کلاس امروز بد نبود
ولی دلم تنگ شده . خیلییییییییییییییییییییییییی
...................................................................................................
ياد اون روز افتادي، ناخنت كشيده شد به تخته ، سر كلاس، پسرها گفتن : ايش!
گوشت تنمون آب شد ، اداي دختر ها رو در ميآوردن ، دختر ها سرشونو كردن تو
هم و ريز خنديدن و تو بازم گچو كشيدي و ناخنت كشيده شد به تخته ، باز همه
گفتن : ايش، حتي استاد هم خنديد ، اخم كردي و گفتي : پس چرا من چيزي احساس
نميكنم و باز لج كردي و ناخنتو كشيدي به تخته ، يادته تا پايان مساله چند بار گوشت
تن همه آب شد ؟ فرداش ناخناتو كوتاه كردي ،
امروز پسره توي ماشين كنار دستت ، چه ناخن هاي قشنگي داشت ، كشيده و بلند،
سوهان خورده و تميز ، از دستهاي تو تميز تر بود ، شرط ميبندم ، چون
خجالت كشيدي و دستهاتو قايم كردي و وقتي رسيدي خونه با مسواك افتادي به جون
ناخنهات ، وقتي تميز شدن لاك زدي، بعد يادت افتاد فردا بايد جايي بري و با لاك
نميشه ، نشستي همه رو پاك كردي .
...................................................................................................
مردها وقتي خواب هستن ، دوست داشتني و معصوم اند ، وقتي بيدارن نميگم
چي ميشن ، چون همين 4 تا خواننده رو هم از دست ميدم!!!!!
...................................................................................................
روي يك تكه كاغذ نوشته بود ، دموكراسي بسته بندي و فله رسيد و زده بود پشت شيشه ،
صبح كه رفتم شير بگيرم ديدمش، متوجه شد كه با كنجكاوي دارم ميخونمش ، فروشنده
سوپر رو ميگم، گفت : بيارم ببينين؟ و بعد پشت يخچال خم شد و در را باز كرد و
يك ظرف بيرون آورد ، مثل همين ظرفهاي يكبار مصرف ماست ، نگاه كردم ،
خيلي آبكي بود، مثل همين شيرهاي شيشه اي كه رمق ندارن ، گفت : ولي بسته
بنديشو ببرين مطمئن تره ، هم خارجيشو داريم هم ايراني، پرسيدم ميشه خارجيشو ببينم،
چشمكي زد و گفت : خارجيش قاچاقه ، من يه چند بسته از قبل دارم ، و بعد پشت
مغازه گم شد ،2 دقيقه بعد برگشت ، و چند تا قوطي روي ميز گذاشت ، مثل همين قوطي هاي
رب گوجه ، خارجيش شيك تر بود ، اونا خوب بلدن با زرق و برق همه چيزو به
خورد مردم بدن، وطنيه ساده تر بود ، گفتم : يك دونه از همين وطنيش بدين ، خارجيش
ممكنه به آب و هواي اينجا و مزاج ما سازگار نباشه ، برگشتم خونه ، وقتي بازش كردم
بوي گندش همه جا رو برداشت ، تاريخ مصرفش گذشته بود . دموكراسي وظني بهتر از اين نميشه.
...................................................................................................
ورقه هاي تصحيح نشده روي ميز چشمك ميزنن، 5 سري سوال ديگه هم بايد طرح كنه ،
هفته ديگه امتحان تعيين سطح داره و عين الاغ هيچي نخونده ، يك جلسه هم سر اون
كلاسهاي خبرنگاري نرفته، يعني يك جلسه رفت ولي از قيافه طرف خوشش نيومد،
خداي ادعا !! جرات نميكنه بره كتابخونه ، 2 هفته است قراره يك ليست آماده كنه و
نكرده، هفته هاست يك كتاب هم نخونده ، اون سي دي هاي آموزشي هم دارن خاك
ميخورن، هفته ديگه دور جديد كلاسها شروع ميشه ، اسمشو توي ليست آموزش ديده،
بايد اعلام انصراف كنه ، ولي هنوز در خم همون كوچه اولي مونده ، دلش ميخواد ول
كنه بره ، اما يه چيزي نميزاره ، هموني كه گاهي دوست داشتنيه و گاهي انقدر
نفرت انگيز كه حالت به هم ميخوره ،انقدر كه يه چيزي توي گلوت بالا مياد ، تا دهنت ،
و تو تند تند آب دهنتو قورت ميدي كه بالاتر نياد،
دلش پيتزا ميخواد ، لعنت به همه رژيمهاي دنيا ، لعنت به همه آهنگهاي غمگين ،
و لعنت بر اون چيزي كه ازدرونت ميجوشه و بالا مياد ، مثل اسيد معده وقتي گرسنه
هستي، اما اين يكي بالا مياد و تو هي سعي ميكني جلوشو بگيري، اما اون زورش بيشتره ،
آخرش از چشمات ميزنه بيرون وتو خشمگين از خودت و ناتوانيت سرتو توي بالشت
فرو ميكني ، و اشكهاتو خفه ميكني.
