# مرد گفت : كجا ؟
زن گفت : آنجايي كه هيچ نوري بر زمين نتابد ،
مرد رفت و رفت و رفت ... عاقبت ايستاد و گفت : اينجا ؟
زن نگاهي به بالا كرد ، انبوهي از شاخه هاي در هم رفته درختان را ديد ،
بدون حتي يك شعاع كوچك نور ، بدون حتي يك روزن ......
به مرد نگاه كرد و گفت : همين جا !!
پتو را روي زمين پهن كرد ، مرد دراز كشيد و دستهايش را از هم گشود ، زن در
كنارش به پهلو خوابيد ، سرش را بر بازوي مرد گذاشت و دستش را دور سينه اش انداخت ،
زن گفت : يك قصه بگو
مرد پرسيد : چه قصه اي و زن گفت : قصه جنگلي كه هيچ نوري از ميان درختانش به
زمين نميتابيد ، مرد دست ديگرش را زير سر گذاشت ، زن پاهايش را در شكمش جمع كرد ،
مرد گفت : يكي بود يكي نبود .....يكي بود يكي نبود....يكي ....
زمان متوقف شد و زمين ايستاد و خورشيد نتابيد و پرنده ها نخواندند و .....
...................................................................................................
راستی بارون دیشب تهران چه قدر زیبا بود!!!!!!!!!!!!!!!!
...................................................................................................
در دلم بود كه بي دوست نباشم هرگز
چه توان كرد كه سعي من و دل باطل بود
...................................................................................................
هر روزهزاران بلكه ميليونها آرزو و ناله و نفرين و دعا و...به دستشان مي رسد،
رسيدگي به اين همه كار دشواري است ، مخصوصا اين كه در 99% موارد كاري از
دستشان بر نمي آيد ، در يك درصد باقي مانده هم عوامل محيطي و زماني و مكاني
بيشتر تاثير دارند، مشكلات درون سازماني هم هست ، اجنه ها فرشته ها را اذيت ميكنند
و شياطين به همه جا سرك ميكشند و در كارها دخالت مي كنند.
اختلاف ها و اعتراض ها كه بالا گرفت ،‌به گوش خدا هم رسيد .
حقيقت اين است كه او هم از رسيدگي به اين همه دعا و ناله و نفرين و آرزو خسته شده است،
به خصوص اينكه بايد به مسايل مربوط به تولد و مرگ هم رسيدگي كند، هر چند اين اواخر با
تولد اولين انسان آزمايشگاهي كم كم اميدوار ميشد كه ار حجم كارهايش كمي كاسته
شود، عزرائيل و اسرافيل و ديگر فرشتگان مقرب هم مرتب از دخالت انسانها در كارهايشان
مينالند، جهنم آنقدر پر شده است كه همه ديو ها و اجنه ها و هيولا ها در سه شيفت كار
ميكنند با اين حال هميشه يا آتش ندارند يا سيخ كم است يا اژدها خوابش مي آيد يا .....
بهشتيان هم از يكنواختي زندگي در بهشت مينالند، اين روزها همه پر توقع شده اند ...
بد تر از همه عده زيادي در برزخ منتظر رسيدگي به پرونده هايشان هستند ،
اين سوراخ لايه اوزن هم كار را خراب كرده است، اگر آن چند صد هزارسال پيش به
فكر گل بازي نمي افتاد شايد امروز انقدر دردسر نداشت ، بايد چاره اي مي انديشيد...
بعد از چند روز فكر كردن خدا پيشنهاد داد كه از اين به بعد اجازه بدهند هر انساني خودش
تصميم بگيرد كه چه سرنوشتي داشته باشد ، اينكه كجا به دنيا بيايد ، چه قيافه اي داشته باشد ،
چگونه زندگي كند ، كي و كجا بميرد و .....در اين صورت از ناله ها و دعا ها و آرزوها
خلاص ميشدند، با شنيدن اين پيشنهاد همه عرش به هم ريخت ، هر كس حرفي ميزد،
آخر الامر مقرر شد شورايي متشكل از فرشتگان مقرب و رؤساي جن ها و رهبران ديوها و ...
