دیشب وسط اون همه هیاهوی 4 شنبه سوری هوس کردم برای خودم برم خرید.
همین جوری اتفاقی گذرم به فرهنگسرای ارسباران افتاد.یک دستبند آنتیک خریدم
که هر کس میبینه فکر میکنه مال مادر مادر بزرگم بوده.با یک تیکه ترمه
برای زیر سفره هفت سین با کوزه های گلی که می خوام رنگشون کنم. بعد هم سری به
کتاب فروشی پنجره زدم و برای تعطیلات 6 جلد کتاب خریدم. با یک سی دی از خولیو
و دو تا نوار ایتالیایی و 4 تا شمع رنگی توی جا شمعی های کوچیک سفالی.چند تا تیکه
چیز کوچیک هم برای عیدی بچه ها خریدم.
بعد از مدتها برای دل خودم خرید کردم.
...................................................................................................
همهء این شلوغی ها و هیجان هفته آخر سال به نظرم مصنوعی می آید.
موندم که این حس غریب که روزهای آخر سال تمام وجودم را فرا می گیره چیه..
اسمی نمی تونم براش بزارم.شاید یک جور بی تفاوتی....یک جور بی حوصله گی.
راستش اصلا حوصله دید بازدید های عید و رسم و رسوم های خانوادگی و دیدن
آدمهایی که هیچ حس خاصی رو در وجودم ایجاد نمی کنن ندارم .
بدم نمیومد عید امسال در تنهایی و خلوت سپری میشد. روی یک صندلی ننویی چوبی
جلوی آتش شومینه هیزمی. به هیچ چیز و هیچ کس هم فکر نمی کردم......
...................................................................................................
کاش می شد نسیم بشم باد بشم
مثل یک پرنده آزاد بشم
مثل لبخند روی لبها جا بشم
هر کجا هر وقت که خواستم ما بشم
نمی خوام من گون پیر بشم
خشک و تنها و زمین گیر بشم
نکنه روزی بیادش که من از
من و تو ما شدنم سیر بشم
من می خوام ابر بشم هر جا که خواستم ببارم
یادگاری بوی بارون بزارم
گلهای وحشیو نازشون کنم
از بیابون بیارم تو خونه هامون بکارم
نمی خوام حسرت پرواز تو نگام
قطره اشکی بشه روی گونه هام
از تو خس خس خشک نفسم
نکنه نیاد نسیم هوسم
این همه شوق واسه پرواز تو سرم
آسمون آبی هم دوروبرم
پشت پنجره نگام به آسمون
دل میگه آیا برم آیا نرم
دل میگه آیا برم آیا نرم

پ.ن : شعر نمی دونم از کیه.
...................................................................................................
خشونت خياباني چيست؟
خشونت خياباني در تعريف ما آن دسته از رفتارهايي را شامل مي شود كه زنان در بيرون از حريم هاي خانگي و در مكانهايي مانند خيابان، تاكسي، اتوبوس و... آزار مي دهد.
.


تجمع زنان در پارک لاله که با موضوع اعتراض عليه خشونت با مداخله نيروهاي انتظامي و لباس شخصي ها به خشونت کشيده شد.

#دور میدون آرژانتین به یک تاکسی میگم رسالت. نگه می داره . صندلی عقب دختر جوانی
نشسته و در کنارش مردی حدودا 40 ساله.سوارمی شم. بعد از 8 ساعت نشستن روی
صندلی و نگاه کردن به مونیتور چشمهام حسابی می سوزه. خسته ام. دلم می خواد برسم خونه
یک دوش بگیرم و دراز بکشم.مرد بین من و دختر کاملا راحت نشسته ،پاهاشو باز کرده و
دستهاشو جوری گذاشته که من برای اجتناب از تماس بازوهام باهاش مجبورم خودمو کاملا
به در بچسبونم.راه طولانیه. دستهام خسته شدن از بس دستگیره درو فشار دادم. مرد کاملا
راحت نشسته.پاهاشو باز گذاشته و من و دختر اون طرفی خودمونو به در چسبوندیم. انقدر
پاهامو به هم فشار دادم که بی حس شدن. رسالت پیاده میشیم. دخترک زیر لب فحش میده. کثافت....

