# جریان تحریم آنچنان هم سفت و سخت نیست. ظاهرا کمیسیونی در وزارت بازرگانی تشکیل شده که در مورد واردات کالا ها از انگلستان تصمیم گیری می کند و برای کالاهای ضروری سخت گیری نمی کنند. مملکت حسابی شیر تو شیر است و هیچ چیز حساب و کتاب ندارد.
تقریبا اکثر سازمان های دولتی که با آنها کار می کنیم دچار رکود شده اند و همه منتظر تغییراتی در قسمت های مختلف مدیریتی هستند و هیچ کس دلش نمی خواهد مسئولیت پروژه ای را به عهده بگیرد. به عبارت دیگر می گویند ما که داریم می رویم... لق کار . 8 ماه از سال گذشته و اکثر سازمان ها هنوز بودجه ای دریافت نکرده اند و همه کارها روی هوا مانده است.

# زندگی هم مثل همیشه جریان دارد و اشکال اینجاست که صبر نمی کند تا من به پایش برسم. آنجاهایی هم که شل می کند تا من سوار شوم خودم تنبلی می کنم. هر بار می گویم از فردا و این فردای لعنتی نمی دانم چرا زودتر هیچ وقت نمی آید.
گاهی که روی دنده غر می افتم و از یکنواختی زندگی شکایت می کنم بلافاصله یک اتفاقی می افتد که یادم می اندازد هی الاغ یادت باشد که همین یکنواختی هم کلی خوشبختی محسوب می شود.
به قول دوستی حتما اشکال از خودم است که تعداد دوستان نزدیکم از تعداد انگشتان دست راستم هم کمتر است و تازه در حضور همین دوستان نزدیک هم باید کلی خودسانسوری کنم. احتمالا من از آن دسته آدم هایی هستم که راحت با دیگران ارتباط برقرار می کنم اما در ادامه دادن آن دچار مشکل می شوم.

# بدم نمی آید مدتی این قالب بچه خوب و مودب و حرف گوش کن را کنار بگذارم .

# بینی هم خوب است. کمی ورم دارد ولی فرم کلی اش راضی ام می کند.


...................................................................................................
تست شخصیت
نتیجه اش برای من که خیلی جالب بود.

خیالباف
(تاثیر پذیر، درون گرا، آرمان گرا، احساسی)
تو یک تیپ "خیالباف" هستی. کم حرف و با قوه تخیل زیاد. تو اصولاً شخصیت خجالتی و ساکتی داری. تو علاقه زیادی به حقایق، وقایع و کلا چیزهایی که در اطرافت می گذرد نداری ولی در عوض جهانی درونی برای خودت ساخته ای که کاملا پیچیده و باشکوه است.
قدرت خلاقیت و حس نیرومندت، باعث شده که شخصیتی قوی داشته باشی که اگر کسی تلاش کند تو را بشناسد، حتماً این شخصیت قوی را می بیند. البتّه کمتر کسی چنین تلاشی می کند، چون مردم معمولاً فکر می کنند که در زندگی آدم نا موفقی هستی.برای همین هم،
جوان! سعی کن با خودت کمتر حرف بزنی و با مردم بیشتر.
...................................................................................................
بعد از دو هفته خوردن و خوابدن و جابجا نکردن حتی یک لیوان دوباره من ماندم و خانه و یک برادر شلخته . با خودم فکر کردم آدمی که 23 سال این طوری زندگی کرده را که نمی شود دو روزه عوضش کرد. بعد هم چقدر دنبالش راه بروم و تمیز کنم و ظرف بشورم ورختخوابش را مرتب کنم. از شانس خودم هم روی دنده تنبلی هستم. این طور شد که از روز سه شنبه تا حالا نه ظرف ها را شسته ام نه آشغال ها را بیرون برده ام نه خانه را تمیز کرده ام.
دیشب آخرین لیوان و بشقاب و قاشق تمیز را هم استفاده کردیم. امروز زنگ زد شرکت و گفت توی چی برای صبحانه چایی بریزم.گفتم بگرد اگر قابلمه تمیز پیدا می کنی استفاده کن.
شاکی شد گفت همین کارها رو می کنین آدم میره زن میگیره دیگه!
...................................................................................................
زمان : شب
مکان : کانون گرم خانواده !

