به طور مثال اگر زنگ بزنم به مامان و بگویم که می خواهم ازدواج کنم ولی فعلا هیچ کس نمی خواهم خبر داشته باشد مطمئن هستم همان لحظه که با کلی سفارش گوشی را می گذارم پشت سرش مامان تلفن خاله کوچیکه را میگیرد و با کلی سفارش که کسی نفهمد جریان را برایش تعریف می کند. مثل روز روشن است که خاله کوچیکه هم طاقت نمی آورد و به دخترش می گوید. دو دقیقه بعد دخترش چون قسم خورده که زبانی به کسی نگوید یک اس ام اس به دختر خاله بزرگه می زند و آخرش هم قسم ش می دهد که بین خودشان بماند. دختر خاله بزرگه هم در فاصله خواندن اس ام اس تا رسیدن به آشپزخانه که مامانش در حال غذا پختن است یادش می رود که قرار است به کسی نگوید. پس خاله بزرگه هم خبر دار می شود. خوب طبیعی است که مادر بزرگم هم بفهمد دیگر. مادر بزرگم بسته به اینکه روابط با دایی کوچیکه در چه موقعیتی باشد ( معمولا فقط دو سه روز از سال آشتی هستیم ) به آنها هم خبر میدهد. از این طرف خودم هم طاقت نمی آوردم و به دختر دایی بزرگه زنگ می زنم و باز همان قسم و آیه که بین خودمان بماند ولی مطمئن هستم که زن دایی بزرگه هم سه دقیقه بعدش خبر دارد.
من مرده این سرعت انتقال اطلاعات هستم.
پ ن :
1- مردهای فامیل همیشه آخرین کسانی هستند که در جریان اطلاعات قرار میگیرند.
2- البته که خبرهای بی اهمیت مثل سرماخوردگی من یک روز طول می کشد پخش شود.
3- این خبر ازدواج فقط یک مثال بود . جان جدتان نیایید بپرسید که جریان چیه
...................................................................................................
سرما خورده ام مثل اسب ،تک تک عضلاتم درد می کند.. سوپ پختم و همین الان هم یک کاسه اش را پای کامپیوتر داغ داغ خوردم . آب لیمو شیرین هم گرفتم و خوردم. فقط اگر یکی این کیسه آشغال ها را ببرد پایین دیگر هیچ غصه ای باقی نمی ماند.
الان زیبا شیرازی دارد می خواند که
اگه دنیا مال من بود
یک روزش به کام من بود
بین صد تا سرنوشت
یکی نوشتنش با من بود
دلت اینجا پیش من بود
...................................................................................................
همه عالم و آدم می دانند سیگار کشیدن در قاموس مامان من همان معنای معتاد شدن را می دهد.
شب زیر نم نم بارون
مامان : والا دیگه الان دور و زمونه ای شده که نمیشه زیاد تو کار بچه ها دخالت کرد و هی گفت این کارو بکن این کارو نکن، بعد هم دیگه از یه سن به بعد بچه که نیستن خودشون خوب وبد زندگی رو تشخیص میدن، خوب حالا رکسی هوس سیگار کرده من که نمی تونم دعواش کنم بگم نکش....


شب توی خونه
مامان : به خدا به جون پدرت بفهمم سیگار بکشی ازت راضی نیستم، شیرمو حلالت نمی کنم، از ارث محرومت می کنم، شوهر کنی بهت جهیزیه نمی دم ....
...................................................................................................
حضورش را بالای سرم حس میکنم. امروز از آن روزهای بداخلاقی ام است با این حال لبخند میزنم ،اخمو بودن هزار تا جواب پس دادن دارد. میپرسه : شما بودین که از سوسک خیلی می ترسیدین ؟ ...حواسم پرت اعداد روی کاغذ است. زیر لب میگم اوهوم، خیلی... میگه: خوب نباید به خودتون تلقین کنین، سوسک واقعا ترس نداره، البته قبول دارم که چندش آوره ولی آدمو که نمی خوره.... هنوز دارد حرف می زند .... گوشه آرنجم می خورد به پاکت حقوق روی میز. پیش خودم می گویم کاش پنج برابر این می گرفتم ، یا 10 برابر، این روزها نمی دانم چرا مدام به پول فکر می کنم، شاید چون هر راهی که میروم آخرش به نداشتن پول ختم می شود....کشو را می کشم بیرون و پاکت را می اندازم داخلش، چشم هایم را می بندم، شصتم را می گذارم روی پلک راست ، انگشت سبابه را روی پلک چپ و آرام دایره ای حرکتشان می دهم... هنوز ایستاده جلوی میز ، باز چشمم می افتد به پاکت داخل کشو. سررسید را می اندازم رویش و کشو را هل می دهم جلو... سرم را میگیرم بالا و می پرسم جریان سوسک چیه؟ میگه : هیچی می خواستم آماده تون کنم، آخه یکیشون چسبیده به دیوار پشت سرتون.
...................................................................................................
مهندس فلانی از شرکت... عین اسب سیگار میکشد. گوشه و کنایه هم در مورد آدم های بیشعوری که در جمع سیگار می کشند هیچ فایده ای ندارد. دیروز که جلسه داشتیم تا از در آمد مدیرمان گفت خانم فلانی روزه هستند ، ترفند خوبی بود، تمام روز سیگارش را توی بالکن کشید. فقط بدی اش این بود که در طول جلسه همه قهوه خوردند با شیرینی، بعد هم چای با زولبیا بامیه، اما خانم فلانی مثلا روزه بود .