...................................................................................................
وقتي داشتم ميرفتم متوجه شدم آمپر بنزين خيلي پايينه، ولي وقت نداشتم برم
پمپ بنزين ، خدا خدا مي كردم كه تا اين 10 - 15 كيلومتر ميرم و برميگردم،
بنزين تمام نكنم،كلاس كه تمام شد گازشو گرفتم و با سرعت خودمو به اولين پمپ
بنزين تو راه رسوندم،دو تا ماشين جلو پمپ ها بودن ، ايستادم تا نوبتم بشود ،
تا ماشين جلويي حركت كرد نميدونم از كجا يه پيكان لگن عهد بوقي با يك
راننده خفن پريد اومد جلوتر از من جلوي پمپ ايستاد ، راستش خيلي خسته بودم،
اصلا حوصله نداشتم بحث كنم، فقط يك بوق طولاني براش زدم .
به معني مرتيك ..عو....لند....اونم سرشو برگردوند ، يك نگاهي كرد و با خيال
راحت مشغولزدن بنزين شد، پيش خودم گفتم بي خيال ، كارش كه تمام شد و
حركت كرد ، دوباره تا آمدم به خودم بجنبم ، يك موتوري آمد و جلوي پمپ ايستاد،
پياده شدم و گفتم آقا پمپ مخصوص موتوري ها اون طرف است،الان نوبت من بود،
گفت اشكال نداره آبجي !!حتما خيريتي بوده كه شما يك كم ديرتر بنزين بزني!!!
باز هم چيزي نگفتم ، بالاخره نوبتم شد، مسؤول پمپ گفت:خانم پياده نشين براتون ميزنم،
منم در باك رو براش باز كردم و گفتم : لطفا 2000 تومان ،كارش كه تمام شد ، گفت
به سلامت ، نگاه كردم ديدم به اندازه 1900 تومن زده ، يادم افتاد اگر الان
به اندازه 5 ريال بيشتر زده بودم ، بايد بقيه پولو ميدادم ولي اين آقا 100تومان كمتر زد،
و من هيچي نگفتم ، راه افتادم و داخل شهر توي ترافيك گير كردم ، تا 20 متر جلوتر
همين جوري ماشين ايستاده بود ، يك پرايد سبز از پشت سر براي من مرتب بوق ميزد،
شيشه را پايين كشيدم،راننده بغلي گفت :اين چرا هي بوق ميزنه؟؟ برگشتم عقب و نگاه
كردم ، بازم بوق ميزد ، انگار انتظار داشت من از روي ماشين ها پرواز كنم تا اون
بتونه حركت كنه!!!! با وجود اينكه بوق هاي ممتدش اعصابمو به هم ريخته بود ،
دندون رو جيگر گذاشتم تا رسيدم خونه ، خيلي گرسنه بودم ، همه شام خورده بودن ،
گوجه و خيار خورد كردم و با پنير گذاشتم توي سيني بردم تو پذيرايي، نشستم و
تا آماده خوردن شدم ، همه هوس نون و پنير و خيار كردن و يك لقمه برداشتن،
به خودم يك لقمه هم نرسيد.
...................................................................................................
