از دوستي پرسيدم:چه طوري ميشه بين احساس و عقل يك توازن بر قرار كرد؟
در جواب گفت: ببين بايد براي هر مساله اي يك چهارچوب تعريف كني و در اون چهارچوب ظرف احساساتت رو پر ميكني ،كاملا لبريز،
ولي از اون چهارچوب خارج نميشي مگر اينكه خودت بخواي.
و بعد گفت‌ : اگر يك دختر و پسر با هم دوست باشن طبيعيه كه در صورتي كه با هم سازگار باشن بعد از يك مدتي رابطشون قويتر ميشه
و از طرفي ممكنه اون دو نفر به هر دليل مناسب براي ازدواج نباشن، خوب حالا بايد مرتب دوست عوض كنن؟يا بايد در يك چهارچوب خاص عشق بورزن؟
و اگر اون چهارچوب از بين رفت و تبديل به ازدواج شد قابل قبوله ولي اگر هر يك از طرفين به خاطر احساسي كه به ديگري داره نتونه
درست فكر كنه و تصميم بگيره نه دوستي خوبي خواهد بود و نه ازدواج خوبي،ولي اگر از اول چهار چوب دوستي رو حفظ كنن بعد ميتونن بزرگترش كنن و اين جوري چون از اول ساختار رابطشون مشخص بوده هيچ كدوم از لحاظ روحي صدمه نميبينن.
احساس مثل آبيه كه توي يك جوي آروم راهشو پيش ميبره، ميتوني مسيرشو با ملايمت عوض كني ولي اگر جلوشو بگيري طغيان ميكنه
و همه چيز رو خراب ميكنه.
گفتم: تو منطقي ترين راهو انتخاب ميكني.
گفت: ولي تو از بيراهه ميري(اين مهندس ما خيلي باهوشه)
گفتم : نه من سريع ترين راهو انتخاب ميكنم.از مسير آب فرار ميكنم ،ميرم روي بلندي،اينجوري طغيان آب هم به من آسيب نميزنه،
گفت: نه تو اشتباه ميكني، عقل يعني تجربه، منطق،يعني تو با توجه به تجربه ات ميتوني بگي 2+2=4 چون تجربه كردي.
گفتم: نه 2+2=4 يك اصله،غير قابل تغيير(البته از اون لحاظ)
گفت: خوب يك اصل،يا هر چيز ديگه، مهم اينه كه تو اونو حس نميكني بلكه تجربه كردي،يادگرفتي،حفظ كردي،وقتي عقل بهت ميگه كاري به نفعت نيست از روي تجربه ميگه،
ولي احساس يك سري رشته هاي عصبيه در مغز كه از كوچيكي و ابتداي تولد تحت تاثير محيط و تربيت خوانواده رشد ميكنه مثل ريشه هاي يك درخت،
اين حالات مغز همراه با يك سري ترشحاتي در مغز باعث ميشه كه يكي مثلا از ترشي خوشش بياد يا از آدم قد بلندو ....اين رشته هاي تربيت شده مغز و اين رفتارهارو بهش ميگن شرطي شدن،و منطق هم حاليش نيست، مثلا اگر چند روز توي اتاق در بسته باشي و بيرون نري دلت ميخواد بري طبيعت رو ببيني چون شرطي شدي،
البته ميشه اين عادت هاي شرطي رو عوض كرد ولي خيلي وقت ميگيره، همون مقدار كه طول كشيده يادشون گرفتي،
خوب حالا وقتي كسي از وجود فرد ديگري لذت ميبره اين يك احساسه،ولي وقتي فكر ميكنه كه با اون خوشبخت نميشه
اين يك منطقه كه با توجه به دانشش بهش دست يافته،
و اين دوهيچ تضادي با هم ندارن، نه عقل احساس رو نفي ميكنه و نه احساس عقل رو،
اما در آخر اين تو هستي كه تصميم ميگيري با چند درصد از هركدوم خوشبخت تري و اون وقت عمل ميكني،
اگر تو شلغم رو با وجود اينكه بد مزه است و تو دوستش نداري مي خوري تا سرما خوردگيت خوب بشه پس به سمتي برو كه عقلت ميگه
ولي اگر چون شلغم رو دوست نداري حتي به خاطر خوب شدن بيماريت هم نميخوري پس برو به طرف احساست اما فكر نكن كه اين دو هميشه با
هم تضاد دارن،در ضمن بايد درصدي هم براي ريسك كنار بزاري،
و ببيني با توجه به موقعيتي كه داري چقدر ميخواي ريسك كني و بعد تصميم بگيري،
بعد كمي فكر كرد و گفت: ولي براي آدمي مثل تو هرگز بدون اينكه حداقل 50 درصد از احساسش تامين بشه نبايد تصميم بگيره
چون در غير اين صورت هميشه احساس پشيموني ميكنه،يكي مثل تو بايد اول حس کنه بعد پيش بره.
دكتر مهندس ما خيلي خوب حرف ميزنه ، ديدم حيفه حرفاشو ننويسم،(خدا كنه خودش نخونه)
...................................................................................................
ابتدای صفحه