براي تصميم گيري تشكيل شود ، حتي شيطان همه 2 نماينده فرستاد ، هر چه باشد او دستيارانش
هم در زندگي انسانها نقش داشتند ، بعد از چند روز بحث كارشناسي و تبادل نظر شورا نظر خود
را اعلام كرد :
1- انسانها قابل اعتماد نيستند ، مرتب زير حرفشان ميزنند و هر روز تصميم جديدي مي گيرند.
2- در صورت اجراي اين طرح همه دلشان ميخواهد خوشگل و خوش تيپ و باهوش و سالم
و جوان و پولدار باشند و در بهترين نقطه دنيا هم زندگي كنند ، در اين صورت تمام قاره آفرقا و
بيشتر آسيا و نيمي ار آمريكاي لاتين و قطب شمال وجنوب خالي مي ماند ...
3 اجراي اين طرح برابر با كن فيكن شدن زمين است.

طرح رد شد.
...................................................................................................
اين بيت اول فاليه كه يكي از دوستان بر سر مزار حافظ برام گرفته،
روز ازل از كلك تو يك قطره سياهي
بر روي ماه افتاد كه شد حل مسايل


براي گرفتن چك قراردادم رفتم سازمان مركزي ، درست وقت ناهار رسيدم،امور مالي بسته بود،
منشي هم توي اتاق نبود، روي يك صندلي نشستم و منتظر پايان وقت ناهار شدم ، چند نفر از
پرسنل آمدن و رفتن، بعد از 10 دقيقه منشي آمد ،يك مرد حدودا 50 ساله ،‌ پشت ميز نشست
و نگاهي به من كرد و گقت : كاري داشتين ؟گفتم كه براي گرفتن چك آمدم . گفت : تا 20
دقيقه ديگه حاج آقا مي آيد!!! به تابلوي روي ديوار نگاه ميكردم ، نوشته بود رضايت ارباب
رجوع مايه خرسندي و افتخار ماست!!!! بعد از مدتي احساس كردم منشي دنبال چيزي
مي گردد، اول تمام جيب هاي كت و شلوارش را جستجو كرد ، بعد يكي يكي كشو هاي
ميز را بيرون كشيد، به اتاق بغلي رفت و گفت : زود هر كي كيف منو برداشته بياره بزاره
سر جاش!!! صداي بقيه ميآمد كه ميگفتند كدام كيف ، كار ما نيست!!!! دوباره برگشت ، زير
ميز را نگاه كرد ، داخل فايل ها ، كشو ها ، سطل آشفال و .... مجددا كت و شلوارش را
زير و رو كرد، ظاهرا از كيف خبري نبود، دوباره به تمام اتاق ها سرك كشيد و تهديد
كرد كه كار هر كس باشد حسابش را مي رسد ، و همه اظهار بي اطلاعي مي كردند ، (مثل
اينكه قبلا كسي اين شوخي بي مزه را انجام داده بود )،با لا خره با عصبانيت تمام پشت ميز
نشست و نگاهش به من افتاد ، چشمانش را ريز كرد و با شك تمام سوال كرد : شما نديدين
كسي داخل اتاق من بياد؟ گفتم چند نفري داخل شدن و بدون اينكه دست به چيزي بزنن
بيرون رفتن (اتاق طوري قرار گرفته بود كه افراد براي رفتن به اتاق هاي انتهاي راهرو
بايد حتما ازاين اتاق عبور مي كردند)، دوباره گفت:كسي پشت ميز من نيامد؟ با عصبانيت
گفتم نه!!! بالا خره حاج آقا هم آمد، از روي صندلي كه بلند شدم ، متوجه شدم كه فهميد
كيفي همراهم نيست، كيفم را داخل ماشين در پاركينگ گذاشته بودم، مطمئن بودم كه به
من شك كرده است، چك را گرفتم و از اتاق بيرون آمدم . داخل پاركينگ كه شدم ديدم
كه از روبرو ميآمد، لبخند مسخره اي بر لبانش بود،گفت: حواسم نبود!!!كيفم را نگهباني
جا گذاشته بودم!!!!
