فردا با مهتا میرم اراک که دو روز اول در کانون گرم خانواده باشم. بعد راه میوفتیم .... راستش از اینجا به بعد دیگه نه میدونم کی راه میوفتیم و نه میدونم کجا میریم و نه میدونم کی برمیگردیم.
کلا من پایه همه سفرهای بی برنامه هستم،مخصوصا این مدلی اش.
خسته ام از همه بدو بدوهای این دو هفته آخر.
هیجان زده ام از فکر سفر ...
سال 85 رو دوست نداشتم.
مهر 86 به دلم نیوفتاده هنوز.
...................................................................................................
عیدی و پاداش
من با این قلمبه ترین پولی که در سال به دستم میاد تا Male هم نمیتونم برم. همون نقطه سیاه روی نقشه، رها شده وسط اقیانوس هند.
...................................................................................................
بچه 7-8 ساله است و اصرار می کند که از داخل خیابان و کنار ردیف ماشین های پارک شده راه بروند. عین من، من را با دست نشان می دهد و می گوید پس این خانمه چرا توی خیابونه؟ مامانش آن چیزی را که احتمالا به ذهنش می رسد به زبان نمی آورد در عوض می گوید خیابان خطرناکه.بچه از روی آجرهای کپه شده گوشه پیاده رو می پرد و می گوید خوب خدا مراقبه .... مامانه دستش را می کشد تا گودال کوچک آب جمع شده را دور بزنند و می گوید ولی خدا گفته اول جای خطرناک نرو بعدا من مراقبت هستم.
من بی توجه به استدلال خدا و ماشین هایی که با سرعت کوچه باریک را رد می کنند سرازیری را سلانه سلانه پایین می آیم.
مادر و بچه می رسند به جایی که پیاده رو را به خاطر بنایی ساختمان بسته اند، ناچار می آیند داخل خیابان، بچه انگشتش را می کشد به در ماشین های پارک شده ، یک موتوری با سرعت رد می شود، دوباره می روند پیاده رو، کمی جلوتر یک ماشین جلوی خانه ای پارک کرده و راه سد شده، دوباره خیابان بعد پیاده رو ، کمی جلوتر خانه ای نیمه ساز و مطالح ساختمانی ریخته شده در پیاده رو ، راهشان را کج می کنند به خیابان و دوباره پیاده رو ، کمی جلوتر کوهی از کیسه های زباله جمع شده از شب قبل ، دوباره خیابان و بعد پیاده رو، کمی جلوتر آب از ناودانی خانه ای شره می کند داخل پیاده رو، کمی جلوتر باز یک ماشین پارک شده جلوی در خانه، کمی جلوتر موزائیک های پیاده رو را کنده اند و گِل شده ، کمی جلوتر.....
...................................................................................................
فعالین جنبش زنان ایران را آزاد کنید
...................................................................................................
دختره دارد رسما از لاغری میمیرد، با قدی حدود 170 سانتی متر 46 کیلو وزن دارد که سرجمع همه اش استخوان است و تنها آدمی است به عمرا که دیده ام رژیم چاقی دارد . هر دفعه که تعریف می کند صبح دو تا سیب زمینی خوردم با نصف قالب کره و نصف بربری ، ساعت 10 یک لیوان شیر با کیک ، ساعت 11 دو تا کاکائو گنده، ساعت 12یک بشقاب پر برنج کره مالی شده با دو تا سیخ کباب ، ساعت4 یک لیوان شیر موز، ساعت 7 یک ساندویچ گنده کالباس و ساعت 9 ...... همه خانمهایی که رژیم لاغری دارند و هر روز از صبح تا شب دارند کرفس و کاهو و هویج و خیار و کدو می خورند و در حسرت یک قاشق بستنی هستند، یک کیلو چاق می شوند. در عوض خودش روی ترازو می رود دریغ از 5 گرم که اضافه شده باشد.
خدایا شکرت ولی یک کمی تناسب در خلقت آدم هایت به کار میبردی بد نبود.
...................................................................................................
پنج شنبه
قرار بود ناهار را برویم ولنجک ، اول پیاده روی بعد آش رشته ، اما نزدیک 1 ظهر جلوی سوپر محل ایستاده ایم و روده کوچیکه دارد روده بزرگه را می بلعد و من ته دلم امیدوارم آن ماهیچه ای که شب قبل بار گذاشتم پخته باشد، میپرسم : چی بخرم؟ یک چیزی که با باقالی پلو و ماهیچه جور در بیاید، ترشی، شور، زیتون، دوغ... این دوغ را بخوریم عمرا که برویم پیاده روی....
دو تا پسر بچه تپلی از مدل تبلیغات پفک و چیپس تلویزیون ایستاده اند جلوتراز من که مانده ام پفیلای پنیری هم بگیرم یا نه ، تا پسره بپرسد سیگارِت دارین و فروشنده بگوید سیگارِت چی هست و نداریم من یواشکی به دبه شور ناخنک می زنم ، اوم....... یک لحظه فکر می کنم به اینکه کلم هایش را شسته اند، چند نفر در روز به این دبه که درش همیشه باز است ناخنک میزنند و خودم امروز آخرین بار کی دستم را شستم ، بیخیال ... آقا 300 گرم از این بدین.... پول را که روی میز می گذارم آقای فروشنده میگه :عجب دور و زمونه ای شده ها، بچه فسقلی اومده میگه سیگارت دارین... زمان ما شب چهارشنبه سوری میشستیم پای کرسی مادربزرگمون برامون قصه می گفت و نخودچی کشمش می خوردیم.... به سبیل های تازه درآمده اش نگاه می کنم و می پرسم ببخشید شما چند سالتونه ؟ من و من می کند و دوستش از آن طرف می گوید 18 سالش نشده....
من 29 سال دارم و هر چه در خاطراتم جستجو می کنم کرسی و قصه مادربزرگ و نخودچی کشمش شب چهارشنبه سوری یادم نمی آید.
...................................................................................................
ابتدای صفحه