قابل توجه خودم ‏
گاهی وقت ها یکی دلش میخواهد غر بزند
اگر حوصله دارید به غرزدن هایش گوش کنید ، ولی سر جدتان سریع راه حل ارائه ندهید ... شاید بنده خدا میخواسته فقط یک کمی سر دلش را خالی کند ، تندی نگویید این از علایم افسردگی حاده ، یک دکتر روانشناس خوب سراغ دارم ، شبی یک دونه دیازپوکساید بخور ، یک لیوان گل گاوزبون هم دم کن براز بالای سرت هر دو دقیقه یک جرعه بخور....

گاهی وقت ها دلت میخواهد غر بزنی
حالت بد است ؟ حوصله نداری ؟ عصبانی هستی ؟ نزدیک پر یود ت است ؟ سی سالت شده اما یکی بهت نگفته دوستت دارم ؟ توی محیط کار دعوا کرده ای ؟ تیم مورد علاقه ت باخته ؟
گناه بقیه این میان چیه؟
بنشین توی خانه ت و تا دلت می خواهد و جانش را داری غر بزن، به در و دیوار و آینه و کابینت و .... خالی که شدی برو سراغ دوستان و اطرافیان ....

به توصیه های ایمنی ارنواز توجه نکردیم و روز جمعه جمع شدیم دور هم و فیلم سنتوری را دیدیم ، یک ربع از فیلم گذشته قیافه همه شبیه آدمی شده بود که میان یک مشت آجیل شیرین دو تا بادام تلخ هم خورده ...
سوال :
چرا من در حالی که یک کوه فیلم کپی شده دارم باید آنقدر وجدان درد بگیرم که 1500 تومن بریزم به حساب مهرجویی ؟
چرا او خسارت گند زدن به یک عصر جمعه و مایوس کردن این همه آدم را ندهد؟
...................................................................................................
کادو بخرم یا نه؟ مساله این است
امشب برای اولین بار خانه پسرعمه ام دعوت هستیم.
مامان گفت: یک ظرفی چیزی بگیر ببر ...

دوست ندارم ، هم گران است ، هم اگر باب سلیقه خانم اش نباشد یک گوشه کناری می چپاندش و موقع گرد گیری های عید هی چشم اش می افتد بهش و میگوید جاتنگ کن آورده برایم !

پدرم گفت : اصلا خودتو قاطی این کادو کادوبازی فامیلی نکن ...
اما
حواسم هست که عمه یک اراکی خالص است ...
اصلا هدیه نخریدن یعنی یک عمر گوشه و کنایه را به جان خریدن ، من یکی که طاقت اش را ندارم ...

الان یادم افتاد که میان کتاب های پدرم چند جلد کتاب هست که دوستان اش برای هدیه ازدواج آورده بوند، حافظ شاملو ( از طرف اکبر و ملیحه ) ، تاریخ ایران باستان ( از طرف محمود ) ....

بعد عمه را تصور میکنم وقتی نشسته و تعریف میکند که خانم فلانی اومده بود برای تبریک عروسی یک ظرف کرسیتال آورده بود کار چک ، خانم فلانی هم یک ساندویچ میکر آورده بود مارک دلونگی، خانم بیساری هم با دخترش اومد یک آلبالو هسته جدا کن آوردن ، خانم فلانی هم از این قابلمه کریستال های سه تیکه اصل ایتالیایی ... راستی تو چی خریدی؟

من : سه جلد کتاب

قیافه اش دیدنی می شود ها !!!
...................................................................................................
خواب و بیداری
صدای زنگ را میان خواب و بیداری میشنوم، بی آنکه پلک هایم را باز کنم میدانم آسمان هنوز تاریک است ، دستم را میبرم بالای سرم و موبایل را روی میز جستجو میکنم ، صدایش که قطع می شود غلت میزنم به چپ و پتو را بیشتر میپیچم دور خودم ...

