام گرفته بود.نه از اینکه عین دزدها توی تاریکی ایستاده بودیم.بیشتر از اینکه
خانم طبقه سوم سعی می کرد توی تاریکی کورمال کورمال نامه را از لای در
داخل بیاندازد و آخر هم موفق نشد.گفتم شما در آسانسور را باز نگه دارید و خودم
آهسته نامه را اززیر در فرستادم داخل .بعد برای اینکه صدای آسانسور نیاید نوک
پا نوک پا از پله ها برگشتیم بالا .طبقه سوم دم در خانه نفس زنان دستش را گرفت
به دیوار و گفت : دخترتو چه قدر با نمکی!!

پ ن : یک هفته گذشته و قفل در ورودی هنوز خراب است. خانم همسایه زنگ زد گفت بیا روی در خونه اش شعار بنویسیم!!!
...................................................................................................
یخ کرده ام.
با اینکه مثل هر روز پالتو ام را در نیاورده ام و بر خلاف عادت همیشه بلوز آستین بلند
هم پوشیده ام ، با این حال یخ کرده ام.
این سرمایی که از آدم های اطرافم میگیرم تا مغز استخوانم را کرخت کرده است.
آدم ها .... آدمها...
کاش می دانستی
...................................................................................................
تخت را كنار پنجره گذاشته ام.همين طوركه دراز كشيده ام مي توانم دستم را دراز كنم و پرده را كه تا زمين كشيده شده كنار بزنم و كوچه را تماشا كنم.خانه روبرويي را كوبيده اند.به جايش يك 3 طبقه مي سازند.
از صبح كارگر هاي شهرداري سرشاخه هاي درختان را ميزدند.
با سر و صداي آنها و خنده هاي بچه هايي كه مدرسه ميرفتند از خواب بيدار شدم.پايم را كه از تخت بيرون گذاشتم خنكي سراميك كف اتاق تنم را مور
مور كرد.اين خنكي كف اتاق و سوز ملايمي كه از لاي درزهاي پنجره ميوزد را دوست دارم.
نك پا نك پا رفتم تا آشپزخانه.از پنجره كه به نورگير باز مي شود صداي راديوي همسايه طبقه پايين مي آمد.دختر همسايه طبقه بالا هم ديشب تا دير وقت سنتور ميزد.شبها از روشنايي پنجره هايي كه به نور گير باز مي شوند ميفهمم كدام همسايه خانه است.پنجره مقابل هميشه خاموش است.لقمه اي نان تافتون و سالاداولويه درست كردم.يا كريم ها مثل هر صبح پشت هره پنجره نشسته اند و آواي هوهوي آرامشان تمام خانه را پر كرده است.
...................................................................................................
یلدای امسال برایم رنگ و بوی هر سال را نداشت.
می دانستم که این یلدا نه از کدوی حلوایی شیرین پخته شده خبری هست نه
از لبوی قرمز داغ. آجیلی که خریدم هم طعم و بوی آجیل همیشگی را نداشت.
هندوانه هم که بی خیالش شدم. فکر کردم اگر بخرم و سفید باشد حالم
بیشتر گرفته می شود.
نگران بودم که بعد از تزریق نوبت سوم دیگر چه بهانه ای باقی می ماند برای دیدار.
به موقع نرسیدیم و قرار ماند برای روز دیگری.
تشکر از یلدا بابت ترافیک سنگینی که ایجاد کرد.
کاش چیز دیگری از خدا خواسته بودم.
...................................................................................................
هر چند شنبه ها با حسرت چند دقیقه خواب بیشتر و کش و قوس فراوان از خواب بیدار
می شوم ولی این فکر که می دانم شنبه ها زود می گذرند آرامم می کند. خیالم راحت است
که انقدر در کار غرق می شوم که تا سرم را بچرخانم عقربه های ساعت روی 4 ایستاده اند.
یکشنبه ها هم بد نیست.کمی کندتر می گذرد ولی نه انقدر که کسل کنننده باشد.
دوشنبه ها ولی همیشه بد شروع می شوند.دیر از خواب بیدار می شوم ،در ترافیک
می مانم و دیر می رسم.پشت میز که می نشینم میدانم دوباره یکی از آن دوشنبه های
کش دار را خواهم گذراند.از آن دوشنبه هایی که دلم می خواهد همه خاطراتش از یادم برود.
راستی چرا همیشه دوشنبه ها؟ انگار سرنوشتی در این دوشنبه ها وجود دارد که قسمتیش
سهم من است.سهم من از دوشنبه ها فقط خاطراتی است که هر جا سرم را بر می گردانم
از جلوی چشمانم عبور می کنند. عقربه های ساعت 8:43 صبح را نشان می دهند .
چرا من احساس می کنم ساعت هاست در این دوشنبه مانده ام؟
...................................................................................................
سر شام هم صحبت یکی از مهمانان شدم.خانم جوانی که به تازگی درسش را تمام کرده و
به اتفاق همسرش برای گذراندن طرح پزشکی به اراک آمده اندو در یکی از روستاهای
اطراف طرحش را می گذراند. گفت که وضع درمانگاه روستا زیاد هم بد نیست. نمی دانم
چه طور صحبت به فیلم عروس آتش و سنت ها و مناطق محروم و فقیر اهواز کشیده شد.
یکی از تجربیات هولناکش را برایم تعریف کرد.
گفت : " یه شب کشیک یکی از بیمارستان ها ی پایین شهر اهواز بودم که از کلانتری
