3 ماه دیگر 3 سال می شود که من اینجا می نویسم.
گاهی بین کامنت ها و یا ایمیل های که برایم می رسد گله می شود که واضح و شفاف نمی نویسم و خواننده را گیج می کنم.خواستم بگویم اگر من اینجا از زندگیم می نویسم فقط برای این است که دلم می خواهد بنویسم و چون چیزی در چنته ندارم زندگیم را سوژه می کنم. این یاکریم و ساختمان و پیرزن همسایه و مامان و مادربزرگ و بوی غذا و دلتنگی همه وجود خارجی دارند.گیرم که من کمی رنگ و لعابش می دهم چون هیچ کس مرغ آب پز بدون نمک را به مرغ سرخ شده ترجیح نمی دهد.
همه دوستانی که از مدتی قبل این بلاگ را دنبال می کنند می دانند که وقتی از بوی غذا حرف می زنم منظورم حضور مادرم است و وقتی از لنگه جوراب نشسته حرف می زنم برادرم را می گویم و وقتی از مسافرت حرف می زنم سفر به شهرم را می گویم. گیرم که به وضوح از آدمها و مکان ها نام نمی برم چون اینجا دفتر خاطرات من نیست که بخواهم خط به خط زندگیم را بنویسم.
فقط مانده ام با این زندگی تکراری و دلمرده بعد از یاکریم و ساختمان و پیرزن همسایه و ...از چه بنویسم.
...................................................................................................
مادربزرگم دیروز زنگ زده خانه حال پدربزرگم را بپرسد. پدربزرگم هم به جای آنکه تشکر کند گفته از خانه آن بچه زنگ زدی راه دور که چی بشه پول تلفن اش زیاد میاد. ( آن بچه من هستم یعنی)اصولا احوال پرسی و تشکر کردن از آن دسته کارهایی هستند که پدربزرگم به عمرش انجام نداده است.
مادربزرگم هم قهر کرده و می گوید دیگر برنمی گردم. برادرم هم نشسته و تشویق اش می کند و می گوید مهرت را هم اجرا بگذار. مهر مامان بزرگم 500 تومان است ولی خودش می گوید الان مهر را به نرخ روز حساب می کنند.خوشم می آید که مادربزرگم با این سواد نم کشیده اش به همه چیز وارد است. به پدربزرگم گفته طلاقم را می گیرم و میروم انگلیس پیش دخترم.کلا مادر بزرگم همیشه دنبال بهانه ای می گردد که جیم بزند و برود. همیشه هم می گوید 60 سال توی خانه ات جان نکندم که همین جوری بگذارم بروم ، خانه ومغازه ات را هم باید به نامم کنی. خوبی اش به این است که وقتی مادربزرگم یک بند حرف می زند و غرغر می کند پدربزرگم یک گوشش می شود در و یک گوشش دروازه.انگار نه انگار که مادربزرگم دارد آسمان و ریسمان را به می بافد.آخرش هم که مادربزرگم تهدیدش می کند به انگلیس رفتن پدربزرگم می گوید بفرما خانممممم بفرمااااا
...................................................................................................
مادر بزرگ پدریم همه بچه هاش به جز پدر من تهران زندگی می کنن. وقتی میاد تهران دیدن بچه ها هر چی دم دستش میاد میخره بار می کنه میاره .
دیروز صبح که رسیدن عجله داشتم ماشینو بگیرم و بیام شرکت. مامان بزرگم هم اصرار داشت که همه چیو از توی ماشین خالی کنه. صندوقو که بالا زدم تا درش پر بود. دست به کمر وایساد و هر جعبه و بسته ای که من در آوردم تقسیم کرد. این جعبه انگور یاقوتی مال احمده بچم هوس کرده،این انگور بی دونه ها مال عمه بزرگته. این دو تا شیشه آب لیمو مال عمه کوچیکته. این خیار و گوجه ها هم مال عمه بزرگته،این سیب زمینی پیاز ها هم مال احمده. این غوره ها مال عمه کوچیکه.این کیسه شوید خشک و نعنا مال عمه بزرگته. این لیموعمانی و لوبیا قرمز هم کتی سفارش داده.این کیسه برنج هم برای عمه کوچیکته. این دمپای ها مال کیاناست.یک باکس آب معدنی و یک کیسه شوید خشک شده هم برای من آورده بود.آخرش فقط موند یک زاپاس و یک جعبه آچار که اونا دیگه خوشبختانه برای کسی نبود.