# رفتم هفت حوض برای خرید. جلوی ویترین کریستال فروشی ایستاده بودم و نگاه
می کردم.اومد کنارم ایستاد و ویترینو نگاه کرد. بعد آروم زمزمه کرد خوشگله یک
نگاهیم به ما بکن.برنگشتم. دوباره گفت چقدر می گیری ؟ دندونامو به هم فشار دادم.
برگشتم و راه افتادم. دنبالم راه افتاد. ترسیده بودم. بدنم می لرزید. گریم گرفته بود.
اونم دنبالم میومد و چرت و پرت می گفت....برگشتم گفتم کثافت ، گمشو.... با
وقاحت توی چشمام نگاه کردو گفت اووه حالا خوبه مالیم نیستی........
...................................................................................................
مامان معتقده که به تنهایی می تونه گلیمشو از آب بیرون بکشه. با این حال هر وقت
پدرم مسافرت می رفت انقدر دلتنگی می کرد که پدرم عطای مسافرت رو به لقایش
می بخشید و بر می گشت. خاله تحصیل کرده است و 2 تا دختر بچه رو به تنهایی بدون شوهر
و پدر بزرگ می کنه . با این حال تعمیر گاه که می خواد بره داداشمو با خودش میبره. میگه
اگر مرد همراهت نباشه تحویلت نمی گیرن. عمه 30 سال توی مدرسه پسرونه تدریس
کرده. تفکر فمینیستی داره .و معتقده ازدواج کردن یعنی حروم کردن زندگی
برای مردی که هیچ وقت ارزشتو نمی فهمه. با این حال هر شب برای شوهر و 2 پسرش
آب میوه می گیره. سفره پهن می کنه.جمع می کنه .هر شب سردرد می گیره. رنگش میپره
ولی هیچی نمیگه که شوهرش ناراحت نشه.همکارم ماهی 400 تومن حقوق می گیره.
مستقل زندگی می کنه. چند روز پیش پای کامپیوتر زد زیر گریه و گفت دلم براش تنگ شده.
من ......دلم برات تنگ میشه. بغض میکنم و گاهی به اشکها اجازه می دهم روان بشن.
من ...تو ...او.....

حالا چه فایده که سالی یک بار روز زن را جمع بشیم دور هم و شعار بدیم.
این خانه از پای بست ویرا ن است.
هر سال همین موقع ها من و مامان می رفتیم خرید آجیل. مثل یک سنت خانوادگی.
فقط من و مامان.من عاشق اون مغازه بزرگ آجیل فروشی هستم. عاشق بوی
آجیل و تخمه بو داده و جعبه های رنگی شیرینی و باقلوا و سوهان عسلی که ردیف از بالا
تا پایین چیده شدن.همیشه با دیدن فروشنده های مغازه که با لباسهای فرم تند تند آجیل می کشن
و بسته بندی می کنن و دست مردم میدن یک حس خاصی بهم دست میداد. عین بچه ها از
اینور مغازه می رفتم اون ور مغازه و هر چی دلم می خواست بر میداشتم. انقدر که گاهی
صدای مامان در میومد. خرید که تموم می شد می رفتیم خونه و و مامان یک پارچه
بزرگ روی میزپهن می کرد و همه پاکتهای تخمه و پسته و بادومو و فندق و ... خالی می کرد
روی پارچه و با هم قاطی می کرد. بعد یک ظرف کریستال بزرگ پر می کرد می گذاشت
روی میز.اون وقت بود که من باور می کردم عید اومد.



# یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد؟
بابا یکی این کامنت دونیه منو درست کنه ....
...................................................................................................
همسن من بوده.اردشیر افشین راد.

این طوری ناگهانی و مسخره مردنو دوست ندارم.نه....نه انقدر ناگهانی و نه انقدر مسخره...
سقوط
سقوط از طبقه چهارم و همین. پایانی بر پرونده زندگی یک انسان در 26 سالگی.
من باید قبل از مرگ فرصت داشته باشم....دوست ندارم ناگهانی بمیرم.
خیلی ها هستن که هنوز بهشون نگفتم دوسشون دارم.
باید فرصت داشته باشم.
...................................................................................................
چقدر دلم می خواهد یک گوشه تاریک وخنک پیدا کنم. به پهلو دراز بکشم.
پاها را در شکم جمع کنم ، دستها را زیر صورتم بگذارم و خنکی بازوهایم را با گونه هایم
حس کنم. یک گوشه تاریک ، بدون حتی یک روزنه کوچک نور. دلم می خواهد در تاریکی
با خودم حرف بزنم.گفتگوی دو نفره در تاریکی . من می توانم به جای هر دو طرف حرف
بزنم. دیالوگ از پیش نوشته شده.


از صبح به گوشی روی میز خیره شده ام و منتظرم.انتظار کشیدن چقدر سخت است
...................................................................................................
گاهی فکر می کنم کاش مغز آدمها هم مثل موبایل بود.این جوری هر وقت دلشون
می خواست خاموشش می کردن ، بقیه مواقع هم در دسترس نبودن......
...................................................................................................
ابتدای صفحه