تلفن زنگ خورد ، گوشی را برداشتم، صدای دخترانه نامطمئنی گفت خانم .... و ساکت شد ، گفتم بفرمایین ، گفت خانم مادرتون تصادف کرده ، گفتم : چی ؟... با کلی من و من گفت مادرتون تو خیابون تصادف کرده ، این شماره رو روی کاغذ نوشت داد به من گفت زنگ بزنم خبر بدم ، پرسیدم چه شماره ای بهت داد ؟ گفت : یادم نیست ، کاغذشو گم کردم ، گفتم خانمه چه شکلی بود ، گفت : یادم نیست و قطع کرد، از پشت میز بلند شدم ، ته دلم انگار یک چیزی خالی شد ، رفتم تا دم در شرکت و ....یادم افتاد که ....
مامان من که ایران نیست .....
یک درصد احتمال دادم مزاحمت نباشد ، به بقیه همکارها هم گفتم ، همه تلفن به دست سراغ زن و بچه و مادرشان را گرفتند .... ظاهرا خبری نیست .....
گرمای هوا و بیکاری مخ یک عده را از کار انداخته انگار
...................................................................................................
دو مساله در زندگی من وجود دارد که دیگر به صورت قانون درآمده....

قانون اول : آنسرومالسیا ( حالگیری )
به این معنی که همه دعوت های شام و مهمانی و سینما و تئاتر و پیاده روی و مسافرت و گردش و تفریح و .... درست همان زمانی است که من نیم ساعت جلوتر یک برنامه دیگر گذاشته ام....
مثلا وقتی که برای رفع کسالت بعد از ظهر جمعه و خمیاره های پی دی پی و فراموش کردن دلتنگی گذراندن یک هفته در تنهایی و یکنواختی ، دعوت عمو را برای رفتن به پارک قبول می کنم که نتیجه اش سردرد بعد از بدو بدو و بپر بپر با کیانا است، حتما دوستی زنگ میزند و پیشنهاد پیاده روی میدهد یا دیگری بلیط تئاتر گرفته و .....
می دانم راه حل هایی هست مثل دودر یا قیچی، ولی آیا من جرات دارم عمویم را دودر کنم ؟ عمرا....

قانون دوم : پیاسامالسیا (Premenstrual Syndrome)
به این معنی که همه مشکلات کاری ، درگیری های عاطفی ، مسایل خانوادگی ، دلتنگی ، گرفتاری های مالی ، تصادف ، ترکیدگی لوله های خانه ، دعوا ، قهر و ..... درست در فاصله زمانی دو سه روز مانده به تاریخ پریود پیش می آید . نتیجه اش را خانم ها میدانند و درک می کنند چه میگویم آقایون هم اگر نمیفهمند بهتر است تمامی تلاش و آی کیو و احساس شان را برای درک موضوع به کار گیرند و گرنه الهی که به PMS دچار شوند.
سندرم پیش از عادت ماهیانه عبارت است از یک‌سری تغییرات بیولوژیکی و هورمونی در بدن، این تغییرات هورمونی موجب به‌هم ‌ریختگی رفتاری و جسمی فرد می‌شود تا جایی که او را وادار به خود‌کشی یا قتل می‌کند. دیگر تغییرات شامل بدرفتاری با همسر و فرزندان، گریه، خشم و ..... میباشد.

پ ن :
1- PMS مثل عطسه زدن است ، نمیشود مانع عطسه زدن شد ، حداکثر میشود با دهان بسته زد که نتیجه اش درد گوش وبینی وسر است همین ....
2- قابل توجه آقایون : بعضی از روزهای ماه اصلا نپرسین چرا ؟
"چرا گریه میکنی؟ چرا گیر میدی ؟ چرا عصبانی هستی ؟ " را از دایره جملاتتان خارج کنید.....
...................................................................................................
پسرخواهرخانم مدیر که برای دو سه هفته ای آمده ایران قرار است بیاید شرکت از اینترنت پرسرعت استفاده کند......
باید بسپارم قهوه و شیرینی بخرند و دستی هم به میزها و قفسه ها بکشند که در نبود آقای مدیر دو میلیمتر روی همه چیز را خاک گرفته .
این خواهر زاده خانم آقای مدیر فکر میکنی چه شکلی است ؟
پدرش که قد کوتاه و چاق و سبزه است، مادرش هم از شوهرش کوتاه تر و بگویی نگویی گندمی و دماغ اش را هم دو باری عمل کرده به گمانم ..... شاید احتیاج نباشد میزم را مرتب کنم ، حوصله دوباره رژلب زدن هم ندارم.....
آمد .....
این علم ژنتیک هم چیز احمقانه ای است ها ..... این قد بلند و موی تیره و پوست سفید و دماغ خوش فرم به کی رفته است پس؟
همه تلاشم را می کنم که وقتی حرف می زند نخندم .....
یک گیره لباس بزنید سر بینی تان و جمله زیر را بخوانید
آممم من اونجا آاامممم با کیبل کانکت میشم آاممممم سرعت هم آااممم خیلی آااامم بالاست...... اوکی؟
...................................................................................................
1- مجردی؟
2- شوهر داری؟