مامان خودم هم که میاد از شیر مرغ تا جون آدمیزادو میخره میزاره توی خونه.خداییش به من اگر باشه عمرا گوشت کیلویی 4500 تومن بخرم.
دیورز عصری درو که باز کردم بوی خورشت بادمجون و برنج دم کشیده و سبزی تازه خورد توی دماغم. اینه که حالم امروز خیلی بهتره.
...................................................................................................

یکباره آن زمانی که اصلا انتظارش را نداری صورت مساله ای قدیمی را که فکر می کردی با گذشت زمان حل شده است جلویت می گذارند و ازت می خواهند دوباره به ذهنت فشار بیاوری وگوشه و کنارش را بکاوی و فرمول ها را به خاطر بیاوری و راه حل بدهی. راه حلی که یکبار ارائه شده و حالا یا فراموش شده یا در گوشه و کنار زمان گم شده یا آنکه تازه فهمیده اند که اشتباه بوده.
اگر غیر از این روزهای بی حوصلگی بود شاید می نشستم و برایش راه حل جدیدی می یافتم. اما امروز ترجیح می دهم زیر صورت مساله بنویسم بعضی وقت ها بهتر است آدم به عقب برنگردد و بگذارد زندگی در همان مسیری که افتاده است پیش برود .

پ ن : این تصور که من هیچ وقت عصبانی نمی شوم غلط است.شاهد هم دارم.
...................................................................................................
فکر می کنم هیچ آدمی به تنهایی نمی تونه ظرف محبت کسیو پر کنه.این کار به آدم های مختلف با احساس های مختلف نیاز داره. پدر،مادر،خواهر،برادر،دوست های مختلف،فامیل وحتی آدم هایی که توی محبط کار باهاشون برخورد می کنم یک قسمتی از ظرف محبت منو پر می کنن. گاهی هم یک دلخوری کوچولو پیش میاد و یک کمی اون ظرفه سرش خالی میشه اما همیشه یکی دیگه پیدا میشه که اون جای خالیو پر کنه. تا اینجای کار خوبه.
مشکل زمانی پیش میاد که نوبت من میشه قسمتی از ظرف محبت یکیو پر کنم. اون وقت همیشه یک جای کار می لنگه. یا ظرفه انقدر بزرگ و خالیه که محبت من پرش نمی کنه یا انقدر کوچیک و پره که محبت من از سرش سرریز میشه.
یک وقت هایی هم من بلد نیستم به اندازه کافی محبت کنم ( در مورد پدر مادرم این احساسو دارم) یک وقتهایی هم اصلا روی مود محبت کردن نیستم.
تا همین چند هفته پیش فکر می کردم یک عالمه احساس قلمبه شده دارم که باید مصرفش کنم. موند و تاریخ مصرفش گذشت.
حالا به جاش برام یک حفره خالی مونده. یک حفره خالی و تاریک و سرد که وقتی با خودم حرف می زنم صدام توش می پیچه
...................................................................................................
گفت استاد مدیتیشن اش توصیه کرده که یک کاغذ بردارید و هر چه در دلتان هست و ناراحتتان می کند بنویسید و بعد هم کاغذ را پاره کنید و دور بیاندازید. من هم از صبح با همین نیت یک دسته کاغذ سفید جلویم گذاشته ام. گمان می کردم آنچه در دلم هست و این روزها اینقدر کسل و بی حوصله و دلتنگم کرده خیلی بیشتر از یک صفحه خواهد شد.
خیلی چیزها به ذهنم می رسد که ممکن است باعت ناراحتیم شده باشند ولی اشکال اینجاست که تا می آیم روی کاغذ منتقلشان کنم دلایلی برای بی جهت بودن ناراحتیم از آن موضوع به ذهنم می آید و متقاعد می شوم که دلخوریم بیخودی بوده است. خوبی اش به این است که خودم را راحت می توانم متقاعد کنم.
یک سری از مسایل را هم نمی خواهم روی کاغذ بیاورم. می دانم که وجود دارند و عذابم می دهند ولی روی کاغذ آوردنشان مثل اعتراف به گناه می ماند و من ترجیح می دهم خودم را کوچه علی چپ بزنم و سرم را مثل آن کبکه زیر برف کنم.