مامان : شنیدی که ایران واردات کلیه کالاهای انگلیسی و کره ایو تحریم کرده ؟
پدرم از پشت روزنامه : نه تکذیب شد. اگر این طور باشه که فاتحه بازار گوشی موبایل و لوازم خانگی و ماشین و این همه پروژه بزرگ صنعتی خوندست.
توی دلم میگم گور پدر همه این بازار بزرگ، شرکت خودمان را بچسب که با تحریم کالای انگلیسی فاتحه اش خوانده است.
مامان گفته پوست هویج ها را بتراشم. حوصله ام سر رفته، ولش کن، بی خیال ، حالا به جای تراشیدن پوست می کنم. دنیا که به آخر نمی رسه.کف دستم رنگ نارنجی گرفته، خدا کنه تا فردا رنگش بره. حوصله ندارم هویج ریزارو پوست بکنم،یواشکی میریزمشون توی کیسه زباله و با یه روزنامه مچاله شده استتارشون می کنم.

زمان: صبح بعد از دیشب
مکان : شرکت
هنوز کاملا پشت میزم جابجا نشده ام که همکارم از بازرگانی یک برگه فکس را میگیرد جلوی بینی ام و می گوید گاومان زایید!
نامه از گمرک است مبنی بر اینکه کالای شماره ال سی فلان طبق بند فلان قانون فلان مجوز خروج ندارد.
بی خیال گمرک می نشینم و اسپایدر سولیتر بازی می کنم. فعلا ایزی اش را فقط برنده شده ام.

زمان : ساعت 11 همان روز
مکان : همون جای قبلی
رادیو روشن است و گوینده اخبار به نقل از یک گاوی که اسمش یادم نیست خبر تحریم واردات کالاهای انگلیسی و کره ای را تکذیب می کند.

زمان ساعت 2 بعد از ظهر
مکان : بازم همون جای قبلی
مدیرمون خیلی خونسرد و ریلکس میگه : اصلا ناراحت نباشین، من 30 ساله که با همه این تحریم ها کار کردم و گرگ باران خورده شدم. فوق فوق اش اگر قضیه تحریم جدی بشه یک مرخصی یک ماهه به همه میدهم برید استراحت کنین و خوش بگذرانین و بعدش میشینیم یک فکری می کنیم.
بعد رنگ پریده همه رو که دید گفت : بابا نترسین یک ماه مرخصی با حقوق میدم!
...................................................................................................
ماندی یادته نوشته بودی:

دلم برای کسی تنگ است
که از شمالی ترین شمال
تا جنوبی ترین جنوب
همواره با من و
پیوسته نیز بی من بوده است

حالا من هم دلم واسه همون تنگه
...................................................................................................
این هم همان دختر عموی کذایی


همان دختر عموی کذایی
...................................................................................................
دچار دپرشن بعد از عمل شده ام. با خودم می گویم خوب که چی ؟ واقعا چرا تن به این عمل مزخرف زیبایی دادم.
تازه فهمیدم که سلامتی نعمتی است که فقط وقتی از دستش می دهیم قدرش معلوم می شود.
فین نمی توانم بکنم، خمیازه نمی توانم بکشم، وقتی می خواهم عطسه کنم باید مثل اسب آبی دهانم را باز کنم و زمان پخش سریال برره هم باید بروم توی اتاق خواب چون به محض اینکه می خندم انگار یک میله توی بینی ام فرو می کنند. مامانم باید حمامم کند و کله ام را موقع شستن چنان چنگ می زند که یاد حمام های بچگی ام می افتم.
از چهارشنبه تا به حال یا روی تخت دراز کشیده ام یا روی کاناپه جلوی تلویزیون ، هر چه کتاب خوانده و نخوانده داشتم هم یک بار مرور کردم.تمام سریالهای مزخرف تلویزیون را دیده ام و خدا خدا می کنم پنج شنبه هر چه زودتر از راه برسد وقبل از آنکه کارم به جنون بکشد برگردم سر کار و زندگی خودم.
دلم لک زده است برای پیاده روی در یک عصر پاییزی شلوغ در خیابان ولیعصر یا یک گردش در بازار میوه تجریش .
پ ن :
1- بازم خوش به حالتون که می تونین فین کنین!
2- یک سوال از خانم های خانه دار: میشه لطفا بگین روزها توی خونه چه کار می کنین که حوصله تان سر نمیرود؟
3- دختر عمویم 3 ساله ام با چشم ها و گونه های تبدار روبرویم نشسته بود و متعجب نگاهم می کرد که چرا دو طرف صورتم را گرفته ام تا نخندم. گفتم که اخه وقتی می خندم بینیم درد می گیره. خیلی متفکرانه نگاهم کرد و گفت من وقتی می خندم باسنم درد میگیره!
...................................................................................................
من اصلا نترسیده بودم ولی نمی دونم چرا همه از دربون دم در تا آبدارچی و پرستار و جراح و... اصرار داشتن که هی بگن نترسیا.

