خانه دایی جمع هستیم ...
بزرگترها افتاده اند روی دور گله گذاری از جوان ها ، از من ، نگا ر ، سهرا ب و کاو ه و ...

که آره اینا با ما هیچ کجا نمیان و هی برنامه های خودشون رو دارن و یک ذره احترام به بزرگترها و خواسته هاشون نمیزارن ... حالا این همه با دوستهاتون میرین بیرون خوب یک دفعه هم با ما بیاین مهمونی ... بچه بزرگ کردیم که دور وبرمون باشه ... آدم خوب آبروش میره ... هی هر جا میری میپرسن بچه ها کجان ؟ بچه ها چرا نیومدن ...

بعد من از روی ذات خراب ام که میخواهم دلشان را به دست بیاورم میگویم بله خوب حق با شماست و ما اصلا نسل گهی هستیم ( البته که در حضور دایی و پدر به جای گه از معادل اش استفاده می کنم ) و در حق شما کوتاهی میکنیم و حواسم به نگا ر هم هست که آن طرف خون دارد خون اش را میخورد.

اما توی دلم میماند که بگویم آخه من که یک هفته است در کانون گرم خانواده عین جوجه تازه سر از تخم در آورده افتاده ام دنبال پدر و مادرم و هی از خانه این فامیل رفته ام خانه آن فامیل و بعد از کار سرم را عین بچه آدم انداخته ام پایین و رفته ام خانه و بابا از این بیشتر در کانون گرم خانواده ؟

بعد خدایی آدم جمعه ای را که میتواند تا لنگ ظهر بخوابد و بعد دوش بگیرد و لم بدهد روی مبل و فیلم اش را ببیند و ماست اش را بخورد ول کند بنشیند پای بازی پوکر یک جماعت بالای 65 سال کنسرو یبوست یا پای حرف و حدیث های فامیلی و شنیدن اینکه فلانی با فلانی قهر است و ال و بل ....
...................................................................................................
دیشب
این سومین شب است که لودرها باقی مانده آن چیزی که قبلا یک خانه سه طبقه بود دو پلاک آنورتر را برمیدارند و کامیون ها پشت هم می آیند و می روند ... این سومین شب است که سر شب دو گوله پنبه می چپانم توی گوشم و روی تخت دراز میکشم ، غلت میزنم ، بلند می شوم ، غر میزنم ، دراز میکشم ، غلت میزنم ، فحش میدهم و نفرین میکنم و این پروسه تا 5 صبح که آخرین کامیون میرود و من همان طور که خواب تک تک سلول های بدنم را فرا گرفته با خودم زمزمه میکنم که خدایا این دیگه آخریش باشه خوب؟
.سومین شب است و هنوز به اینکه چیزی مدام توی گوشم باشد عادت نکرده ام و بدتر از آن اینکه این دو تا گوله پنبه اگر یک اپسیلون شنوایی ام را کم کرده باشند دروغ گفته ام عین اسب ... هنوز صدای حرف زدن مامان و پدرم توی آن یکی اتاق ، صدای زنگ تلفن ، صدای داد و فریاد زن همسایه ، صدای رفت و آمد کامیون ها را به وضوح میشنوم ...
امروز
نشسته ام داخل ماشین ، طبقه سوم پارکینگ ....طبقه منفی سه که تاریک است و بوی نم و روغن سوخته میدهد ، کارگر رستوران ها نی می آید و میرود و زل میزند به من که سرم را تکیه داده ام به پشتی صندلی و چشم هایم بسته است مثلا ... خوابم می آید عین اسب ... هیچ تصوری از اینکه اسب ها چه طور خوابشان می آید ندارم ، اما مثل اسب برای من یعنی خیلی زیاد ... یعنی خیلی تا ... یعنی این هوا
...................................................................................................
دیشب عموی پدرم زنگ زد و برای امشب شام دعوت مان کرد ، آن موقع من یک کاسه بورانی لبو را گرفته بودم دستم و آرام آرام محتویاتش را با زبان لیس میزدم ، مامان پرسید : تو هم میای دیگه ؟
قبل از اینکه من بگویم نه بیام چی کار آخه ... پدرم از آن طرف گفت : حتما میاد
من هم نگفتم که آخرین تصویری که از دخترهای عمو دارم سه تا دراز بی خاصیت است که هی سرشان را میکردند توی کله هم و پچ پچ میکردند و هر هر می خندیدند
بینی و لبها و چانه را کردم توی کاسه و بورانی ام را سر کشیدم ... مامان گفت نوک دماغتو پاک کن ...
حالا مانده ام بین دل درد ، سردرد ، دل درد و حالت تهوع ، دل پیچه و حالت تهوع و کمردرد شدید کدام یک بهانه مناسبی است برای جیم زدن از برنامه خانوادگی امشب ؟
...................................................................................................
آقای سیا مک شا یقی شما به روح اعتقاد دارین ؟
چند شب پیش رفتیم ولنجک پیاده روی ... این پایین توی ماشین با بخاری روشن مطمئنا یک لا مانتو و بلوز آستین دار زیرش به نظر کافی و گرم می رسید ، همان لحظه ای که توی پارکینگ از ماشین پیاده شدم به ذهنم رسید که خبطی کرده و این موقع شب در این هوا هوس پیاده روی به سرمان زده ...
مهتا گفت راه بریم گرم میشیم .... دنبالش راه افتادم در حالی که هر 57 ثانیه یک بار آب بینی ام را که راه افتاده بود بالا میکشیدم و اگر بگویم که ده دقیقه بعدش انگشت هایم بی حس شده بود اغراق نکرده ام ...
بعد هم به این نتیجه رسیدم که جز آدم هایی مثل ما تنها و بیکار و یک سری پیرمرد بالای 70 سال خوشحال با لپ های گل انداخته ، فقط زوج های بی مکان در آن هوا پیاده روی می کنند.
خلاصه که رسیدیم بالا و آش خوردیم با سیب زمینی تنوری و پشت بندش چای با خرما و یک کمی گرم شدیم و خیالمان راحت شد که آن چند کیلو کالری که سوزاندیم برگشته سر جایش ...
چند شب بعدش دوباره بیکار و تنها بودیم و این بار سینما را انتخاب کردیم و من گفتم بریم خو اب ز مستانی؟
با آنکه سینما رفتن برای من این روزها بدعذابی است از بس که همه زوج هستند و دوتایی و مدام نداشته های آدم جلوی چشم هایش است اما خوبی اش به این است که حداقل سینما گرم است و آدم دلش هی جیب پالتو و دست گرم نمیخواهد .
اما
آنهایی که میخواهند خودشان فیلم را ببینند بقیه داستان را نخوانند.