پ ن .: مرتيكه پفيوز
پن : كسي تفسير اين بيت شعر حافظ را ميدونه؟
...................................................................................................
جلوي يكي از غرفه ها ايستاده بودم و به كتاب هاي روي ميز نگاه مي كردم،
صداي در كنارم گفت : سلام، برگشتم ، نگاه كردم، مرد جواني بود، همان طور كه
به جلو نگاه ميكرد دوباره گفت : سلام، صورتش را نمي ديدم، گفتم :‌ شما ؟؟
گفت: منم عاليجناب !!! با خوشحالي گفتم :‌واي خداي من، عجب تصادفي ، خيلي
خوشحالم كه ديدمتون !!! بعد به سمت من برگشت و ..... ، هيچ كدام از اعضاي
صورتش در جاي خود نبود ، چشمها به صورت عمودي در بالاي پيشاني قرار داشت
و به جاي بيني يك حفره خالي و از همه جالب تر دهانش بود كه مرتب در صورتش
حركت ميكرد، از بالا به پايين و گاهي از چپ به راست، درست مثل يكي از جادو گرهاي
كوچه دياگون در هري پاتر...
شب كه هر دو آنلاين بوديم جريان خواب شب قبل را برايش تعريف كردم، همان شب بعد
از اينكه در راه آموزش html به من ، كلي از موهاي سرش ريخت!!!!! خواب ديدم كه سر كلاس
درس نشسته ا م و استاد هم خود خودش است،
و وقتي كه درس را پرسيد و من بلد نبودم با بي رحمي تمام چند ضربه با خط كش به دستم زد و گفت:
فكر كردي چون وبلاگ مينويسي درس نبايد بخوني؟؟؟؟؟
...................................................................................................
14 سال پيش كه با پدرم به خانه ما آمدند، دو شاخهء كوچك با چند برگ سبز
بودند در دو گلدان كوچك گلي. برادرم شاخه بزرگتر را برداشت و در يك سمت
باغچه رو به آفتاب كاشت، من شاخه خود را در سمت ديگر نزديك ديوار كاشتم
تا بالا برود و با سبزي برگها و بوي خوش گلهايش زشتي نرده ها را بپوشاند،
يادم نيست چند سال طول كشيد تا ياس من با شاخه هاي زيباي خود پوششي شد
بر اندام عريان نرده ها ، تنه اش چندين شاخه كلفت پيچيده به هم شد ، همچون
گيسوي بافته دخنركي جوان، و شاخه هاي در هم تنيده اش در تابستان پناهگاه
گنجشكان پر حرف شد و در زمستان سرپناه گربه لنگ محل ، هر سال در آغاز
بهار جوانه هاي كوچكي برشاخه هايش سبز ميشد و بعد از چند روز از برگهاي
سبز و تازه پر ميشد، با ريزش باران بوي سبزي و جواني در فضا ميپيچيد و با
وزش نسيم، برگهايش سرود زيبايي سر ميدادند، درآن سوي باغچه ياس ديگر به
سختي قد مي كشيد، شاخه هايش از شرمساري سر بلند نميكردند.
اما افسوس....... در اين بهار هيچ جوانه اي بر شاخه ها سر نزد، هر روز
نازش را كشيدم ، به پايش آب ريختم ، تقويتش كردم، تهديدش كردم، قسمش دادم،
التماس كردم، و هر روز با آرزوي ديدن جوانه اي هر چند كوچك ، از خواب
برخواستم. اما افسوس.......
عرياني شاخه هايش به ديوار و نرده ها جلوه بدي ميداد، ياس ديگر سبز شده
و مرا ريشخند ميكند،شاخه هايش با عشوه گري خود را به دست نسيمي
مي سپارند كه هميشه بر ياس من ميوزيد، و.....