محسن مخملبا ف عاشق من شده ، خودش میگوید مخملبا ف است ولی چهره اش شبیه عکس های او نیست ... زیر پنجره اتاق خواب روی قایق کوچکی ایستاده و برایم گیتار می زند ، آهنگی شبیه افتادن قاشق روی بشقاب کریستال، شبیه صدای شر شر آب ، شبیه باز و بسته شدن در یخچال ، شبیه آواز یاکریم های توی حیاط خلوت ، شبیه صدای بسته شدن در خانه ... از بالکن خم می شوم و دستم را دراز میکنم تا دستش را بگیرم ... سه انگشت مانده به اینکه دست هایمان به هم برسد دستم را پس میکشم و می گویم راستشو بگو لونا شاد توی اون صحنه فیلم فریاد مورچه ها واقعا لُخت شده بود؟
بی آنکه پلک هایم را باز کنم میدانم آسمان هنوز تاریک است ... صدای بالا و پایین رفتن آسانسور را میشنوم ، شانه چپ ام بی حس شده ، برمیگردم و طاقباز می خوابم ، بالای سرم پرنده ای آرام اوج میگیرد و بالا می رود تا می شود نقطه ای سیاه روی سقف ، نقطه سیاه روی سقف بزرگ میشود و بزرگ و آرام آرام پایین میآید و من در سیاهی فرو می روم ...

بی آنکه پلک هایم را بازکنم می دانم هوا روشن شده است ، غلت میزنم به راست و دست چپ ام را میکشم روی باقیمانده تشک ... خالی است و خنک ... غلت میزنم به چپ ، نور کمرنگ از پشت پرده افتاده داخل اتاق ... دست هایم را می برم بالای سرم ،انگشت هایم را چفت میکنم توی هم و بدنم را میکشم ... می کشم ... می کشم ....آی ی ی ی ی
...................................................................................................
بی تو به سامان نشود
یک
در روز داستان کوتاه، این نام‌ها را به خاطر بسپارید
دو
نام داستان: هدیه
نويسنده: حسین نیازی(داستان برگزیده‌ی دوم مشترکِ دومین دوره‌ی جایزه‌ی داستان کوتاه شهر کتاب)
مادر کاغذ و خودکار به دست آمد وسط هال ایستاد و گفت: خب.پدر گوشه‌ای ایستاد و مثل همیشه چای بعد از سیگارش را می‌خورد و دخالت نمی‌کرد. ولی منتظر بود تا نتیجه را بشنود. من ایستادم کنار در دستشویی و بو کشیدم. خوشبختانه بویی نمی‌آمد و جای بدی نبود. مریم ایستاد کنار در ورودی ....
طوطی ها هم عاشق می شوند


سه

قرار بود همه آن هایی که ولنتاین بی عشق دارند شب جمع شویم دور هم ...
شدیم 8 نفر .... رفتیم خانه کاوه ، رابی و علی که کلی عاشقیت دارند هم آمدند ، گفتیم وای به حالتان اگر نداشته های ما را هی بیاورید جلوی چشممان ، گفتیم وای به حالتان اگر ولنتاین بازی در بیاورید ، گفتیم یکی بشیند روی این مبل یکی روی آن مبل ، گفتیم از هر گونه تماس بدنی و گفتن جملات عاشقانه خودداری کنید ، رابی گفت دلتان خوش است ها ...
سه دقیقه بعد علی رفت پی پلی استیشن بازی و کلا عاشقیت از یادش رفت ...

دل ما هم خنک شد ...

چهار
بالاخره فلسفه واقعی این ولنتاین چیست؟
نه که من کلی پیغام تبریک و لاو و اینها از دوست های دخترم داشتم گفتم ببینم اگر پشت پرده داستان ولنتاین فقط عشق و عاشقی است که من از همین تریبون اعلام کنم سر جدم قسم من استریت هستم !!
...................................................................................................
خوشا شیراز و ....
( بازار وکیل - سرای مشیر )
جمعه خودمان را رساندیم فرودگاه ، دو تا پرواز ساعت 6 به شیراز بود ، یکی مستقیم یکی هم با نیم ساعت توقف در اصفهان ، داشتم به مهتا می گفتم که کدوم آدم خلی با این پرواز تهران – اصفهان- شیراز میره شیراز که دیدم بلیط خودمان هم همان پرواز است ... سفر یک ساعته را 3 ساعته رفتیم.


میزبان مان یکی از بهترین ، مهربان ترین ، خوش تیپ ترین و دوست داشتنی ترین آدم های روزگار بود و هست البته...


