سی و سه سالگی
مثل خیلی های دیگر سال قبل یکی از بدترین سال های زندگی ام بود ، به زبان نمی آورمش چون مامان بزرگ میگوید نگو مادر ، خدا قهرش میاد ، اما میتوانم بنویسم حتی اگر خدا بیاید بزند پس کله ام .
خداحافظ سی و سه
سلام سی و چهار
...................................................................................................
این شهر خواب ندارد
میخواهم بخوابم ، یعنی میخواستم بخوابم ، دراز کشیده بودم توی تخت و فیلم میدیدم و پلک هایم را یک جور ملویی باز نگه داشته بودم ، ا یرِن نشسته بود پایین تخت و ریز ریز با تلفن حرف میزد ، آنقدر ریز که اگر همه این هیکل هم گوش بود باز تشخیص مکالمه امکان نداشت ، تلفنش که تمام شد آه کشید ، یک آهی که یعنی هی زندگی ... از همان آه هایی که خودم عصرهای پنج شنبه و جمعه میکشم که یعنی هی زندگیییی تو روحت ... گفتم میخوای بریم بیرون ؟ یک ضرب المثلی هست که میگوید لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود.
از نیمه شب گذشته ، الان باید تک و توک ماشین در خیابان باشد ، دور دور بازی را از اندرز گو شروع کردیم ، ترافیک است، خیابان را بسیجی ها بسته اند ، اسلحه به دست ، یکی یکی ماشین ها را رد می کنند و مدل بالاها را نگه می دارند ، پراید تیره ایران 47 جلب توجه نمیکند ، حتی اگر ایرِن نشسته باشد بغل دست آدم با کوهی از مو روی سرش و رژ لب براقی که از سه کیلومتر هم فلش میزند که مرا ببینید مرا ببینید ، قبل از چهارراه فرما نیه دور میزنم و برمیگردم ، میپرسد که یک دور دیگه بزنیم؟
یک دور دیگر زدن یعنی یک بار دیگر از جلوی این آشغال ها رد شدن ، باز این دهان بیموقع باز میشود و میگویم میخوای بریم ولیعصر؟
ساعت از 1 صبح گذشته ، نیم ساعت است در ترافیک ولیعصر گیرافتاده ایم ، هر 58 ثانیه یک بار خمیازه میکشم و سرنشین های ماشین های کناری تا ته حلقم را میبینند . خیابان ولیعصر مثل یک ویترین بزرگ است مردم خودشان و ماشین هایشان را نمایش می دهند ، از کنار هم در ترافیک رد میشوند و با نگاهشان زندگی آدمها را اسکن میکنند ، هیچ کس به پراید ایران 47 نگاه نمیکند ، من یک کارمند زپرتی شهرستانی هستم با یک پراید قسطی و چشم هایی که به زور باز نگه داشته ام و نگاهی که به ساعت است ...هر دقیقه ای که میگذرد یعنی یک دقیقه خواب کمتر ...
...................................................................................................
برای همه آنهایی که رفتند و برنگشتند
عمه بهمن 76 رفت
دو روز پیش از سفر آمد ارا ک برای خداحافظی ، همه فکر میکردند میرود و برمیگردد ، خودش میگفت بمیرم هم برنمیگردم ، حتی امروز انقدر تصویر لحظه ای که رفت واضح و روشن در ذهنم است که انگار همین دیروز بود ، آقاجون نشسته بود سر جای همیشگی اش ، عمه گفت آقاجون خدافظ ، آقاجون گفت به سلامت ، حتی سربلند نکرد رفتن دخترش را ببیند ... عمه بغض اش را خورد و رفت و دیگر برنگشت
اسفند سال بعدش عمو ازدواج کرد ...
عمه نبود ...
سه سال بعد کیا نا به دنیا آمد ...
عمه نبود ...
نی ما ازدواج کرد...
عمه نبود ...
مادر بزرگ ام مُرد ...
عمه نبود ...
پدرم سکته کرد ...
عمه نبود ...
عمو کوچیکه ازدواج کرد...
عمه نبود ...
احسا ن ازدواج کرد...
عمه نبود
آقا جون مُرد ...
عمه نبود ...

امشب نی ما و زنش میروند ...
...................................................................................................
ابتدای صفحه