تنه اش در مقابل ضربات تبر با سر سختي مقاومت كرد، ولي عاقبت تسليم شد،
شاخه هايش اما برنرده ها چنگ مي زدند و جدا نميشدند، آتشي كه بر پا شد
همه را سوزاند، نرده ها نفسي راحت كشيدند،از اسارت آزاد شدند، به جايش
يك شاخه جديد كاشتم، شاخه اي كوچك با يك گل رز زيبا ،
آرزو ميكنم بالا برود و هر سال با گلهاي سرخ خود ياس ديگر را شرمسار كند.
...................................................................................................
براي فاميلي كه سالهاست رنگ بچه به خودش نديده ، تولد يك بچه يعني وجود
يك سرگرمي جديد ، دختر 14 ماهه عموي من 8 نفر آدم بزرگ را سر كار مي گزارد!!!
ديروز مرتب بهانه گيري مي كرد ، وقتي بهش گفتم بريم ددر پريد بغلم ، سوار ماشين
كه شديم ،فرمان را دو دستي چسبيد ، غان غان ميكرد و بعد دسته راهنما را مي گرفت
و محكم به سمت خودش مي كشيد، به ضبط اشاره كرد و گفت ناناي !!! يك نوار خارجي
آروم داخل ضبط بود ،روشنش كه كردم ، اول با شك نگاهي به من كرد و بعد گفت ِاه ..ِاه ...
نوار ايراني كه گذاشتم آروم شد، دستش را به حالت بشكن زدن تكان ميداد و براي خودش زير
لب زمزمه ميكرد ، نا نا ، غان غان....
بعد از مدتي خسته شد، بغلش كردم و در اثر تكانهاي ماشين خوابش برد، در خواب بسيار دوست داشتني
شده بود، با دستهاي كوچكش دست من را گرفته بود، به پوست صورتش دست كشيدم،
نرم و لطيف مثل برگ گل ، كركهاي خرمايي موهايش زير نور آفتاب طلايي شده بود ،
در تمام مدتي كه در بغلم خواب بود ، احساس خاصي داشتم، يك گرماي خاصي در سراسر
بدنم پخش شده بود، چقدر آرامش بخش بود....
...................................................................................................
از ارتفاع مي ترسم، هيچ وقت جرات پريدن نداشتم، جاهاي محكم و سفت را ترجيح مي دهم،
توانايي ريسك كردن را ندارم، سخته !!! دل وجرات ميخواد !!!
هر جا مي روم پاهايم را محكم بر زمين ميكوبم، از سفتي زمين زير پايم مطمئن مي شوم،
وسواس گرفته ام، وسواس....
وفتي بچه بودم در يك آپارتمان 10 طبقه زندگي ميكردم، يك سال يكي از همسايه ها درون
آسانسور سقوط كرد، بعد از اون هميشه از اينكه زير پاهايم خالي شود وحشت داشتم،
سقوط در فضاي خالي ... برايم كابوسي است. كابوس ....
...................................................................................................
تو چي بودي واسه من ، يه چراغ بي فروغ!!!
...................................................................................................
دلم هوس به آب زدن را كرده بود ، هوس ليز خوردن روي آب ، هوس خوابيدن
روي آب با دستهاي كه به پهناي افق باز شده اند و چشم هايي كه بسته اند و گوشهايي
كه به آواز آب گوش ميدهند و ذهني آزاد .....
وارد رختكن كه شدم ديدمش ، مايو را زير لباسش پوشيده بود ، لباسهايش را داخل كمد
گذاشت، در رابست ، كلاهش را بر سر كشيد و زير دوش رفت ، صورتش را نديدم ولي
به هيكل زيبايش غبطه خوردم، بدني محكم و باريك وبلند مثل ني ، با پوستي شيري رنگ ،
كمي با مكث فدم بر ميداشت ،‌ مثل اينكه از ليزي زمين ميترسيد ، لباسهايم را در آوردم و
در كمد را بستم و زير دوش رفتم ، از دوش كه بيرون آمدم ، ديدمش كه پايين پله ها
ايستاده بود، از كنارش رد شدم و در همان حال گفتم: در باز است ، گفت: بله ميدانم ،‌ولي..
