یک کمی آرامش تنها چیزیه که می خوام توی سال جدید برام از اون بالا بفرستی!
...................................................................................................
برای اولین بار امسال لحظه سال تحویل خونه مادربزرگم بودیم. خیلی خوب بود مخصوصا اون قسمتش که هر کی هر کی شده بود و همه همدیگرو ماچ می کردن!
امسال سال سگه. زن دایی کوچیکم هم اتفاقا متولد سال سگه. دیشب یک تریپ پاچه همه رو گرفت که کسی فراموشش نشه.کاش من متولد سال الاغ بودم و با لگد می رفتم توی شکمش.
...................................................................................................
دختره توی کتاب فروشی برج آرین قسمت فروش سی دی به آقاهه گفت آقا یک سی دی از بهترین کارهای پسر شجریان بدین لطقاً ، همونی که اون عکس خوشگله روی جلدشه
...................................................................................................
این کارگره که دیروز آوردن شرکتو تمیز کنه رسما ریده تو میز من. هیچی سر جاش نیست. فکر کنم یک ساعت داشته اینجا رو میسابیده یا شایدم کن فیکن میکرده ولی اون لکه سیاهه گنده هه روی دیوارو ندیده چون هنوز سر جاشه و داره میره روی اعصاب من.
زنگ زدم آرایشگاه میگه 12 شب امشب می تونم بهتون وقت بدم. فقط فکر کنم خانمه 12 شب دیگه به جای ابروهام مژه هامو برمیداره احتمالا.
مطمئنم که صبح از دنده چپ پا شدم.
خسته ام ، خوابم میاد، کلی کار دارم، این عید لعنتی هم خیلی زود و بی خبر اومد. همین
انقدر حواسم پرته که همکارم داره میگه فلان اتفاق افتاده برم ببینم چه خاکی می تونم به سرم بریزم من هم گفتم آره برو ببین چیزی گیرت میاد!!
...................................................................................................
با زنگ تلفن از خواب می پرم. همکارم می گوید خواب بودین؟! از تعجب ته صدایش می فهمم که تا لنگ ظهر خوابیده ام.
خیلی هم لنگ ظهر نیست ،تازه ساعت 11 است. دیگر برای قورمه سبزی دیر شده. تازه اگر گوشتش هم تا ظهر بپزد عمرا که جا نمیوفتد. هوس عدس پلو کرده ام ، گوشت چرخ کرده را می گذارم بیرون تا یخش آب شود.یک لیوان عدس میریزم توی قابلمه و آب میگیرم رویش و می گذارم روی شعله زیاد تا زود بپزد.ته کابینت کیسه کشمش قرمز را پیدا می کنم.فکر کنم یک سالی هست این گوشه دارد خاک می خورد. از روی داداشه که وسط پذیرایی خوابیده رد می شوم پرده را کنار میزنم و پنجره را باز می کنم. هوا هنوز خنک است. نور می افتد روی صورتش و غلت می زند و پتو را میپیچد دور خودش.سی دی را می گذارم توی دستگاه . می نشینم روی مبل و سینی کشمش را می گذارم روی پایم،
باید یادم باشه قبل از رفتن سیب زمینی پیازها را بزارم توی بخچال تا بو نگیرن، سبزی قورمه های توی فریزرو با خودم ببرم، قرص هایی که برای پدرم خریدم، عیدی بچه ها که هنوز کادو نشدن، دم پایی رو فرشی های مامان که جا گذاشته،کت و شلوار کاوه ، پیراهن مشکی بلنده مامان، بلوز و شلوار کرم خودم، لباس گرم، کفش پاشنه بلند بندیه،ولش کن این یکی را نمیبرم. مامان اگر غر زد میگم یادم رفت، شیر آب و گاز را یادم باشه ببندم،اَه نوک انگشتام نوچ شده می چسبن به هم، دو هفته خیلی زیاده . من دلم تنگ میشه، این خانمه که عبری می خونه اسمش چیه؟ صداش خیلی گرمه، اون خانمه مسنه طبقه پایین که بچه هاش همه خارجن، همونی که کاوه بهش میگه خانم هویشام، باید به اون بسپارم به باغچه آب بده،بنفشه ها تازه کلی گل دادن. گلدون خودمو چی کار کنم، میگه به این دو تا شاخه خشک شده میگی گلدون، نه خیرم هیچم خشک نیست، خودم دیدم عین دندون نیش بچه ها دو تا جوونه سبز کوچولو درآورده ،دلم نمیاد ولش کنم دو هفته به حال خودش، این آقاهه که آمور آمور میکنه هم ازش خوشم میاد ، دو هفته می دونی خیلی زیاده ، ،اَه این بوی عدس سوخته از کجا میاد؟
...................................................................................................
ببین عزیزم ما می تونیم دوست های خوبی برای هم بشیم. بشینیم گپ بزنیم، حرف بزنیم، گفتمان کنیم .
وایسا وایسا خواهش می کنم قضیه رو سیاسی نکن!
...................................................................................................
یعنی چی که تو شکلات دوست نداری؟ پس من چه جوری به قلبت راه پیدا کنم؟
...................................................................................................
بچه که بودم مامان دستم را می گرفت می برد خرید. بین رگال های لباس می گشتیم و مامان هی بلوزها را برمیداشت و میگرفت روی سینه من و گاهی هم می چرخاندم و می گرفت پشت شانه ام و دوباره آویزان رگال می کرد. من دلم شلوار می خواست مامان برایم دامن می خرید. دامن با جوراب شلواری سفید.
من به دخترم یاد می دهم دو انگشتی سوت بزند.