می دانم که زندگی بالا و پایین فراوان دارد ولی به گمانم سوخت قطار زندگی من مدتی است رو به اتمام است و فعلا دارد هلک هلک کنان با حداقل سرعت مستقیم پیش می رود.

پ ن : الان که ساعت از 2 گذشت ششمین کاغذ خط خطی شده را دور انداختم و هیچی به ذهنم نیامد.
...................................................................................................
آرشیو بلاگم از یک تاریخی به بعد را نشان نمی دهد.انگار قسمتی از زندگیم بریده شده باشد.
...................................................................................................
چند روز پیش آنقدر قیافه ام درب و داغان بود که مدیرمان خودش فرستادم خانه. ساعت 10 که برگشتم تلویزیون را روشن کردم و بقیه روز را تا ساعت 7-8 به بالا و پایین کردن کانالها گذراندم.تقریبا همه کانالها از صبح برنامه های مشابهی داشتند.
دعوت از یک روانشناس و گفتگو در مورد مسایل خانوادگی و پرخاشگری کودکان و شب ادراری و جویدن ناخن و اختلافات بین زن و شوهر ها که آنقدر مجری بین گفتگوها حرف می زند و نظر می دهد که دست آخر به خاطر ذیق وقت به یک جمع بندی یک دقیقه ای ختم می شود.
گفتگوهای مختلف پزشکی که مثلا به راه های پیشگیری از ایدز و بارداری می پردازند و نامی از وسایل پیشگیری نمی برند و باز هم مجری از اظهار نظر کوتاهی نمی کند.
انواع برنامه های آموزش آشپزی و شیرینی پزی و گلدوزی و خیاطی و شمع سازی که با به به و چه چه های مجری همراه است.
مسابقات مختلف تلفنی که سوالهایشان در حد نام سه حیوان را ببرید که با میم شروع شود است و خود مجری هم مدام حرف می زند و کمک می کند و دست آخر 30 امتیاز می گیرند و خداحافظ ونفر بعدی.
مسابقات دیگری که کپی آبکی از نسخه های اصلی کانال های اروپایی هستند و شرکت کنندگان از دیوار بالا می روند و توی آب می پرند و مجری اش هم تیکه می پراند و گاهی که ریتم آهنگ اجازه می دهد آن وسط قری هم می دهد.
بین همه اینها هم هر چه سریال در 5 سال گذشته ساخته شده دوباره تکرار می شود.
بعد از ساعت 8 هم به ترتیب و گاهی هم همزمان هر 5 کانال سریال های ایرانی دارند که از روی داستان هاچ زنبور عسل و درام های عشقی ساخته شده اند. یکی دنبال مادر و پدرش می گردد و این بین یا عاشق دختری است و دختر با کسی دیگر ازدواج می کند یا پسری عاشقش است که بعد معلوم می شود چشم به ثروتش داشته. حتما هم یک حاجی یا سیدی وجود دارد که کارها را راست و ریس کند و در آخر هم همه چیز به خیر و خوشی تمام شود.
از موسیقی و کلیپ های تصویری هم که مرده را در گور می لرزاند چیزی نگویم بهتر است.

کسی می داند بودجه صدا و سیما چند رقمی است؟

...................................................................................................
بار اول یکی دوماه قبل درست همان زمانی که پایم را از نانوایی نزدیک خانه بیرون گذاشتم دیدم اش که از عرض کوچه رد می شد. تا من ذهنم را بکاوم و شکم برطرف شود که آیا خودش است یا نه و تا به خودم بیایم و دستم از داغی نان تازه بسوزد و طبق معمول روسری ام بیافتد و تصمیم بگیرم بین دنبال کردن یک خاطره و درست کردن روسری و نگه داشتن نان داغ و در آوردن کلید از توی کیف کدام را اول باید انجام بدهم او خیلی دور شده بود.
بار دوم هفته پیش وقتی برای نقد کردن چک پول توی بانک سر خیابان ایستاده بودم و این پا و اون پا می کردم دیدم اش از عرض خیابان رد شد. دیرم شده بود. این بار هم فرصتی پیش نیامد.