كمكم ميكنيد ، با تعجب برگشتم تا ببينم چه كمكي از دستم بر مي آيد، چشمهايش بسته بود ،
دستش را جلو تر از بدن نگه داشته بود ، منتظر بود كسي دستش را بگيرد ،
چشمهايش هنوز بسته بود، چشمهاي بسته حالت مليحي به چهره اش ميداد ، سرش را
كج گرفته بود و نور زرد رنگ لامپ پوستش را مهتابي كرده بود ، پرسيد : هستين؟
به خودم آمدم و دستش را گرفتم ، به آرامي از پله هاي ليز بالا رفتيم ، تا كنار آب دست
من را گرفته بود، وفتي به پله هاي كنار استخر رسيديم تشكر كرد، به آرامي نشست ،
پاهايش را درون آب گذاشت و در آب غوطه ور شد ، به آرامي يك ماهي تنبل شنا ميكرد ،‌
دستهايش را با احتياط جلو نگه ميداشت ،‌
يادم رفت كه ميخواستم روي آب بخوابم ،‌يادم رفت كه ميخواستم فراموش كنم ،
يادم رقت...همه چيز يادم رفت ... نشستم و پاهايم را در بغل جمع كردم ، چانه را بر پاها
گذاشتم و به آب خيره شدم ، به شناي يك ماهي با چشمان بي فروغ...
...................................................................................................
از ساعت 8 صبح تا 6 عصر كلاس داشتم، فقط نيم ساعت براي ناهار استراحت كردم.
زانوهايم درد ميكرد و دهانم حتي براي گفتن يك كلمه ديگر ناي جنبيدن نداشت ، سر درد
دوباره به سراغم آمده بود ، به تنها چيزي كه فكر ميكردم ، يك دوش آب گرم و پوشيدن
لباس راحت و دراز كشيدن در تخت بود، وقتي به خانه رسيدم ، همه جا تاريك بود و
پيغامي هم ديده نميشد، بدون در آوردن لباسهايم روي تخت دراز كشيدم و پس از لحظه اي
كوتاه خوابم برد، بعد از مدتي ، كه به نظرم خيلي طولاني مي آمد ، با تكان دستي بيدار شدم،
فقط يادم است كه گفتن شب بايد در اورژانس كنار مادر بزرگم باشم ، بقيه شب در كرختي
و دردگذشت ، تا ساعت 7 صبح روي يك صندلي نشستم و در فضاي نيمه تاريك بخش به
ديوار چشم دوختم، رفت و آمد گاه و بي گاه بيماران را نظاره كردم ، به صداي خنده هاي
پرستاران و پزشكان كشيك گوش دادم و انتظار صبح را كشيدم ، گاهي براي لحظه اي
كوتاه پلك هايم برهم مي افتاد ، هيچ چيز نمي خواستم جز رختخوابي تميز ، اين تصور
كه اطرافم را ويروس وباكتري فرا گرفته باعث شد كه لحظه اي خوابم نبرد، حدود ساعت
3 صبح يكي از بيماران در سي سي يو مرد، جسدش را روي تخت ديدم كه با يك ملحفه
سفيد پوشانده شده بود، صداي ضجه هاي دخترش هنوز هم در گوشم است .
به محض اينكه به خانه رسيدم دوش گرفتم و لباس راحتي پوشيدم ، در تخت دراز كشيدم
و اين فكر به ذهنم رسيد كه در اين لحظه لذتي بالاتر از اين هست؟ خيلي سريع خوابم برد،
بعد از مدتي با وحشت از خواب پريدم، آنكه روي تخت خوابيده بود و رويش را با ملحفه سفيد پوشانده بودن من بودم؟
...................................................................................................
ابتدای صفحه