تا آنجا که من دیدم راننده های شیرازی سبک منحصر به فرد خودشان را در رانندگی دارند . هر کس هر طرفی دلش بکشد می رود ، دور برگران ها را با زاویه نود درجه دور می زنند و به عابر پیاده هم به چشم سوخت اضافی نگاه می کنند. یک راننده تاکسی توصیه کرد که
خانم تا وقتی این جو هِستین مراقب باشین ، راننده هو با سرعت میاد میزِنه میکشتتون بعدش پیاده میشِه میگِه بیمه اش کِردُم واسه این روزو ..
ا
ین وُ که میچسبانن به آخر کلمه ها خیلی بامزه است.

داخل بنای ارگ کریم خان خانمی با بچه اش ایستاده بود ، بچه پرسید مامان کریم خان مال کدوم سلسله بوده ؟ مامانه گفت کریم خان زند مال دوره قاجاریه بوده دیگه ، آقایی که اونجا ایستاده بود و در مورد تاریخ زندیه توضیح میداد گفت خانم کریم خان زند !! معلومه که مال کدوم دوره است دیگه !!! خانمه گفت آهان درسته دخترم ، کریم خان زند مربوط به سلسله ساسانیه دیگه ...
آقاهه سکته کرد به گمانم ...


یکشنبه شب تولد دعوت شدیم ، تا آماده شدیم و رفتیم ساعت شد نزدیک های 9:30 ، من داشتم حرص میخوردم که الان سر شام می رسیم و خیلی زشت است و ...دیدیم هنوز هیچ کس نیامده ، تا همه جمع شوند شد 11، بزن و برقص شروع شد ، نزدیک های 1:30 کیک آوردند ، با خودم گفتم پس شام نمیدهند دیگر ، بعد دوباره بزن و برقص شروع شد ، نزدیک های 2:30 که چشم های من دیگر داشت آلبالو گیلاس میچید شام را سرو کردند و نزدیک های 4 صبح که باطری ما دیگر تمام شده بود و زدیم از مهمانی بیرون 98 درصد مهمان ها هنوز سرحال و با انرژی بودند.


تازه عمه آن آقایی که تولدش بود داشت برای فردا ناهار هم برنامه بیرون از شهر میگذاشت..


خدایی در فامیل ما آخرین رکورد بزن و برقص مربوط به عروسی پسر دایی ام است که تا 1صبح طول کشید.


ساعت 11 صبح بیشتر مغازه ها هنوز تعطیل بودند که ...


فالوده شیرازی هم خیلی بهتر از فالوده یزدی است...


برعکس تهران که مدام به آدم استرس می دهد شیراز و مردمانش خیلی آرام و ریلکس و شاد به نظر میرسند.

آنقدر از شیراز خوشم آمد که اگر روزی بخواهم شهر دیگری زندگی کنم انتخابم حتما شیراز خواهد بود.

پ ن : گیج بازی درآوردم و ایمیل جی میلم را چک نکردم ، برگشتم دیدم که چند نفری از دوستان بلاگی از شیراز برایم ایمیل زده اند ، متاسفانه نشد که همدیگر را ببینیم ، اگر دعوتم کنین اردیبهشت با کله می آیم...
...................................................................................................
میدونی خیابون فاطمی چه خبره؟
کیانا از 14 روز قبل روزشمار تولدش را شروع کرد...

رکسی میدونی 14 روز دیگه به تولدم مونده؟

رکسی میدونی 11 روز دیگه به تولدم مونده؟

رکسی میدونی 8 روز دیگه به تولدم مونده ؟

رکسی میدونی 5 روز دیگه به تولدم مونده؟

رکسی میدونی فردا چه خبره؟

باربی سوغاتی مامان را برده بود شیرینی پزی و کیک باربی با دامن چین چینی صورتی وسفید برایش پخته بودند ... بعد رضایت نمی داد کیک را ببرن ... هی میگفت آخه دامن باربی ام خراب میشه ...

بعد از تولد با بچه ها رفتیم خونه کاوه که شام معافی را ازش بگیریم ، من پالتو و روسری ام را در آوردم و گذاشتم روی تخت ، بلند شدیم که برویم رستوران ، هر چه گشتم روسری ام نبود ، سه چهار نفری خانه را زیر و رو کردیم ... نبود ... شال پیچیدم دور سرم و آمدم بیرون ...

روسری ام پیدا نشد...
هنوز روسری ام پیدا نشده ...
پ ن : جمعه عازم شیراز هستم ، گفتم بگویم شاید کسی خواست آن دور و بر یک کمی مرا تحویل بگیرد :D
...................................................................................................
ابتدای صفحه