تو مایه های بی کوایت پلیز و شات آپ
هر دو یه معنی میده ......
...................................................................................................
من مرخصی میخواهمممممم
همکارم به گفته خودش 30 سال است برادرش را ندیده حتی در عزا و عروسی .... سی سال خودش یک عمر است ..... صبح زنگ زدند و خبر فوت برادرش را دادند ....
مرخصی میخواهد برود شمال برای مراسم خاکسپاری ......
وقتی مدیر نیست جانشین اش من هستم و اعلام کرده ام تا دو هفته دیگر مرخصی بی مرخصی .... البته بعد از اینکه سه روز حسابدارمان به بهانه مریضی بچه اش، که نمیدانم چرا تا آقای مدیر پایش را از ایران میگذارد بیرون اسهال استفراغ بچه حسابدار شروع می شود ، سر کار نیامد معلوم شد که حرف من چندان هم برو ندارد در نبود مدیر عامل....
گفتم که اول برود بانک و دو تا چک نقد کند و بعد باید تا ساعت 2 شرکت باشد که اظهار نامه مالیاتی را ببرد اداره مالیات تحویل بدهد چون امروز آخرین مهلت است و موبایل حسابدار هم خاموش است و نمیدانم کدوم گوری رفته ( این نمیدانم کدام گوری رفته را توی دلم گفتم) بعد می تواند برود ، با مرخصی فردا و پس فردایش هم موافقت کردم، از صندوق هم 300 تومن پول دادم گفتم شاید لازم داشته باشد......
اما گفت که بانک شلوغ است و نمیتواند تا 2 صبر کند چون باید برود بیمه ماشین اش را تمدید کند و دو سه تا کار دیگه هم دارد....
باید میگفتم که بیمه ماشین و کار شخصی را باید خارج از وقت اداری برود دنبال اش و الان کلی کار هست، باید می گفتم که تو برادرت را آنقدر ندیدی تا مُرد حالا میخواهی بروی با جنازه اش وجدانت را آرام کنی؟
نگفتم ...... او هم گذاشت رفت.....
حالا من چرا عصبانی هستم ؟
...................................................................................................
دوستم اول صبحی زنگ زده که بگوید یک نفر را پیدا کرده با 14 میلیون تومان میتواند برایمان ویزای شینگن بگیرد و بعد باید برویم بلژیک و ازآنجا قاچاقی برویم انگلیس و تقاضای پناهندگی کنیم .....
گفتم : فرض کن که همه شجاعتمان ( یا حماقتمان ) را جمع کنیم و دل بزنیم به دریا و در خوشبینانه ترین حالت ممکن طرف کلاهبردار نباشد و برایمان شینگن بگیرد ، تا بلژیک به خوبی و خوشی برویم و بعد قاچاقی تا انگلستان هم برویم بدون اینکه کلیه هایمان را وسط راه در بیاورند یا در دریا غرق شویم و بعد تقاضای پناهندگی کنیم و تقاضایمان هم قبول شود ..... خوب ؟......حالا تو 14 میلیون تومن پول داری؟
گفت : نه ..... تو داری؟ ........نداری؟ نگران نباش خدا بزرگه جورش میکنه......

پ ن : خدای بزرگ تو که همه چیز را جور میکنی میشود فعلا دو میلیون تومن برای من بفرستی یک سفر بروم اینجا ؟
مالدیو
...................................................................................................
ساعت 4:05 بامداد است. سینا را از پای چوبه ی دار بازگرداندند. 10 روز فرصت داده اند برای تهیه ی مابقی پول دیه.

نفس بكش!