تاريخ تكرار ميشود

8 - 9 داشتم كه پدرم برايم كتابي خريد به نام علي كوچيكه ، فكر ميكنم نويسنده كتاب
قاضي نام داشت ، (اگر اشتباه نكنم) ، داستان در مورد بچه هاي كم سن سالي بود كه
در كارگاه قالي بافي كار ميكردند و در شرايط بد محيط كارگاه و زير زمين نمور
تار و پود ها را به هم مي بافتند ،انگشتانشان متورم ميشد ، از تحصيل باز ميماندند
و در آخر پس از چند سال سل ميگرفتند و ريه هايشان را تكه تكه با سرفها هاي
خشك همراه با خون بالا مي آوردند و بعد در جواني ميمردند، شرح ظلمي كه
بر كودكان ميرفت تا صاحبان اصلي دارهاي قالي بافي زندگي مرفهي داشته باشند،
تا فرشهايي كه با دستهاي كوچك آنها بافته شده زينت بخش خانه هاي مجللشان باشد .
آن زمان كه كتاب را ميخواندم با ذهن بچه گانه خود فكر ميكردم كه چه قدر شاه
آدم بدي بود .براي بچه اي كه در يك خوانواده سياسي بزرگ شده ، فهميدن اينكه
شخص اصلا مهم نيست و تفكر حاكم بر يك نظام مهمه ، زياد كار سختي نبود ،
خيلي زود اين رو فهميدم ، وقتي براي ديدن عمو و عمه به زندان ميرفتيم ،
همون موقع فهميدم ، كه هر حكومتي ، هر چقدر هم مردمي ، براي حقظ خودش
هر كاري ميكنه .نميخوام حرفهاي سياسي بزنم، اينهارو گفتم چون امروز در روزنامه
ياس نو مقاله جالبي خوندم درباره زنان و بچه هايي كه در كارگاه هاي نمور و كم
نور،سوي چشم ها و قدرت دستها يشان را در لابه لاي تار و پودهاي قالي جا ميگذارند
و شبها از درد كمر وسر خوابشان نميرود ، و در مقابل روزي 10 تا 12 ساعت كار
1800 تا 2000 تومان دستمزد ميگيرند در حالي كه زير انداز خودشان گليمي بيش نيست،
و ما با افتخار از فرش ايراني در دنيا نام ميبريم ، افتخاري كه بهاي سنگيني دارد.
در مقاله نوشته شده كه يكي از مسئولان به عكاس روزنامه اجازه گرفتن عكس نداده است ،
و در توضيح گفته است كه يك بار عكس هايي از كودكان بافنده فرش در پاكستان منتشر شد
و فرش پاكستان تا مدتها به خاطر به كار گرفتن كودكان و محروم كردن آنها از آموزش،
در جهان تحريم شد !!!
و فرزندان صاحبان كارگاه هاي قالي بافي و تاجران فرش هاي ايراني ، آنها چه ميكنند ؟
دلم ميخواهد بدانم حتي براي يك بار هم كه شده از خودشان ميپرسند كه اين فرشها كه
برايشان سود فراواني دارد ، در كجا و چگونه بافته شده اند ؟

پ . ن : فرش اتاق خودم دستباف است ، هميشه از دراز كشيدن روي آن و ديدن نقشهايش
لذت ميبرم ، حتي امشب!!!
...................................................................................................
همين جور بر و بر نگاهم ميكرد و از جايش تكان نميخورد .
گفتم : تو ديگه از كجا پيدات شد؟ برو كنار!!
شاخك هايش را تكان داد و حركتي نكرد، لجم گرفت ، با ته خودكار لهش كردم،
شد يك نقطه سياه روي يك صفحه سفيد .....
...................................................................................................
يك قسمت جالب كار هم اين بود كه وقتي براي گرفتن قيمت ماشين و پرسيدن شرايط
به يكي دو تا بنگاه با خاله ام سر زديم ، گفتن برين با آقاتون بياين ، با خانم جماعت
معامله نميكنيم ، (اين عين جمله بود)
تفريبا اكثر افرادي كه منو از نزديك ديدن و يا با من آشنا هستن ، معتقدن كه صداي من
به قيافه ام نميخوره ، ديروز وفتي از نمايندگي پارس خودرو براي تحويل ماشين خاله ام
به خانه ما زنگ زدن و من گوشي را برداشتم ، آقاهه گفت : گوشي رو بده دست بابا!!!
درست با لحني كه با يك بچه صحبت ميكند، آقاهه به نظرم خيلي خنگ اومد!!!!
...................................................................................................
ابتدای صفحه