بار سوم همین امروز صبح دیدم اش . آن طرف خیابان به موازات من چند متر جلوتر با گام های مردانه و بلند راه می رفت.همان لحظه ای که تصمیم گرفتم دنبالش چند قدمی بدوم و صدایش کنم یادم آمد که نام فامیلش یادم نیست. تجسم کردم که صدایش کرده ام و او برگشته است و من نفس نفس زنان و من من کنان می گویم که مرا یادتان نمی آید؟ سال 80 با هم یکجا کار می کردیم. یعنی من کار می کردم و شما کارآموز بودی؟ بعد رفتی سربازی؟به خاطر داری که می نشستیم و کلی از سیاست و تاریخ و هنر و کامپیوتر که این آخری بیشتر مورد علاقه شما بود،حرف می زدیم؟
منصرف شدم. سر خیابان او به سمت چپ پیچید و من به سمت راست.
خاطره ها هم تاریخ مصرف دارند. از زمانشان که بگذرد رنگ و بویشان عوض می شود.


...................................................................................................
کیانا زنگ می زند و می پرسد سُُُسی کجایی؟ می گویم خانه هستم.بعدش می دانم که برای هزارمین بار می پرسد عمو کجاست؟شهره جون کجاست؟ کاوه کجاست؟ و من هم برای هزارمین بار باید بگویم که عمو و زن عمو و پسر عمویش خانه خودشان هستند. می پرسد : تو تهنایی؟ بعد می گوید سُسی من دیگه بزرگ شدم می تونم بگم لُکسانا. بهش می گویم که همیشه باید به من بگویی سُسی. لج می کند و می گوید نه لُکسانا،لُکسانا ،لُکسانا
از همه چیز و همه جا تعریف می کند.با مامان رفتم مایو خریدم رفتیم آب بازی.مثل همیشه هم رنگ مایواش صورتی است.این بچه با نیم وجب قد و یک متر زبان از همه چیز سر در می آورد، آن وقت از رنگها فقط صورتی را بلد است. بین صحبت هایش گاهی گوشی را ول می کند و می رود یکی از عروسک ها یا اسباب بازی هایش را می آورد ومثلا نشان من می دهد.
قرارمان این است که او ببعی ِِ من باشد و من بستنی ِِ او. بستنی هم فقط بستنی آدمکی را قبول دارد. بهش می گویم ببعی من بستنی ات دارد توی این گرما آب می شود. می گوید برو توی یخچال بشین که آب نشی!!
...................................................................................................
ماندی آن تابستان داغ و کشداری که همیشه گله اش را می کردی چنان برسرمان هوار شده است که نای گله کردن هم نمانده.
کشداری و یکنواختی این روزهای داغ بی حوصله و خسته ام کرده است .صبح ها از همان لحظه ای که عصبی و کلافه از این ترافیکی که نمی دانم کی تمام می شود و خیس عرق از گرمای لعنتی هوا پایم را داخل ساختمان می گذارم و پشت میز می نشینم و برنامه روزانه را که روی میزم میبینم، فکر میکنم که همین حالاست که حالم به هم بخورد.
دلم می خواهد برگه مرخصی را بردارم و فارغ از نگرانی اخراج شدن یک ماهی را مرخصی بگیرم و بروم. به کجا خودم هم
نمی دانم.به جایش فکر نکرده ام.فقط رفتن است که ذهنم را مشغول کرده.
فانتزی های ذهنی هم دیگر سرحالم نمیکند.
یاکریم ها هم از گرما فراری شده اند و نمی دانم به کدام سوراخ خزیده اند. دیگر صبح ها با هوهوی آرامشان از خواب نمی پرم.
هوس سبزی تازه کرده ام. سبزی تازه باغچه. ریحان های کوچک و خوشبو با تره های باریک و نازک.
نوشتن این چرت و پرت ها هم دیگر آرامم نمی کند.
...................................................................................................
نوشی این شانسو داره که از طرف خانواده اش حمایت بشه. آنقدر استقلال مالی داره که بتونه سر کار نره و خونه بگیره و خودش از بچه هاش مراقبت کنه. در این دنیای مجازی دوستانی داره که نگرانش هستن و براش لینک میزارن و امضا جمع می کنن و پیگیر مشکلاتش هستن.
خاله من این شانسو داره که خودش کار می کنه و از طرف خانواده اش هم حمایت میشه وتونسته بعد از جدایی از همسرش با چنگ و دندون بچه ها و زندگیشو حفظ کنه .