مقتول مواد فروش بوده ،شاید همان بهتر که مُرد ....حق اش بود ..... اما آن راننده تاکسی که به خاطر 50 تومان چاقو خورد و مرد هم حق اش بود؟ قاتل اش 22 سال دارد ....

هنوز مطمئن نیستم نظرم در مورد اعدام چیست.... با خودم می گویم 19 سالگی نباید پایان زندگی باشد ، که اعدام راه حل نیست
اما یک لحظه فقط یک لحظه کوتاه تصور می کنم که اگر برادر من بود یا پدرم....
میگویم زبانت را گاز بگیر .... اما ....من آیا میگذشتم از خون عزیزانم؟ میتوانستم تصمیم بگیرم که اعدام این آدم هیچ کس را برای من زنده نمیکند؟
آیا میتوانستم بایستم و شاهد پایان زندگی پسری در 19 سالگی باشم؟
...................................................................................................
روزمرگی با چسب دوقلو چسبیده است به من و رهایم نمیکند....
در حالت عادی که سطح فعالیت های فردی و اجتماعی من صفر هست ، این گرمای تابستان تهران میبردش به منفی ، به انجماد ....
نوشتن کلمه انجماد کمی حالم را بهتر می کند ، انگار که از مونیتور نسیم خنکی بنشیند روی صورتم....
بعد از یک ماه پر کار روزهای آرامی را در شرکت میگذرانیم ، مدیر رفته سفر، بقیه هم به نوبت جیم میزنند، من از صبح مینشینم به کپی کردن فیلم، کلی کاغذ هم چسبانده ام به مونیتور یعنی که یادم نرود Black Dahila را بزنم برای جودی و Match Pointرا برای مریم و هر دو را برای یاسی ....
کنار مغازه میوه فروشی آقای پتیبل دور میدان یک حاجی ارزونی باز شده ، دیروز ویرم گرفت ازش میوه بخرم بعد با کیسه های میوه به دست از جلوی مغازه آقای پتیبل رد شوم ، شاید حتی سرک هم بکشم داخل مغازه اش که بیشتر یک جاییش بسوزد ، مغازه آقای پتیبل پرنده پر نمیزد ، حاجی ارزانی در عوض شلوغ بود ، دلم خنک شد ....
دو کیلو آلبالو خریدم ..... تا خانه برسم و آلبالو ها را خالی کنم داخل کاسه و آب بگیرم رویشان و بعد بروم دوش بگیرم فکر کردم حالا چه کار کنم با این همه آلبالو .... مربایش را که نه من میخورم نه کاوه ، شربت هم که کلی شکر دارد و مهمان هم برایم نمی آید و دست آخر همه اش را خودم می خورم ....
آلبالو پلو هم بد نیست ، اما من برنج چلو کش بلد نیستم بپزم ، فقط دمی ..... وقتهایی هم که مثلا بخواهم لوبیا پلو بپزم اگر خمیر نشود خیلی شانس آورده ام .....
بگذارم جلوی پنجره زیر نور آفتاب خشک شوند .... چند روز طول می کشد ؟
...................................................................................................
مامان و پدرم را که بدرقه کردم برگشتم سالن پایین به انتظار بلند شدن پرواز 711 تهران – لندن، نشستم روی یکی از صندلی های نزدیک درب ورودی ، همانجایی که مسافران باید با همراهانشان خداحافظی کنند و گم بشوند پشت آن دیوار شیشه ای.....
آغاز راهی که بعد از آن باید به تنهایی طی کنند.....
نگاه ام افتاد به پسر جوان قد بلندی با کوله سنگینی بر پشت که دست هایش را حلقه کرده بود دور شانه های مرد دیگری ، نه آنقدر مسن که جای پدرش باشد، شاید برادر یا دوست ، خیره شدم به لرزش شانه هایشان ..... خیلی گذشت ، حس کردم مرد چند باری سعی کرد دستهای پسر را از دور شانه هایش باز کند و راهی اش کند، هر بار حلقه دست های پسر محکم تر شد ، دل نمیکند.......
چند زن اشک گوشه چشم را با دستمال پاک کردند و تلاششان برای لبخند زدن صورتشان را بیشتر کج و کوله می کرد ، گریه پشت سر مسافر شگون ندارد انگار ، ...... پیرمردی دختربچه کوچکی را که شاید نوه اش بود هزار بار بوسید پیش از آنکه بسپاردش بغل مادرش و پیش از آنکه گم شوند پشت آن دیوار شیشه ای ......
...................................................................................................