بعد از عمل تنها مساله مهم و حیاتی جیش کردن بیماره چون پرستاره مدام می رفت و میومد و از مریض ها می پرسید دستشویی نمی خواین برین؟ بعد که من گفتم می خوام برم دستشویی کلی خوشحال شد و پرید رفت لگن آورد ولی خوب من تا چشمم به لگنه افتاد کلا بی خیال دستشویی رفتن شدم. بعد از اون اصرار که نمیشه بلند بشی و از من اصرار که که من عمرا با این هیکل نمیزام برام لگن بزارین. آخر دکتر بخش اجازه داد خودم برم. اما دیدم دو سه نفر هم دنبالم راه افتادن بیان دستشویی. خلاصه تازه فهمیدم آقایون موقع آزمایش اعتیاد چه رنجی متحمل میشن.

یک دختره که هم زمان با من عمل شده بود مرتب بالا میآورد و حالش بد بود.دکتر بخش گفت خیلی لاغره و جون نداره حالش بد میشه ولی شما چون ماشالله درشتین حالتون خوبه و براتون مشکلی پیش نمیاد بعد 2 دقیقه بعد فشار من هم اومد پایین و حالم بد شد اومد توی اتاق گفت شما چون هیکلی هستین فشارتون زود پایین میاد! آخرش من نفهمیدم ربط فشار و هیکل چی بود!

دیشب که رفتیم بانداژ بینیمو باز کنه به دکتر گفتم شدم عین زن شرک. دکتر نیم ساعت می خندید و اشک از چشماش راه گرفته بود.

