تو رو خدا بگذارید من بیایم سر کار

آقای مدیر وسواس های عجیب و غریب زیادی دارد ، به جز اینکه به نحسی روزهای 13 معتقد است به صبر کردن بعد از عطسه هم اعتقاد دارد... شنبه ای که من با دماغ گنده و قرمز و چشم های ریز از سرماخوردگی رسیدم شرکت همان دم در با اولین عطسه ای که زدم خودکاری که برای نوشتن چک برداشته بود گذاشت زمین و گفت عافیت باشه ....و بی خیال نوشتن چک شد ....
نیم ساعت بعد آقای همکار برگه های بیمه به دست از جلوی در اتاقم رد شد ، میخواست برود بیمه ، من عطسه زدم و همان لحظه صدای آقای مدیر را شنیدم که گفت آقای ک یک لحظه صبر کنین.... باقی روز بیشتر کارها با عطسه های من کنسل شد...
ساعت 3 محترمانه از شرکت بیرونم کردند....
پ ن : اصلا خنده ندارد این روزهایم .... یک چیزی را انگار گم کرده ام ....
...................................................................................................
چهارشنبه شب
نشسته ام لب مبل و تلفنی با افسون صحبت می کنم ، حجم تیره ای پرواز کنان از بالای سرم رد میشود و مینشیند روی دسته صندلی میز غذاخوری... با صدایی که از ته گلویم درمی آید میگویم افسون ...
:چیه ؟
: سوسک
میگوید: رکسی تو میتونی ..... برایم آرزوی موفقیت می کند و تلفن را قطع می کنیم.
قوطی پیف پاف را خالی میکنم روی اش ، تا جان بدهد من هم میمیرم و زنده می شوم.
پنج شنبه صبح
شب قبل روی زمین جلوی تلویزیون خوابم برده ، صبح با بدن درد بیدار میشوم ، علایم سرماخوردگی دارد خودش را نشان می دهد ، با خودم غر میزنم و در اتاق خواب را باز میکنم ... نگاهم خیره می ماند روی ملخی که بالای در کمد جا خوش کرده....

مامان بزرگ می گوید ملخ خوش یمن است... دلم را خوش میکنم به شانسی که همراه خودش آورده و هر لحظه منتظرم آن اتفاق خوب مثل ملخ با یک جهش بزرگ خودش را در زندگی ام نشان بدهد .... اما از صمیم قلب میگویم که من ترجیح میدهم شانس در قالب برد پیت در اتاق خوابم ظاهر شود به جای ملخ و مار و قورباغه ......

...................................................................................................
دو روز پیش کافه کتاب سر فاطمی را اتفاقی پیدا کردم و به جودی گفتم یک جای جدید برای قرارهایمان ( که دوباره دارد تبدیل میشود به سالی یک بار) پیدا کرده ام ... امروز خواندم که
اداره اماکن نیروی انتظامی با ارسال اخطاریه ای به ۶ کافه کتاب (کافه کتاب ثالث ، شهر کتاب ونک، کتاب روشن ، بدرقه جاویدان ، ویستار ) از آنان خواسته است تا کافه کتاب و کتابفروشی هایشان را تا صبح فردا تخلیه کنند، این در حالی است که مدیران این کافه کتاب در حال رایزنی هستند تا حداقل بتوانند کتابفروشی های خود را از این حکم مصون نگهدارند.