من بیشتر به اون زنهایی فکر می کنم که استقلال مالی برای نگهداری از بچه هاشون ندارن. اونایی که خانواده هاشون ازشون حمایت نمی کنن.زنهایی که بعد از جدایی تا آخر عمر داغ ننگ مطلقه بودنو روی پیشونیشون نگه می دارند. زنهایی که درد تنها بودن و نگاه جامعه و آدمها رو تحمل می کنن و دم نمی زنن.زنهایی که هیچ قانونی برای گرفتن حقشون وجود نداره. زنهایی که شاید هر روز توی خیابون و تاکسی و سوپر و محل کار از کنارشون رد میشیم بدون اینکه بدونیم در درونشون چی میگذره.
...................................................................................................
براي نوشي
شب اولي که شوهرش بچه ها را با حکم دادگاه برد هيچ وقت يادم نمي ورد.اولي ۶ سالش بود و دومي ۴ سال.تمام شب با چشم هاي باز روي کاناپه نشست و زل زد به ديوار روبرو.صبح مثل مسخ شده ها از خانه بيرون رفت.مي گفت خانه بمانم ديوانه مي شود.
شب دوم تا صبح از اين اتاق به آن اتاق راه رفت و با خودش و در و ديوار و عروسک هاي بچه ها حرف زد. مي گفت صدايشان را مي شنود .
صبح با لب هاي ترک خورده و چشم هاي گود افتاده مجبورش کرديم يک ليوان شير بخورد. ياد دختر بزرگش افتاد و همه را بالا آورد.روز سوم آنقدر گريه کرد و هوار کشيد که يکي راضي شد زنگ بزند حال بچه ها را بپرسد.هر دو از شهر بازي آمده بودند.سرحال و شاد تعريف کردند که خيلي بهشان خوش گذشته است. آن شب را تا خود صبح گريه کرد.
يک هفته که گذشت مامان راضيش کرد موقتا وسايل بچه ها را جمع کند. همه عروسک ها و اسباب بازي ها و لباس ها و عکس ها را جمع کرديم و توي کمد گذاشتيم و درش را قفل کرديم.گفتيم اين جوري مدام ياد بچه ها نمي افتد.يک شب ديدمش . توي اتاق خالي بچه ها نشسته بود و عروسک کثيف و بدون کله بچه کوچکش را بغل کرده بود و ناز مي کرد و برايش شعر مي خواند.

پ ن : هفته سوم پدرشان از دست بچه ها عاصي شد و هر دو را پس فرستاد و هنوز هم که هنوز است بعد از گذشت ۱۰ سال سراغشان را نگرفته است.
...................................................................................................
تا همین چند سال پیش قبل از آنکه آب در بیشتر نواحی ساحلی بالا بیاید ، قبل از آنکه ساحل پر شود از ویلا و پلاژهای خصوصی و قبل از آنکه ماسه های ساحل را برای ساختمان سازی ببرند و جایشان گودال های بزرگ بگذارند، قبل از آنکه نسل آن جانورهای ریزی که با هر بار پیش آمدن آب لابلای انگشتهای پایت می لولیدند و قلقلکت می دادند از بین برود، قبل از آنکه همان یک ذره ساحلی هم که مانده پر شود از قوطی های نوشابه و کیسه فریزر و آشغال و دستمال کاغذی و قبل از آنکه سفر های شمال تبدیل شود به در ویلا نشستن و خوردن و خوابیدن یکی از لذتهای سفر به شمال برایم پای برهنه قدم زدن در ساحل بود.

چقدر دلم می خواهد چند روزی را گم شوم. جایی دور از هیاهوی آدم ها و ماشین ها.
جایی دور از زندگی
...................................................................................................
امروز درست یک سال و شش ماه از روزی که با یک چمدان کوچک برای زندگی به تهران آمدم می گذرد.
حالا اگر بخواهم برگردم باید یک کامیون وسیله بار بزنم.
دیگر مثل سابق دلتنگ خانه نمی شوم.
اما هنوز شبها که سایه ها روی دیوار جان می گیرند دلم برای آدم هایی که آنجا جا گذاشته ام تنگ می شود.
گاهی میان چندین حس مختلف گیج می مانم. آنقدر گیج می زنم که حتی قادر نیستم حس هایم را بیان کنم.
هم از این زندگی مجردی لذت می برم هم تنهایی آزارم می دهد. هم دلم می خواهد کسی را دوست بدارم و دوست داشته شوم هم از دوست داشتن و دوست داشته شدن می ترسم. هم برای آدمها دلتنگ میشوم هم بودن در کنارشان خسته ام می کند.