اومدن و گفتن برای معاینه دو تا جسد یک پزشک زن می خوان چون به پزشک پزشک
قانونی دسترسی نبود من همراشون رفتم.ماشین توی کوچه پس کوچه های محله های خیلی
فقیر پایین شهر گشت و جلوی یک خونه قدیمی ایستاد.خونه که چه عرض کنم.دور تا دور
حیاط پر از اتاق هایی بود با درهای آهنی و بدون هیچ پنجره ای به بیرون. خیلی کثیف .
توی یکی از اتاق ها جسد دو تا دختر یکی 14 ساله و یکی 18 ساله افتاده بود دستهاشونو
ازپشت بسته بودن و توی خواب سرشونو بریده بودند. نسبت عمه و برادرزاده با هم داشتن
و هر دو توسط برادرهاشون کشته شده بودند.من که این همه مرده دیده بودم جرات نمی کردم
بهشون دست بزنم. کوچیکه رو تا تکون دادم تمام محتویات گردنش بیرون افتاد.بازپرس
آگاهی ازم خواست هر دو رو معاینه زنانه بکنم.من قبول نکردم. هر دو رو توی خواب
کشته بودن .مثانه های طفلکی ها پر بود و تا بهشون دست می زدم تخلیه میشد.زیر بار نرفتم.
گفتم مسئولیت این کارو قبول نمی کنم و باید پزشک قانونی برای معاینه بیاد.ظاهرا دلیل
کشتن هر دو مسایل ناموسی بود.بعدا معلوم شد هر دو دختر بودن و هر دو قربانی
تعصب کور برادرهاشون شدن.تا اونجایی که بعدا شنیدم چون شاکی خصوصی هم وجود
نداشت و اهل طایفه هم از قاتل ها حمایت کردن هیچ پیگیری برای دستگیری اونا انجام نشد.
...................................................................................................
پنج شنبه شب عروسی دعوت هستیم. من هم اصلا دلم نمی خواهد بروم.
امروز نشسته بودم و همه اش به این فکر می کردم که کاش اتفاقی بیفتد و من این عروسی
را نروم. بعد دیدم فقط اتفاق های خیلی بد و غیرمنتظره می تواند باعث نرفتن من بشود.
من هم که شانس ندارم. خدا آروزهایم را گزینش می کند و هر کدام را میلش بکشد برآورده
می کند و همیشه هم بدترینشان است.
خدایا شکرت.... صد تا عروسی دیگر هم بر خلاف میلم می روم. حرفهای امروز صبح
من را بی خیال شود. اصلا آمادگی هیچ اتفاقی را ندارم
...................................................................................................
بزرگترین و خوشگل ترین دسته گل دنیا را می خرم
و به خودم هدیه می دهم.
...................................................................................................
پنج شنبه شب
مهمانی تولد شوهر دوستم
ساعت 1همه مهمانها رفته بودند. مانده بودیم 6-7 نفر که یکی هوس پیاده روی در مه
به سرش زد و بقیه هم دنبالش راه افتادند.من و دوستم ماندیم و یک بطری شراب خانگی
عالی و خوشرنگ و یک بسته سیگار مزخرف و یک عالمه حرف نگفته که نگفته هم باقی
ماندند. او گیلاسش را یکباره سر می کشید و پک های عمیق به سیگارش میزد و به تاریکی
خیره مانده بود. من شرابم را جرعه جرعه می خوردم و با سیگار خاموش بازی می کردم و
ناخن هایم را می جویدم. با این حال نمی دانم چرا سبک شدم.ساعت 4 صبح که بقیه یخ زده
و خسته از پیاده روی برگشتند انقدر سبک شده بودم که دلم می خواست روی یخ ها لیز
بخورم. موقع برگشتن تمام خیابان در مه فرو رفته بود و هیچ چیز دیده نمی شد.هیچ چیز...
اگر این تابلوهای کوچک قرمز و سفید نبودند باید ماشین را همانجا می گذاشتیم و پیاده گز
می کردیم.مه خیلی غلیظ بود ولی به اندازه این مه که چشم انداز روبروی مرا مبهم کرده
ترسناک نبود.حداقل می دانستم چه چیز در انتظارم است.
...................................................................................................
az dishab dare barf miad.
barfe hesabi.
alan fekr konam 4-5 santi neshaste bashe.computere baradaram fonte farsi nadare.
vaghti azash miporsam chera fonte farsi nemirizi mige akhge man ke blog neminevisam
ino be kenaye mige yani ke midone man blog minevisam!!!!
...................................................................................................
چکمه های نویی که خریده ام صدا می دهند.
روی نوک انگشتان پا راه می روم. باز هم صدا می دهند.
قیژ قیژ
آهسته و آرام راه می روم.باز هم صدا می دهند.
همکارم می گوید از صدای کفش هایت معلوم است از کدام اتاق به کدام اتاق می روی.
چکمه های نویی که خریده ام را می پوشم.
و دیگر روی نوک انگشتانم راه نمی روم.
قیژ قیژ
صدایش را می شنوی؟ چکمه های نویم را می پوشم و راه می افتم .
شاید از صدایشان بتوانی مرا پیدا کنی.
...................................................................................................
From the Movie "Love Story"
Performed by Andy Williams