پ ن : این خانم فلانی من هستم .
...................................................................................................
کسی می تواند در مورد شرکت در لاتاری گرین کارت امریکا مرا راهنمایی کند؟
...................................................................................................
تک تک سلول های بدنم نیاز به آرامش دارن. هوس جایی رو دارم که فارغ از هیاهوی زندگی شهری و آدم هاش بتونم همه اضطراب و استرس و حس های منفی که این مدت توی وجودم رخنه کرده یواش یواش بریزم بیرون.
...................................................................................................
معجزه





پ ن : ماشین قبلا مزدا بود. حالا فکر کنم به ژیان بیشتر شباهت دارد. دو سه نفری که برای کمک آمده اند و برادرم را از ماشین بیرون آوردند زحمت کشیدند و 100 هزار تومن از توی داشبورد دزدیدند. ایربگ هم باز نشده . دست گروه خودرو سازی بهمن درد نکند .

برای هزارمین بار خدایا شکرت، چقدر بهمون رحم کردی، چقدر...

...................................................................................................
ساعت 1 با هم صحبت کردیم ، گفت چه طوری تپل ؟ گفتم تپل خودتی .
ساعت نزدیک های 3 بود که مامان زنگ زد و گفت کاوه چپ کرده. لاستیک ماشینش نزدیکی های قم ترکیده و ماشین 4-5 تایی معلق زده و تو زمین خاکی بین دو باند متوقف شده. زنگ زدم به خودش، صداشو که شنیدم خیالم راحت شد. گفت از ماشین هیچی نمونده. ولی خودش فقط کتفش در رفته .
از اون وقت هاییه که خودم هم نمی دونم به معجزه اعتقاد دارم یا نه .
الان زنگ زد و تا مثل همیشه گفت چه طوری تپل؟ همه آن اشک هایی که به خاطر مامان قورت داده بودم ریخت بیرون.
...................................................................................................
مشورت
مامان: صاحبخونه 70 تومن به کرایه خونه ات اضافه کرده. من و پدرت موافقت کردیم.در ضمن اصلا حوصله بنگاه رفتن و دنبال خونه گشتن و اسباب کشی هم نداریم. گفتم حالا نظر تو رو هم بپرسیم !
...................................................................................................
اون: یه خواهر دارم خیلی تخس و شیطون بود، از 16 سالگی می گفت می خواد بره امریکا، خیلی بلند پرواز بود، همه اش می گفت اینجا برام کوچیکه، می خواست بپره. آخرش هم زن یه مردی شد و الان تو یکی از شهرهای امریکا 10 سالیه ساکنه.

من : چقدر خوب پس نزدیک هم هستین. تنها نیستی ، میتونین همدیگرو ببینین.

اون: نه شوهرش یه اخلاق های خاصی داره. نمیزاره زنش تنها جایی بره.
...................................................................................................
پربزرگم جوانی هایش هم به زور دو کلمه حرف می زده چه برسد به حالا که 81 سالش است.
گوشی را که برمیدارد داد می زنم آقاجون سلام من رکسی هستم. میگه : سلام، می پرسم : خوبین؟ میگه: نه ، مریضم ( الان 25 سال است که من یادم می آید همیشه گفته مریض است)
میگم: چی شده؟ میگه مریضم . اینجا دیگر حرفمان ته می کشد. میگم چه خبر ؟ می گه : سلامتی ، هی زور می زنم یک چیزی به ذهنم برسد بگویم بی فایده است.میگم: خوب کاری ندارین؟ میگه نه و دق گوشی را می گذارد و من مجبورم جلوی همکارم ظاهر را حفظ کنم و با آنکه آن طرف خط هیچ کس به حرفم گوش نمی دهد خداحافظی کنم.
به سکوت توی گوشی می گویم مرسی، قربان شما، سلام برسونین. خداحافظ. بوق...
...................................................................................................
خانمه ظرف نمونه ادرار را داد دستم و گفت از اولش نریز، یک کم از وسط یک کم از آخر.
دو دقیقه ظرف به دست ایستاده بودم توی دستشویی و فکر میکردم چه طوری میشه یه جیش رو به سه قسمت تقسیم کرد و قسمت اولش رو دور ریخت . از قسمت دوم و سومش هم یک کم برداشت.

پ ن : یکی منو بزور با خودش ببره تئاتر!
...................................................................................................
بازی
سنگ کاغد قیچی
سنگ کاغذ قیچی
سنگ کاغد قیچی
سنگ کاغذ قیچی
سنگ کاغد قیچی
سنگ کاغذ قیچی
سنگ کاغد قیچی
سنگ کاغذ قیچی

وایییییی بسسسسسه دیگه سرمون رفت...

پ ن : وقتی با کیانا سنگ کاغذ قیچی بازی میکنم، عشقش این است که او قیچی باشد و من کاغذ و او خِرت و خِرت کاغذ را پاره کند. مگر آدم چقدر می تواند کاغذ باشد.
...................................................................................................
ابتدای صفحه