نمی دونم چرا این روزها کلنگ گرفتم دستم و خاطرات بچگیمو کند و کاو می کنم.
شاید از تنهایی باشه و بیکاری.
دیشب یادم اومد که خیلی که کوچیک بودم گاهی مامان از دستم عصبانی میشد و
می گفت دیگه دوستت ندارم. سالهای بعد فهمیدم که این اصلا امکان نداره که منو
دوست نداشته باشه. حتی اگر بدترین بچه دنیا باشم.ولی اون موقع یادمه که مغز
کوچیکم اینو نمی فهمید و فکر می کردم حالا که مامان منو دوست نداره من بیچاره
ترین موجود روی زمینم. هر چند در طی سالهای بعد اینو فهمیدم که مامان
همیشه دوستم داره و همه سختگیری هاش هم به همین خاطر بوده.
کاش می دونست چقدر دوسش دارم.

#پنج شنبه محمد رضا گلزار میاد شرکت ما.از همین الان با بچه ها قرار گذاشتیم
تریپ کلاس و کم محلی بزاریم حالش گرفته بشه.(لات شدم امروز)

#مامان و پدرم دو سه روزی تهران هستن. من حالم خوبه و امروز
به نظرم واقعا روز زیباییه.
...................................................................................................
مامانم خیلی سخت گیر بود.دلش می خواست بهترین و مودب ترین بچه دنیا رو داشته
باشه.اینم مستلزم این بود که من حرف گوش کن ترین بچه دنیا باشم.کلا از مدیریت کردن
هم خوشش میومد.این بود که فکر کنم تا سن 20 سالگی روی همه کارهای من نظارت
می کرد. هر گونه مخالفتی هم سرکوب می شد.مخالفت کردن من هم پنهانی شد.
درونی شد. یک جور دیگه بروز می کرد.
اما حرف گوش کنی از همون موقع رفت توی خونم.موندگار شد.
این حس که هیچ وقت کاری نکنم و حرفی نزنم که کسی از دستم ناراحت بشه
هم فکر کنم تاثیر همون حرف گوش کنی باشه.مخالفت کردن و به میل خودم رفتار
کردن هم از همون موقع عقده شد و موند.
اینجوری شد که من عقده ای شدم.
عقده ای بودن زیاد هم بد نیست. هر چند که گاهی میشه مثل فحش توی صورت یکی
پرتش کرد.
برای من زیاد هم بد نیست.حداقل وقتی توی آیینه نگاه می کنم مثل شاخ روی سرم
دیده نمیشه.فقط وقتی خیلی به ته چشمهام خیره میشم اون عقده ایه برام دست تکون میده.
...................................................................................................
صبح که چشم هایم را باز می کنم سقف اتاق کمی کج به نظر می آید.
سلام صبح زیبای کرم رنگ من.
پاهایم را که از تخت آویزان می کنم سرمای سرامیک کف اتاق تمام تنم را فرا می گیرد.
این نسیم خنک هیز صبحگاهی هم بازیش گرفته است.پوست بازوهایم کش می آید و
دون دون می شود.
امروز روز یاس فلسفی است.
این عادت آواز خواندن موقع مسواک زدن را باید ترک کنم.تمام آینه پر از
لک های ریز خمیر دندان شده است.سلام صورت تپل کک و مکی من.
آرایش که می کنم یاس فلسفیم بیشتر می شود.این کک و مک های پدر سوخته
از زیر لایه کرم پودر به من لبخند می زنند.
عاشق همین پشتکارشان هستم.
به شرکت که می رسم همه جا به هم ریخته است.آستانه حساسیت همه بالا رفته .
من در عوض یاس فلسفی دارم. خیلی خونسرد پشت میزم می نشینم و
به رفت و آمد ها و. پچ پچ کردن ها و غیبت کردنها و چابلوسی ها گوش می دهم.
سلام صبح زیبای کرم رنگ مایوس کننده من.
...................................................................................................
بارونو دوست دارم.دوست دارم شیشه های ماشین بخار ببندن و روسری من لیز
بخوره از روی سرم بیوفته روی شونه هام.دوست دارم قطره های خنک بارون از
شیشه باز ماشین بریزن روی دستم.دوست دارم بارون نرمی پوستمو حس کنه.
نوازش کردنو دوست دارم.