از دل برود هر آنکه از دیده برفت
بعد از 10ماه افتادن در رختخواب این اولین باری است که پدربزرگ ام را نشسته روی مبل میبینم ، عمو دوربین را نزدیک می برد و می گوید آقاجون میخوام ازت فیلم بگیرم بفرستیم برای آذر ….
آقاجون با صدایی که به سختی شنیده می شود می گوید : آذر کیه ؟ صدای پدرم می آید از کنار دوربین که آذر دخترت دیگه …. صاف بشین که ببینه حالت خوبه و سرحالی….
: آذر؟
: آره دیگه آذر دخترت …
: آذر نمیشناسم…….
: آذر دختر سومیته دیگه
: من دو تا دختر دارم
: نه سه تا داری … یکیشون رفته انگلیس
: نه من دو تا دختر دارم …..
: پس آذر چی ؟
: اون که رفته …. خیلی وقت پیش رفته …
دست هایش را که دایم می لرزند بالا می آورد ، دستمال کاغذی را فشارمی دهد روی چشم هایش و دیگر هیچی نمی گوید….
...................................................................................................
Help Me
قالب بلاگم به هم ریخته است حسابی ....
آیا یاری کننده ای هست ؟
...................................................................................................
مادربزرگ ام 7 تا بچه به دنیا آورد.
محمد ، اکرم1 ، اکرم2 ، اشرف ، احمد ،آذر، حمید
اکرم 1 به دو سالگی نرسیده مرد ، یک سال بعدش که اکرم2 به دنیا آمد شناسنامه اکرم1 را گذاشتند برایش…
برای همین عمه ام همیشه می گوید من از اول مرده به دنیا آمدم.
...................................................................................................
از جلسه که آمدم بیرون نگاهی به موبایل روی میز انداختم ، 4 تماس از طرف دختر خاله ای که دو سه سالی یکبار هم سراغ آدم را نمیگیرد تعجب آور است ، شماره اش را گرفتم با اولین بوق جواب داد و مخلوطی از جمله های بریده بریده و درهم برهم و هیجان زده را با جیغ و داد و فریاد به گوش من رساند....
وایی بابام گفته ......میتونی بری....... انگلیس با ... این تور... آپولونیا کالج.... دارم سکته می کنم .... از خوشحالی ..... تو ماهواره..... آره شبکه جی ای ام ...... 12 تا 17 ساله ها ..... سه هفته ..... شرایطشو میپرسی برام ..... زود.... تو رو خدا ..... "
با شناختی که از پدرش دارم و میدانم اجازه نمیدهد تنها جایی برود احتمالا یا ضربه محکمی به سرش زده اند یا قرص های صورتی را به جای آبی خورده.
آپولونیا کالج را سرچ کردم و شماره دفتر تهران را گیر آوردم. زنگ زدم ، اطلاعات لازم را گرفتم و به دختر خاله ام زنگ زدم، گفتم برای سنین 12 تا 17 سال به مدت 21 روز در کالج آپولونیا ..... 35 کیلومتری غرب لندن.... هزینه اش 2500 پوند شامل بلیط و ویزا و صبحانه و ناهار و شام و خدمتکار و اقامت در سوئیت های دو نفره ، یا دو تا دختر یا دو تا پسر .....
اینجا که رسید گوشی راگذاشت و داد زد وایییی مااااامان وایییی دو تا دختر دو تا پسر تو یه اتاققققق ..... فک کن چقدر خوش میگذرهههه.......
...................................................................................................
10 دقیقه پیش همکارم تلفن را برداشت ، شماره گرفت و بعد دست اش را گذاشت روی دهنی گوشی و گیج و ویج از من پرسید خانم فلانی من با کی تماس گرفتم؟
من زدم روی میز تق تق یعنی بزنم به تخته که یادت نیست چه شماره ای را گرفته ای و من مگر علم غیب دارم که بفهمم تو با کی تماس گرفته ای ..... آن یکی همکارم از میز بغل داد زد بفرماین تو دربازه .....
پ ن : تیر خلاص امروز را همکارم زد ، یک ربع است که عینک به چشم و موبایل به گردن دارد دنبال موبایل و عینک اش می گردد.
...................................................................................................
ابتدای صفحه