سانسور
چند باراز اون خيابون بلند كنار دريا كه پر از عطر گلهاي ميموزا و درخت
نارنج بود ، گذشتم؟ چند بار؟دستمو ميكردم توي جيب پالتو و يقه شو ميدادم بالا
تا باد به صورتم نخوره ، بعد راه ميرفتم و راه ميرفتم ، با اين تصور كه در كنارمي!!!
چقدر روي اون سنگهاي بزرگ كنار ساحل نشستم و موجهاي خشمگين و كف
كرده رو نگاه كردم و به صداي غرش سهمگينشون، كه جهنم دانته رو تداعي
ميكردن ، گوش دادم؟ با اين انتظار كه تو ميايي!!!
چقدر با لون درياي غران حرف زدم، داد زدم، درخواست كردم، خواهش كردم،
ولي جوابي نشنيدم،مثل تو كه جوابي نميدي!!!!
شب توي ساحل كنار آتيش چقدر به آسمون نگاه كردم تا يه شهاب ثاقب ببينم؟
چند بار خواستم يه سنگ بردارم و با قدرت پرت كنم توي آب ، ولي نتونستم؟
شب آخر توي بارون چقدر سرمو بالا گرفتم كه بارون هر چي هست بشوره؟
ولي وقتي اومدم خونه،توي آئينه دو تا رد سياه ديدم كه ازچشمام شروع شده بود
و روي گونه هام كشيده شده بود. كي انقدر همه چيز برام بي معني شد؟
كي زندگي اهميتشوبرام از دست داد؟
...................................................................................................
چرا انقدر كرخت شدي؟ گودي پايين چشمات بيشتر شده!!
چرا عيد ديدني و عيدي گرفتن شادت نميكنه؟چقدر ذوق كردي كه
سال تحويل افتاده به نيمه شب!!زود رفتي خوابيدي!!
هر سال كلي فكر ميكردي كه يه سفره خوشگل درست كني!!
كلي ايده هاي جالب!!امسال از بيحوصلگي همه سين ها رو ريختي
توي سفره!!بدون هيچ نقشي!!!اين سين ها هم ديگه برات جالب نيستن؟؟
عيدي گرفتن از مامان هم خوشحالت نكرد!!مثل هر سال منتظر نشدي تا لحظه
تحويل سال با همه روبوسي كني!!آرزو هم نكردي!!!
بي حركت روي تخت دراز كشيدي!!چشماتو بهم فشار دادي!!
غلت زدي!!خواب ازت فرار ميكرد!!چشماتو باز كردي!!
از چي فرار ميكردي؟
گفتم:تو هم بازجويي ميكني؟
...................................................................................................
لحظه تحويل سال خواب بودم،با اين حساب فكر كنم تا آخر سال
خواب باشم!!!!!!!!!!1
در نخستين دقايق سال جديد ماهي قرمز ما مرد،
نميدونم هر سال چند هزار ماهي قرمز كوچولو
قرباني سنت ما ميشه؟
...................................................................................................
براي همه دوستان سال خوبي آرزو ميكنم!!!
سالهاي قبل فكر ميكردم اين بويي كه قبل از اومدن عيد
توي خونه ما ميپيچه بوي بهاره!!!حالا فهميدم اين بوي وايتكسه!!!
مامان جنان برقي به درو ديوارو زمين و زمان انداخته ، كه نگو،
اون كارگري كه آورده بود خونه رو تميز كنه، چنان بلايي به سرش اومد
كه فكر نميكنم ديگه اين طرفها پيداش بشه!!!! تنها افرادي كه از اين پروژه
شستشو جون سالم به در بردن، من و برادرم و پدرم هستيم، اونم چون
وايتكس براي پوست خوب نيست،وگرنه ما هم الان كلي سفيد شده بوديم!!!!
با اينكه اصلا اومدنشو دوست ندارم،با اينكه برام فرقي با روزهاي
ديگه سال نداره، با اينكه اصلا انتظارشو نميكشم......