دوست دارم با سر انگشتانم آروم آروم پوستتو نوازش کنم.
قدم زدن توی بارونو دوست دارم. حتی اگر وسط هیاهوی ماشینها و آدمها و دستفروش ها باشه.
خیس شدنو دوست دارم.
رها شدنو دوست دارم.
...................................................................................................
بلاگم حسابی خاک گرفته و کثیف شده.چند وقتی هم حوصله آپدیت کردن اینجا رو
نداشتم.حتی ذوق این کامنت دونی جدید هم نتونست وادارم کنه اینجا چیزی بنویسم.
نتیجه صبر و حوصله زیاد غول تبتی عزیز این کامنت دونی جدیده.
بازم مرسی.
...................................................................................................
این دیوارهای تیغه ای نازک زندگی آدمها را عریان می کنند.
راهروهای ساختمان همیشه تاریک است.دوست ندارم کلید برق را بزنم.از پشت در
هر خانه ای که رد می شوم بویی به مشامم میرسد.همسایه طبقه اول دست راست سیب
زمینی سرخ می کند و ظرف می شوید. بوی روغن داغ در راهرو پیچیده است.صدای
شر شرآب و ترق تروق ظرف شنیده می شود.همسایه طبقه اول دست چپ برنج پخته
است. آدم فروش دست تو رو شده.......ماهواره شان روشن است. حفاظ در خانه همسایه
طبقه دوم مثل همیشه کشیده شده است.زن و شوهر هر دو تا دیر وقت کار می کنند.
کلید را در قفل می چرخانم.خانه تاریک است.
پرده ها کیپ تا کیپ کشیده شده اند.اینجا برای من بیشتر حکم یک سوئیت در هتل را دارد.
با همه وسایلش غریبه هستم. همیشه احساس می کنم که در یک لحظه ممکن است
وسایلم را جمع کنم و از اینجا بروم.پشت دیوار سمت راست اتاق خواب ، همانجایی که
من روی تخت می خوابم، اتاق کودک همسایه بغلی است.شبها وقتی ساختمان در سکوت
فرو می رود. روی تخت در تاریکی دراز می کشم و به صداها گوش میدهم.زن همسایه
لالایی می خواند.صدایش خسته و خواب آلود است.بچه گریه می کند و زن غر میزند.
همسایه طبقه بالا دوش میگیرد.از پنجره صدای بوق ماشین می آید.پرده با وزش ملایم
باد تکان می خورد.چند نفر از پله ها بالا می روند.صدای مردی در راهرو می پیچد.
در با صدای ناله ای باز و بسته می شود و دوباره سکوت همه جا را فرا میگیرد.
این دوارهای تیغه ای نازک زندگی آدمها را عریان می کنند.
...................................................................................................
اگر فرض کنم زندگی برام مثل بالا رفتن از یک صخره بلند بوده و هست،
باید بگم اوایلش خیلی خوب بود. مسیرصحیح که تعیین شده بود.
کفش محکم هم داشتم دو سه نفری هم همراهیم می کردن. مطمئن بودم که سقوط
نمی کنم. ترس از ارتفاع هم نداشتم.راهمو آهسته آهسته پیش می رفتم و هر جا هم
کم میاوردم خوب یکی بود که هوامو داشته باشه.تا یه جایی از مسیر راحت بودم.از یک
جایی به بعد همراهام کمتر شدن. راه سخت شد.مسیر عوض شد.ترس از ارتفاع هم
اومد جا خوش کرد.حالا که نگاه می کنم میبینم فقط دو دستی صخره رو چسبیدم که
نیفتم.بالا رفتن گاهی اوقات برام انقدر سخت شده که ترجیح میدم همونجایی که
هستم بمونم و دو دستی موقعیت امنو بچسبم و قید ریسک کردنو بزنم.
بی انصافیه که از یک جایی به بعد همه مسیرو خودم باید پیدا کنم.بی انصافیه که
کسی هم نباشه همراهیم کنه.با این حال آهسته و آروم خودمو بالا می کشم.
امروز به این نتیجه رسیدم که بد جوری دو دستی به این صخره چسبیدم.
فکر کنم بد نیست یک کم موقعیتمو عوض کنم. حتی اگر نتیجه اش یک کم
سقوط و ترس باشه.