فا طمه معتمد آ ریا ( که به گمانم کرایه خانه بهش فشار آورده این فیلم را بازی کرده ) لا دن مستو فی ( چون شوهرش مدتی است فیلم نساخته احتمالا مخارج کمر شکن زندگی بهشان فشار آورده ) و پگا ه آهنگر انی ( که کم کم به این نتیجه میرسم که اگر مادرش کارگردان نبود اصلا بازیگر میشد یا نه ؟) سه خواهر هستند که با هم در خانه پدریشان ( پدر و مادر هر دو فوت کرده اند) زندگی میکنند ... خواهر بزرگتر که سالها معلم ریاضی بوده اما همه شعرهای نیما را از حفظ است، در اثر یک حادثه پایش آسیب دیده و خانه نشین شده ، خواهر وسطی در یک کارخانه مثلا حسابدار است اما در واقع کار یک مدیر عامل را انجام میدهد ...صاحب کارخانه ( کورش تهامی ) و سرکارگر کارخانه هم عاشق این خانم حسابدار هستند و آقای مدیر خجالت میکشد عشق اش را ابراز کند و نامه مینویسد و آقای سرکارگر هم یک شب یک گلدان میگیرد دستش و در خانه سه خواهر را میزند و خواستگاری میکند ...بعد عموی همین آقای مدیرعامل هم عاشق خواهر بزرگتر است و تشویق اش می کند که برگردد سر کار ... خواهر کوچیکه هم یک عاشق دلخسته غیرتی دارد که عین سوپرمن همه جا سر راهش سبز می شود ...