پایم که به آن خانه می رسد دلم برای این خانه و سکوت و تنهایی و یاکریم ها و کلاغ هایش تنگ می شود. وقتی می خواهم برگردم دلم برای آن خانه و آدم هایش تنگ می شود.اینجا که هستم از تنهایی با خودم و در دیوار حرف می زنم آنجا که میرسم سکوت می آید و جا خوش می کند.
گاهی به این فکر میکنم که در مقابل استقلال فکری و اجتماعی که این زندگی برایم فراهم آورده است چه چیزهایی را از دست داده ام.
عزیز (رضا کیانیان ) در فیلم ماهی ها عاشق می شوند جایی گفت :" از دور هم نشستن و غذا خوردن لذت می برم، نه به خاطر خود غذا چون غذا همیشه هست بلکه به خاطر دور هم بودن با آدم هایی که بعد از مدتی ممکن است دیگر نباشند .
این نبودن آدم هاست که کابوس خوابهایم می شود.
...................................................................................................
تا به حال زنی که هفته ای یکبار ساختمانمان را تمیز می کند ندیده بودم.چند روز پیش خش خش آرامی را از پشت در شنیدم و در را باز کردم.خیلی جوان بود. روسریش را پشت سرش بسته بود و عرق از سر و صورتش می چکید.
برایش شربت خنک بردم و گفتم که کمی استراحت کند.گفت راهش خیلی دور است. باید قبل از تاریک شدن هوا خانه باشد.
ازش خواستم اگر میتواند یک روز جمعه برای تمیز کردن در ودیوار خانه بیاید.
عذرخواهی کرد که نمی تواند جمعه ها بیاید چون شوهرش خانه است و نمی داند که او کار می کند و اگر بفهمد همین چندرغازی را که در می آورد هم ازش می گیرد و مواد می خرد. پرسیدم روزها شوهرت چه کار می کند. گفت از صبح می زند بیرون و شب دیر وقت برمیگردد اگر با عملگی یا حمالی پولی چیزی درآورده باشد بعدش هم می نشیند پای تریاکش.
امروز صبح توی لیست مخارج ساختمان که هر ماه به دیوار می زنند دیدم نوشته بود هزینه نظافت ساختمان 8000 تومان!
پ ن : کسی می تواند در درست کردن آرشیو بلاگ کمکم کند؟
...................................................................................................
تمامی تلاشم برای دوست شدن با این کلاغ پاگنده ای که روی نرده های تراس می نشیند و با آن چشم های وحشیش زل می زند به من بی نتیجه مانده است. برایش پنیر کاله گذاشتم نگاهش هم نکرد.پنیر دو روز همانجا ماند و خشک شد. دیروز جلوی سوپر گوشت محل دیدمش که کله اش را با غرور بالا گرفته بود و قدم می زد.بعد هم تکه گوشتی را که برایش پرت کردند به نوک گرفت و پر زد و رفت. فهمیدم که پنیر به اندازه گوشت اغواکننده نیست. نمی دانم حالا بین این همه کلاغ توی کوچه من چه طور تشخیص می دهم که این همان کلاغ خودم است.
بی خیال دوستی با کلاغ شدم.رفتم سراغ همان یاکریم هایی که صبح هاپشت پنجره آشپزخانه می نشینند و در جواب حرفهایی که برایشان می زنم مرتب برایم هوهو می کنند.
...................................................................................................
ساعت 3 صبح روز جمعه
بی خوابی به سرم زده بود وبگردی می کردم .مسنجر هم روشن بود و مثل همیشه هیچ کس آنلاین نبود. پدرم در اتاق را باز کرد و نگاهی متعجب به من انداخت که این ساعت باید طبق عادت آسمان هفتم را خواب می دیدم.
نزدیک تر آمد و پرسید چت می کنی؟
گفتم این موقع شب و چت؟ الان همه لالا هستند.
نگاهی شکاک به من انداخت و گفت: گفتم شاید منتظر کسی هستی که تا این موقع بیدار مانده ای!
با خنده انکار کردم و پدرم هم دستش را گذاشت روی موهایم و به شوخی گفت بچه تکان بخوری من می فهمم چه خبر است .
همان موقع اسپیکر صدای دینگی کرد و یک پنجره ظاهر شد با پیغام دلم برایت تنگ شده کجایی؟ بوسسسسسسسسس
...................................................................................................
ابتدای صفحه