پ ن : خوش به حالتون که می تونین فین کنین!
...................................................................................................
شدم عین پرنسس فیونا وقتی که جادوش اشتباهی از آب در اومد!
...................................................................................................
مازوخیست
باز هم می گویم اگر زد و من شدم نفر 426597 ام تو را به خدا گریه نکنین! هی هم نگویید:
دختر خوبی بود، ماه بود ،گل بود،تپل بود، هیچ وقت دل کسی را نشکاند،هیچ وقت حرف بدی نزد، صبح زود بلند میشد نان تازه می خرید،چایی درست می کرد،نماز و روزه اش قطع نمیشد، با خواهر و برادرش مهربان بود، عضو بسیج مسجد محل بود، از دو ماهگی حافظ را با صوت می خواند!، از گل بالاتر به کسی نمی گفت، طفلکی از همان زمان هم چهره اش نورانی بود،انگار این روزها بهش الهام شده بود،مدام در وبلاگش از مردن حرف می زد،این اواخر خیلی مهربان شده بود،به همه بلاگ ها سر میزد و کامنت می گذاشت ، روزهای آخر برای همه ایمل زد و خداحافظی کرد ،
هر کس این حرفها را بزند یک هفته با همان قیافه کبود و خونی بعد از عمل می آیم به خوابش و زندگی را برایش حرام می کنم.
...................................................................................................
این دلتنگی لعنتی
لعنتی
لعنتی
لعنتی
زدیم و من شدم نفر 426597 ام !
اگر قیامت و بهشت و جهنمی وجود داشته باشد که حساب من یکی با کرامالکاتبین است و آتش سوزان جهنم و دیگر فرصتی هم برای جبران وجود ندارد. تنها امیدی که باقی می ماند این است که جریان رحمان و رحیم بودن خدا هم درست باشد و گوشه چشمی هم به این شماره 426597 بخت برگشته بیاندازد و مرا از آتش جهنم خلاصی دهد.
اما!
اما اگر قیامت و بهشت و جهنمی در کار نبود و معلوم شد سر همه کلاه رفته است من یکی قول می دهم تک تک به خوابتان بیایم و خبر بدهم.بلکه بقیه فرصت استفاده از لذایذ دنیوی را داشته باشند.تنها کسی را که خبر نمی کنم این است تا باشد که یک جاییش بسوزد!
...................................................................................................
می دانم به نظر مسخره می آید اما هر چه روزها و ساعتها به چهارشنبه نزدیکتر می شود دلشوره من هم بیشتر می شود.دیشب در یک اقدام انتحارانه به چند نفری گفتم که نمی خواهم عمل کنم،جوابهای همه شان یکسان بود ، غلط می کنی!
گفتم آقاجان ( یا خانم جان ) می دانم که هر روز یک عالمه آدم عمل بینی انجام می دهند و هیچ اتفاقی هم نمی افتد اما زدیم و من شدم از آن استثناها که زیر عمل ریغ رحمت را سر می کشند،یا اصلا شاید عزرائیل همان روز ساعت 12 هوس کرد جان 426597 نفر را بکیرد و از شانس من نفر 426597 ام بودم،
جواب های خوبی شنیدم: خفه شو حرف مفت نزن،بادمجون بم آفت نداره، انقدر شانس نداریم از دستت راحت بشیم،لوس ، بی نمک، حتی یکی دو نفر جدی تهدید کردند که اگر چهارشنبه شب زنگ بزنند و بفهمند عمل نکرده ام می آیند دست و پایم را می گیرند و دماغم را با کارد میوه خوری می برند . ( عمرا فکر نمی کردم چنین آدم های خشنی دوروبرم باشند) .
اصلا این دکتر هیز است.دوستش ندارم،هنوز هیچی نشده با دو بار ویزیت کردن خودمانی شده و رکسی صدایم می کند.
من می ترسمممم
...................................................................................................
روبرویم زن جوانی نشسته بود با یک پسر دو سه ساله به بغل و شوهرش هم با یک پاکت کوچک آب میوه ایستاده بود روبرویش و اصرار می کرد که بچه آب میوه را بخورد. پسرک هم دهانش را سفت بسته بود.
زن نگاه متعجب مرا که دید گفت سه روزه برای آزمایش ادرار علاف شده ایم. هر کاری می کنیم جیش نمیکنه! گفتم خوب ببرین توی خونه ازش نمونه بگیرین.گفت توی خونه هم جیش نمی کنه،انقدر خودشو نگه میداره که آخر وقتی خوابش می بره خودشو خیس می کنه.