تا اینجایش من نشسته بودم مثل بچه آدم روی صندلی و فیلم ام را میدیدم و ماست ام را میخوردم ، تا رسید به صحنه ای که خواهر بزرگتر رضایت داد بنشیند روی ویلچر و بعد از سالها برگشت به همان مدرسه ای که تدریس میکرده و پشت در یکی از کلاس ها ایستاده بود و صدای یکنواخت معلم داخل کلاس شنیده میشد که میگفت :
اسلام به زنها اجازه میده که استقلال مالی داشته باشند و کار کنند و ...

اینجا که رسید من حس کردم هم باید ماست ام را خورم هم جد و آباد آقای سیا مک شا یقی را یک کمی مورد لطف و مرحمت قرار بدهم.
...................................................................................................
از خواب پریدم ... یخ کرده بودم ... پتو را پیچیدم دور خودم و همانطور خواب و بیدار پیچ شوفاژ را پیچاندم و کف پاهایم را چسباندم به رادیاتور که هنوز سرد بود و آرام آرام داشت گرم میشد بعد چشم ام افتاد به گوشی موبایل و اس ام اس اش را دیدم که 10 دقیقه بعد از نستم.12 فرستاده شده بود ... همان موقع که در خواب تلاش میکردم جیغ بزنم و نمیتوا

فردا ببینمت رکسی ؟ حالم خیلی گرفته است ، به آرامش و مهربونیت نیاز دارم ...

میان خواب و بیداری یاد آن صحنه فیلم ماهی ها هم عاشق میشوند افتادم که رویا نونهالی به رضا کیانیان می گفت : یک بار شد بپرسی من چی می خوام ؟ یک بار شد ازم بپرسی من چی تو دلمه ؟ یک بار شد حرف های منو بشنوی ؟
و رضا کیانیان که مات و مبهوت مانده بود و تا می آمد دهان باز کند و حرفی بزند رویا نونهالی میگفت هیچی نگو ... هیچی نگو ... همه حرفهاتو شنیدم ...

ولی بعد معلوم که همه حرفها رو هم نشنیده بوده که ....
وبعدش ...


بعدش دیگه خوابم برد ...
...................................................................................................
گیر افتاده ایم در ترافیک خیابان ولیعصر ، بین من و مادرش نشسته و مدام وول می خورد و ناخن انگشت سبابه اش را آرام می جود ....
حواسم به بیرون است ... به خیابان ، به آدم ها ، به باد ... خسته ام ، پلک هایم را میبندم ...
بعد صدایی می پیچد توی گوشم ، مثل صدای خوردن دست روی دست ، از جا میپرم ، میبینم که دوباره با دست محکم میکوبد روی دست بچه ... که صد دفعه گفتم ناخناتو نجو ...
حالا ترسیده و بغض کرده ، از گوشه چشم نگاهش میکنم که دست اش را انداخته پایین و همانطور آرام با انگشت سبابه گوشه شست اش را میکند ...
بعد پرت میشوم خیلی دور ...
که بچه بودم و ناخن هایم را میجویدم و مامان میخواست سر انگشت هایم را بگیرد روی گاز و من گریه کردم و جیغ زدم و التماس کردم و قول دادم که بار آخر باشد و ...
تصویرش انقدر پررنگ و ترسناک است که هنوز هم مرا می ترساند ...
...................................................................................................
آقای مدیر گفت بمونین خونه خوب استراحت کنین .. روز اول از بس خوابیدم حوصله ام سر رفت ... به مهتا گفتم حسرت یک بازار رفتن به دلم مانده ، گفت فردا بریم ؟ گفتم اگر هنوز مریض بودم بریم ...
روز دوم صبحی که بیدار شدم انگشت سبابه دست چپ را گذاشتم روی پره بینی و یکی از آب نبات قیچی ها را هم چپاندم گوشه لپ ام و زنگ زدم آقای رئیس... صدایم را که شنید گفت آخ آخ خانم شما که هنوز حالتون خیلی بده ... امروز هم بمونین خونه استراحت کنین ...
رفتیم بازار ... باران ریز ریز می بارید و من بچه شده بودم ، هیجان زده دنبال مهتا از این دالان به آن دالان و از این راهرو به آن راهرو می رفتم و با خودم میگفتم که اگر گم بشم چه طور راه برگشت را پیدا کنم ...

کبک ام داشت خروس اش را میخواند ... چشم ام کردی ....
...................................................................................................
ابتدای صفحه