...................................................................................................
یک سبد بر می دارم و بین قفسه ها می چرخم. از گشتن توی فروشگاه های بزرگ
خوشم میاد.حتی اگر قصد خرید هم نداشته باشم.از لابه لای قفسه ها ی پر از مواد غذایی و
انواع کنسرو ، مربا و ترشی که که رد میشم میرسم به بسته های گوشت و مرغ و ماهی .
سبزیجات خشک و تازه ،بینیم پر از بوهای خوب میشه.سرم گیج میره.
شعاع آفتاب از پشت شیشه های تمام قد فروشگاه به داخل سر می کشه.
دلم می خواد همین جا بایستم.بین همه این قفسه ها و بزارم مشامم پر از رایحه ای مختلف
بشه و تمام سلولهای بدنم از گرمای این آفتاب بهاری به تپش بیفتن.
...................................................................................................
میدونی بین اون همه ویلا من عاشق اونی شدم که جاش خیلی دنج بود.
همونی که آجرهای قرمز داشت و پایین دره زیر آبشار ساخته شده بود.
خواب دیدم که روی تخت خودم توی اتاق خودم خوابیدم.توی خواب از احساس لیزی و
لزجی رختخوابم از خواب پریدم و پتو رو کنار زدم و چراغ کنار دستمو روشن کردم.
تمام تشک و پتو و بالشتم پر از خون بود. انقدر زیاد که وقتی بالشتمو فشار میدادم خون
قل قل می کرد و بیرون میزد.جیغ زدم و از خواب پریدم. چراغو روشن کردم و با وحشت
پتو رو کنار زدم. خبری از خون نبود. تا صبح خوابم نبرد. دلم می خواست زنگ بزنم
خونه. یک کم راه رفتم. پنجره رو باز گذاشتم .پوست بازوهام از سرما دون دون
شده بود. قلقلکم میومد. دلتنگ بودم.خودمو زیر پتو گوله کردم و انقدر گریه کردم که
خوابم برد. صبح زنگ زدم مامان.گفت مامان بزرگ سکته کرده.ولی حالش خوبه.
یاد خوابم افتادم.
...................................................................................................
#دیروز من و چند نفر دیگه از بچه های شرکت یک روز حقوق جریمه شدیم .
به خاطر پو لش ناراحت نیستم. دلخوریم از اینه که ما کاملا بی تقصیر بودیم .
مدیرمون گفته چند نفر جریمه بشن تا بقیه درس عبرت بگیرن. به نظرم با این کارش
بین بچه ها اعتبارشو از دست داد.

#گاهی گفتن بعضی حرفها به نظر ضروری نمیاد. چرا باید به پدر مادرمون بگیم که
دوسشون داریم. اینو که خودشون میدونن.چرا باید به دوستانمون بگیم که به دوستیشون نیاز
داریم و از بودن باهاشون لذت می بریم. حتما خودشون می دونن.
اینجوری بعد از یک مدت بیان نکردن احساسات برامون به صورت عادت درمیاد.
فقط وقتی یکی از این روابطو از دست میدیم برای همیشه افسوس می خوریم که چرا
هیچ وقت حرفی که باید میزدیم نگفتیم. بعد کم کم زندگیمون پر میشه از حرفهای نگفته
که گوشه و کناری قایمشون کردیم و گاهی موقع گردگیری بهشون برمی خوریم.
مرورشون می کنیم. دوباره یک گوشه ای قایمشون می کنیم.
به قول یکی از دوستان چرا مردم باید از اون چیزی که توی ذهن ماست خبر داشته باشن؟
...................................................................................................
دلم می خواد امسال دیگه برنگردم و به پشت سر نگاه کنم. زندگی روبروی منه.
دلم می خواد دیگه غصه نخورم که زندگی سرعتش از من بیشتره و من هر چی میدوم
بهش نمی رسم.اصلا امسال تصمصم دارم خودمو بسپارم به دستش. دست و پا هم
نمی زنم. این جریان زندگی بالاخره منو یکجا می بره. وقتی سفتی ساحلو زیر پاهام
احساس کردم ، اونوقت می ایستم و سرمو بالا می گیرم و نگاه می کنم بببینم کجا هستم
و امواج زندگی منو به کجا پرت کرده.
...................................................................................................
ابتدای صفحه