بروبچس بچسبین به همان دیدنی ها ....
پ ن: چه طوری بعضی ها پینگ میشوند و بعضی نه؟ کسی جایگزینی برای برق وبلاگستان ندارد؟
...................................................................................................
پس انداز
اول مهر 100 تومن از حقوقم را برداشتم و بقیه اش را گذاشتم بانک و با خودم گفتم بمیرم هم نباید به این پول دست بزنم …
بعد تصمیم گرفتم این ماه کل مخارج ام را یادداشت کنم ...
تمام این ماه بر وسوسه پول برداشتن از حسابم غلبه کردم تا امروز...
امروز که حقوق جدید را گرفتم نشستم جمعی هم به مخارج ماه قبل زدم .... 460 هزار تومان ! چهارصد شصت هزار تومانننننن خرج کرده ام اما رقم حساب بانکی ام تکان نخورده ...
ممکن نیست ...
یک جای کار می لنگد اساسی....
....
.....
هنوز میلنگد...
......
کماکان لنگ میزند ...
....
....
علت لنگی معلوم شد ...
حساب بانکی کاوه ...
به نام من است ...
کارت عابر بانک دارد ...
کارت عابر بانک اش توی کیف من است .....
...................................................................................................
کسی اگر گذرش به شرکت ما بیوفتد و اتفاقی از پشت در اتاق حسابداری رد شود و کلمات و اصواتی نظیر جیگرتو بخورم... آ قربونش... عسل من ... آغووونننن ... لی لی لی ..... جووووون .... آآخخخ ... و اینها را بشنود عمرا حدس بزند آقای حسابدار دارد با پسر 20 روزه اش گپ می زند.
...................................................................................................
یک بره یا دو بره ؟ مساله این است !
دقیقه ها را میشمارم تا این هفته تمام شود و برگردم سر زندگی آرام تنهایی خودم.....
...................................................................................................
مانده بودم با 12 تا قاشق چه طوری 13 نفر می توانند غذا بخورند، به علاوه که ظرف ماست و بشقاب های خورشت هم احتیاج به قاشق اضافی داشت ، موقع شام نگاه کردم و نمیدانم چه طوری همه قاشق داشتند، به خودم اما یک ملاقه رسید که برای خوردن لقمه باید دهانم را به اندازه یک دایره کامل به قطر 7 سانتی متر باز میکردم....
مامان برای کیانا کلی کتاب سوغاتی آورده ، همان اول ذوق کرده بود و همه را ریخته بود دورش و ورق میزد اما آخر حواسش به کلی پرت باربی هایش شد ....
من و کاوه و نیما و مریم شیفته کتاب ها شدیم ... نیما نشسته بود و داستان تک شاخ را با چنان ذوقی ورق میزد انگار 5 سالش باشد نه انگار که عروسی اش هفته دیگه است...
اصلا قابل قیاس با چیزی که الان برای بچه ها در ایران چاپ می شود نیستند ... کاغذهای ضخیم و براق دارند با تصاویر رنگی و اشکال مختلف و بعضی هم موزیکال هستند ، چند تایی هم مرا یاد داستان هانسل وگرتل انداخت ، کتابی که در بچگی داشتم و با ورق زدن هر صفحه قسمتی که به شکلی بریده شده بود بلند میشد و مثلا یک خانه را نشان میداد. من هم دلم می خواست خوب ....
این یکی را یواشکی برای خودم برداشتم ....

دم در موقع رفتن یک لنگه کفش جا مانده از باربی را به کیانا دادم و گفتم عزیزم کفش های عروسکاتو در نیار گم میشن ... گفت آخه میخواست بره دستشویی خوب...
...................................................................................................
الان یادم افتاد که باید کرایه خانه را بریزم به حساب و دوباره دلشوره آمد سراغم... 15 آبان سررسید قرارداد خانه است و من مثل هر سال دلپیچه میگیرم تا وقتی که پدرم زنگ بزند به آقای صاحبخانه و معلوم شود که چقدر میخواهد کرایه را اضافه کند ... به این خانه عادت کرده ام و دلم نمیخواهد عوض اش کنم ... الان اگر کاوه بود میگفت تو ( یعنی من ) کلا نسبت به هر تغییری از خودت اینرسی نشان میدی... حسین هم اگر بود می گفت نه که خودت هر دفعه کرایه خونه و پول پیشو میدی که الان نگرانی ...
خجالت آور است که که با سی سال سن اگر مامان و پدرم این اهرم حمایتی مالی را بکشن کنار من با کله میخورم زمین...
فردا عصر تا ساعت 8 کلاس دارم ، بعد باید کلی خرید کنم و یخچال را از این حالت برهوت خشک و خالی در بیاورم ... ساعت 1صبح دوشنبه باید بروم فرودگاه ...
نان سنگک یادم نرود...
یکی فداکاری کند دو کیلو سبزی خوردن مامان پسند برایم کادو بیاورد ...
یعنی می توانم دوشنبه را مرخصی بگیرم؟
مهتا جون اصلا نگران سوتی های کلامی ات نباش... یک ساعت پیش یاسمن اس ام اس زد و احوالم را پرسید... من هم یک کمی خودم را برایش لوس کردم و گفتم که خوب نیستم و اینها ... طفلکی اس ام اس زد ، نوشته بود بیا بغل خودم ... من هم میخواستم جواب پیغامش را بدهم ، تلفن را گذاشتم دم گوشم و گفتم آخی چقدر بغلت گرمه... بعد هم گوشی را گذاشتم روی میز به خیال اینکه جوابم رفته...
...................................................................................................
ابتدای صفحه