Where do I begin
To tell the story of how great a love can be
The sweet love story that is older than the sea
The simple truth about the love she brings to me
Where do I start

With her first hello
She gave a meaning to this empty world of mine
There’d never be another love, another time
She came into my life and made the living fine
She fills my heart

She fills my heart with ver special things
With angel songs, with wild imaginings
She fills my soul with so much love
That anywhere I go, I’m never lonely
With her along who could be lonely
I reach for her hand, it’s always there

How long does it last
Can love be measured by the hours in a day
I have no answers now but this much I can say
I know I’ll need her till the stars all burn away
And she’ll be there

........
...................................................................................................
تازه رسیده ام خانه که خانم همسایه طبقه دوم زنگ می زند.حال و احوالی می پرسد
و می خواهد برای خواندن دستور مصرف داروهایش پایین بروم.پالتو را درنیاورده
دوباره می پوشم و پایین می روم.از آن پیرزن های دوست داشتنی است.قبل از انقلاب
رئیس خوابگاه دخترانه دانشگاه تهران بوده است. فکر می کنم 80 سالش باشد. قرص ها
را برادرش از آمریکا برایش آورده . یکی که فرانسه بود و من از نوشته هایش سر در
نیاوردم. آن یکی را شانس آوردم که انگلیسی بود و همین دانش پنجم ابتدایی انگلیسی
آبرویم را خرید.برایم چای آورد با شیرینی خامه ای .و سر درد دلش باز شد .
از بی مهری بچه ها که هر کدام دکتر شده اند و گرفتارند تا تنگی نفس و دل به هم
خوردگی صبح ها و درد استخوان و ناله های شبها . از همه مهمتر تنهایی.
آهی می کشد ومی گوید مادر جان تنهایی خیلی سخت است،خیلی.
عذر خواهی می کنم و بلند می شوم باید بروم خرید. تخم مرغ می خواهم و ماست و شاید
اسفناج اگربسته بندی اش باشد.من که فرصت پاک کردن ندارم.دم در می گوید باز هم
به من سر بزن.خوشحال می شوم. من هم تنها هستم.
در دلم می گویم من هم تنها هستم.این روزها همه تنها هستند
...................................................................................................
مامان می گوید: پدرت را راضی کرده ام خانه را بفروشد.
می گوید تو که نیستی این خانه بزرگ به چه دردمان می خورد. برادرت هم که هیچ وقت خانه نیست.
می گوید: تو که نیستی ماشین آنقدر استارت نخورده که باطری خالی کرده.
می گوید : خانه خاله ات یک هفته است نرفته ام. تو که نیستی حوصله ندارم.
می گوید: این ماه کسی را برای تمیز کردن خانه نیاوردم. تو که نیستی مهمانی هم نمی آید.
می گوید : شبها با پدرت می نشینیم توی خانه سوت و کور و تلویزیون نگاه می کنیم.
می گوید: تو هم نیستی که یک سینی برایمان میوه پوست بکنی.
می گوید: اتاقت خالی مانده است.
می گوید : فقط کتابخانه مانده و کتابها و مجله هایت.
می گوید : این پیام امروزها را نمی خواهی دور بریزی؟
می گوید : مسواکت را جا گذاشته ای.
می گوید : خانم همسایه سراغت را می گرفت
میگوید : از خانه ات راضی هستی؟
می گوید : دستم خیلی درد می کند.
می گوید : همه خوب هستن.
می گوید : این هفته می آیی؟
...................................................................................................
ابتدای صفحه