مرد بچه را بغل کرد و به زن گفت می برمش دستشویی.زن هم ظرف نمونه به دست دنبالشان راه افتاد. در دستشویی کودکان درست کنار جایی بود که من نشسته بودم.صدای مرد را می شنیدم.اولش با مهربانی گفت جیش کن پسرم،عزیزم جیش کن، جیش کن عزیز بابا، جیش کن...
یک کمی که گذشت خسته شد و صدایش لحن خواهش گرفت، جیش کن. اگر جیش کنی برات ماشین پلیس می خرم، تورو خدا جیش کن بریم خونه،جیش کنی میریم بستنی قیفی می خوریما،جیش کن دیگههههههه، کمی که گذشت عصبانی شد و گفت : پدرمو در آوردی،پدرسگ جیش کن دیگه ، ای تو اون قبر جد و آبادت...، جیش کن، ای خاک تو سر من بگو آخه بچه می خواستی چی کار، پدرسگ جیش کن سه روزه علافمون کردی.
بعد من را صدا کردند برای گرفتن نمونه خون و نفهمیدم عملیات جیش کردن به کجا رسید ولی وقتی که رفتم سر میز پذریش رسید بگیرم دیدم آقاهه ظرف نمونه ادرار را چنان فاتحانه روی میز گذاشت که انگار عملیات غنی سازی اورانیوم انجام داده بود.
...................................................................................................
خیلی دلم می خواست یک بار آهنگ ای ایران را با آن صدای گرم و کوبنده اش بخواند.اما فرصت خیلی کوتاه بود و باز هم من ماندم و یک دنیا حسرت.
آن موقع که دست روی صورتش کشید و اشک هایی را که از روی گونه هایش جاری شده بودند پاک کرد بغض گلویم را گرفت .
گفنت که از خدا کمک خواسته است و دلش می خواهد امشب بهترین باشد و بود. با همان بغض پنهان ته گلویش با همه وجود و احساسش آواز خواند و این را از حالت چهره و مشت های گره کرده اش میشد فهمید.جان مریم را که خواند بیشتر جمعیت با بشکن همراهیش کردند.
نادر ابراهیمی بعد از هر اجرا با دست های لرزان و ناتوان از بیماری تشویقش می کرد و من مدام فکر می کردم آیا آلزایمر خاطره ای برایش باقی گذاشته است؟
پ ن : روی لبه پنجره نشسته بودیم و هر دو از شنیدن صدای گرم نوری به وجد آمده بودیم.نرگس دلش می خواست نوری آهنگ مورد علاقه اش را بخواند ( که نخواند ) . وقتی من با همه احساسم برایش خواندم که کاش می شد یک دست از آسمون بیاد ما دو تا رو ببره از اینجا و اونور ابرا بزاره ! با بی رحمی یادآوری کرد که اگر قرار است یک دست از آسمان بیاید و او را با کسی جایی ببرد ترجیح می دهد آن یک نفر همراهش من نباشم!
اول و دوم ابتدایی بیشتر روزها بعد از مدرسه بدو بدو می رفتم خانه مامان بزرگم که همه اش یک بلوک با مدرسه فاصله داشت. تا در را باز می کرد بوی غذای داغ توی راهرو می پیچید. کیف و مقنعه ام را آویزان می کردم به جالباسی و تندی سرک می کشیدم توی اتاق ها ببینم کی خانه هست و کی نیست.
خاله بزرگه آن موقع دانشجو بود و همیشه آنقدر حواسش پرت کتابها و درس هایش بود که باید صد بار برای غذا صدایش می کردیم. خاله کوچیکه شیطون و خوشگل همه اش هشت سال از من بزرگتر بود و یک ساعتی بعد از من از مدرسه برمی گشت و تا می رسید مقنعه و کیف و مانتویش را روی میز آشپزخانه می انداخت و می گفت مامان معده ام دارد سوراخ می شود. همیشه هم دو لقمه که می خورد سیر میشد . مامان بزرگم آن موقع جوان بود و خوشگل، پدر بزرگم هم هنوز زنده بود و من آنقدر بچه بودم که تمام لذت دنیا را با آن آپارتمان عوض نمی کردم.
...................................................................................................
روبروی من روی صندلی نشسته بود و پاهای تپل و کوتاهش را به آرامی تاب می داد. نگاهی به دور و برم انداختم و تا مامانش حواسش پرت بود زبانم را برایش در آوردم، اخم کرد و نگاهش را با آن چشم های تیله ای به سمت دیگری چرخاند، کمی که گذشت طاقت نیاورد و یواشکی سرش را چرخاند و تا نگاهش به من افتاد آرام نوک زبان کوچولو و صورتی اش را درآورد. اینبار من اخم کردم و یک چیزی مثل ترس یا دلخوری یا عصبانیت آمد ته آن چشم های گرد و قهوه ای اش. انگار که با خودش می گفت این آدم بزرگ ها چه موجودات عجیبی هستند.
...................................................................................................
ابتدای صفحه