قبل از اینکه در را بکوبد و برود داد می زند حالا هی بشین خیالبافی کن تا ... بقیه جمله اش پشت در گم می شود.
من خیالباف نیستم.من همه چیز را همان طور که هست میبینم. من رئالیست هستم.

خوشحالم که بین فوت مادر بزرگ و برداشتن ابرو ارتباط وجود ندارد اما بدم نمی آید بین عزاداری و رنگ کردن مو ارتباط وجود داشته باشد، این تارهای سفید لا به لای موهایم را دوست دارم.
اما ارتباط بین عزاداری و احترام به مرده و تخمه شکستن را درک نمی کنم. گندش بزنند عید بدون آجیل مثل ...مثل ... نمی دانم مثل چی می ماند.
...................................................................................................
هیچ کس نمی گفت سر به سرش نزارین، هیچ کس نمی گفت اعصابش به هم ریخته است هیچ کس نمی گفت الان تو سن بدیه ، اون موقع پریود و بلوغ معنا نداشت
...................................................................................................
از معیایب زندگی مجردی اینکه آدم بدجوری به اینکه هر وقت دلش بخواهد می رود و می آید و هر چه دلش می خواهد می پوشد عادت می کند، انقدر که یک روز صبح به عادت همیشه با همان لباس بیناموسی اش راه می افتد می رود توی آشپزخانه آب بخورد و یک دفعه میبیند پدرش روی مبل نشسته و دیگر رویش نمی شود از آشپزخانه بیرون بیاید!
...................................................................................................
از مزیت های تبعیض بین حقوق زن و مرد

سرماخورده ام و مثلا قرار بود امروز را خانه استراحت کنم، دیدم حالا که بیکارم بهتر است بروم دنبال خلافی 160 هزار تومانی ماشین ، با کلی آرتیست بازی و کوچه پسکوچه روی خودم را رساندم جلوی مرکز راهنمایی رانندگی منطقه 7 خیابان سهروردی،پلاک ماشین زوج است و امروز هم روز فرد و درست همان جایی که می خواستم پارک کنم یک افسر ایستاده بود، این جور مواقع یک خورده آرایش و یک لبخند کلی به کار می آید !
ساعت 10 صبح 47 نفر توی صف ایستاده بودند، حساب کردم که تا سه ساعت دیگر هم نوبتم نمی شود که یک آقایی گفت صف خانمها آن طرف است، خواستم بگویم آقا و خانم ندارد و حقوق همه انسان ها یکی است که دیدم آن طرف توی صف خانمها هیچ کس نیست، بی خیال حق و حقوق شدم .
توی زیر زمین 147 نفر توی نوبت های مختلف ایستاده بودند و متاسفانه آنجا دیگر حقوق زنها و مردها یکسان بود، اول فرم گرفتم بعد منتظر ماندم تا شماره ام را صدا کنند بعد یک آقای ستوان دوم ( من بالاخره این نشانه ها را یاد گرفتم) احراز هویتم کرد بعد رفتم یک صف دیگر، آنجا هم یک لنگه پا ایستادم و یک ستوان دوم دیگر شماره ام را وارد دفتر کرد و بعد یک صف دیگر که آنجا دیگه همه از قبل یا شوهرشان را گذاشته بودند یا بچه شان را یا زنبیلشان را،این یکی صف سرنوشت است، اگر آن سرهنگ سیبلو بی نشان و لباس جریمه ها را اصلاحی بزند کار تمام است وگرنه باید بروی شورای حل اختلاف که اسمش آدم را یاد دادگاه خانواده می اندازد.
دو تا از جریمه ها در یک روزبود به تاریخ 5/1/82 و هر دو هم سبقت غیر مجاز در جاده ها یکی ورودی کرمان و یکی هم ورودی ساری ، حالا ساری چه ربطی به کرمان دارد و ما اصلا تا حالا کرمان نرفته ایم جای خود ولی کلی یاد زبل خان اینجا زبل خان اونجا زبل خان همه افتادم، یکی از جریمه ها هم دور زدن در محل ممنوع،عدم توجه به فرمان ایست و حرکت و فرار و تیر اندازی و ... بود ( فرار و تیر اندازی جزو سیرداغ پیازداغش محسوب می شود) به مبلغ 33000 تومن که حالا شده 66 هزار تومن ، به سرهنگه گفتم فکر کنم افسرهای راهنمایی رانندگی سریال کبری 11 را زیاد نگاه می کنند، کلی خندید و جز دو تا همه را زد اصلاحی!!


...................................................................................................
مامان دمپایی ها را انداخت ته سبد رخت چرک ها.
پدرم گفت اینا منو یاد مامانم میندازن.
...................................................................................................
گفتم من به سن تو که بودم فکر می کردم دنیا را می توانم جابجا کنم.
پرسید : جابه جا کردی؟
میگه اول باید همه خاطرات بچگی ات را بریزی بیرون. باید همه را بنویسی. سخت است. مثل عریان شدن سر چهارراه می ماند. من ترجیح میدهم چراغ خاموش باشد. ترجیح میدهم چشم ها جز خطوط مبهم بدن چیزی را نبینند. از روشن شدن چراغ و دیده شدن می ترسم. برای من همان حس ایستادن روی بلندی را دارد. حس نزدیک شدن به لبه پشت بام، خشک شدن گلو ، لرزش پاها و خالی شدن ته دل.
...................................................................................................
پنج شنبه برای والیبال بازی کیانا را با خودم بردم، موقع خداحافظی به بقیه گفت بچه ها بعدا می بینمتون! شب هم برای پدرم و پدرش تعریف کرد که کیا بودن و چی کار کرده و اینها ، فقط اسم پسرها یادش بود و اینکه یکی می خواسته لپش را بخوره و یکی گفته میشه من دومادت بشم و اون یکی مهربون بوده و یکی هم باهاش فوتبال بازی کرده و اسمی هم از دخترها نبرد انگار نه انگار که اصلا دختری هم بوده. شب هم وقتی پدرش گفت لباس بپوش که بریم خونه گفت که نمیام، فردا می خوام با رکسی برم توپ بازی!
جمعه شب بعد از اینکه لاک را ریخت روی فرش و منو حسابی دیوانه کرد قسم خوردم که هیچ وقت بچه دار نمی شوم. عمویم کاغذ و قلم آورد و مجبورم کرد حرفم را بنویسم و در حضور 4 شاهد امضاء کنم!


13 اسفند 84
نحسی سیزدهم اسفند، بهترین و آخرین مناقصه سال 84 را باختیم! از پاداش خبری نیست!
...................................................................................................
فندک

دو تا لیوان چای گرفت دستش و بالای پله ها ایستاد. پرسید فندکو برداشتی؟ دست بردم توی جیبم و سردی فلزش را حس کردم. گفتم برداشتم. گفت با طعم نعنایی گرفتم که اذیت نشی. گفت کاش امشب بارون میزد، گفتم بی بی سی نوشته بود تا آخر هفته هوا آفتابیه، گفت هواشناسی بی بی سی تخمیه. دستم را گذاشتم روی بینی ام و به در خانه همسایه اشاره کردم. شانه اش را بالا انداخت و از حرکت لبهایش خواندم که گفت گور باباش، بعد بلند گفت تخمی بادمجونه بابا.
در را بستم و کلید را انداختم توی جیبم کنار فندک. پایم را گذاشتم روی پله سوم چراغ راه پله ها خاموش شد و همه جا در تاریکی مطلق فرو رفت. کورمال کورمال پایم را گذاشتم روی پله بعدی. پرسید کجایی؟ ایستادم سر جایم تا چشمم به تاریکی عادت کند. دست دراز کردم و نرده ها را زیردستم حس کردم. گفتم کلید رو بزن. گفت من روی پله ها هستم، کلید کجاست؟ صدایمان توی راهرو می پیچید. پایم را ذره ذره بردم جلو تا رسید به پله بعدی، با احتیاط پایم را بلند کردم و گذاشتم بالا ، دوباره با نوک پا لبه پله بعدی را حس کردم. گفت دستم داره میسوزه. نرده زیر دستم تمام شد و پیچ خورد به سمت بالا. پایم را گذاشتم روی پاگرد و دنبال نرده را گرفتم.گفت کجایی تو ؟ این پله ها چند تا هستن ؟ گفتم چه میدونم. روی پله دوم بودم. گفتم کاش قهوه درست کرده بودم. گفت کلیدو پیدا کن . گفتم بلدی فال قهوه بگیری؟ جواب نداد. با خودش زمزمه کرد رقصم گرفته بود همچون درختکی در باد... گفت از سر شب افتاده توی دهنم. 6 تا پله بعد از پاگرد را آمدم بالا. دست کشیدم به دیوار ناخنم کشیده شد به در چوبی خانه همسایه ، بعد از در کلید دوم را زدم نور یکباره هجوم آورد توی راهرو.
روی پله آخر نشسته بود و لیوان های چایی را گذاشته بود کنار دستش، گفت مگه فندک تو جیبت نبود؟

...................................................................................................
ابتدای صفحه