با اين حال داره مياد، چه من دوست داشته باشم !!چه نداشته باشم!!!
...................................................................................................
...: ميخوام اعتراف كنم! من گناهان زيادي مرتكب شدم!
...: بگو فرزند..گوش ميدم
...: هر چي پول داشتم دادم كارت اينترنت خريدم!!
...: آه... از اين اينترنت...اين جرثومه فساد...خوب توي اينترنت چي كار ميكني؟
به اين سايتهاي ... هم سر ميزني؟
...: (با شرمندگي) گاهي فقط!!!
...: ديگه چي كار ميكني؟
...: گاهي با غول و مريخي و ديونه و كشكعلي ميچتم!!!
به عاليجناب و كاپيتان ميل ميزنم!!!يه 30 ، 40 تايي هم وبلاگ ميخونم!!!
...: نكنه خودت هم وبلاگ داري؟
...: بله دارم
...: خيلي بد شد، بار گناهانت سنگين شده!!
...: عاقبت اين همه گناه چي هست؟
...:خوب ! يك كم آب جوش و سرب داغ و اژدهاي 7 سر و ...
...: چه جوري ميتونم جبران كنم؟؟
...: يك كم خرج داره!!!
...: مثلا چقدر؟
...: 50000 تومن!!
...: اويييييييييي نه بابا پول ندارم،بزار همون عذاب بكشم،
شايد به ما كه رسيد هيزمشون تموم شد!
...................................................................................................
نگفتم!!!!! امروز جلسه آخر كلاس بود،و چك من هم آماده نبود،و اين يعني
پدر جون !!مامان !!پول دارين به من بدين.......
انقدر حالم گرفته شد ، مامانم گفت : بهتر، چون همشو خرج ميكردي،
از كار قبلي كه بيكار شدم ، شروع كردم به خرج كردن پس اندازم!!!!!
ولي مثل آبي كه توي آفتاب داغ مرداد ماه زود بخار ميشه ، پول منم
تموم شد!!!!!! يك مقدار پول توي بانك دارم، ولي دفترچه اش پيش مامانه،
و امكان نداره بتونم ازش بگيرم!!!!!!!
آيييييي هوارررررر زندگيييييه سگييييييييي!!!!!!!
يك خوبي زندگي در كشور هاي اروپايي و آمريكا اينه كه ، جوونها
خيلي زود ميتونن استفلال داشته باشن، خونه جدا بگيرن، خودشون كار كنن،
هم زمان درس هم بخونن.
البته منم نرفتم. فقط شنيدم، و شنيدن كي بود مانند ديدن!!!!!!!
بايد از عاليجناب بپرسم.
بگذريم......آقا يه بانكي چيزي سراغ ندارين وام بده؟؟؟؟؟؟؟
...................................................................................................
ديشب خيلي بد خوابيدم،صبح هم دير از خواب بيدار شدم،
هول هولكي لباس پوشيدم و رفتم سر كلاس،از ماشين كه
پياده شدم ،پام تا مچ رقت توي گل،با زحمت زياد كمي تميزش
كردم، جوري كه ظاهرش زياد بد نباشه،سر كلاس
فهميدم كه دوباره مانتو اشتباهي تنم كردم،تا دستمو ميگرفتم بالا ،
آستينم ميوفتاد پايين،عصباني شده بودم،چند نفر هم دير اومدن،
مجبور بودم دوباره از اول شروع كنم،يكي از مردها هميشه 2
ساعت كه از كلاس طي شده مياد و هميشه هم سر كلاس با موبايلش
بلند بلند حرف ميزنه،گاهي هم سرشو ميندازه پايين از كلاس ميره بيرون،
موقع ورود به كلاس هم در نميزنه، چنان ناگهاني درو باز ميكنه كه من
پايين كلاس از جام ميپرم بالا،اما امروز وقتي بعد از يك ساعت و نيم
تاخير ناگهان درو باز كرد واومد داخل، آمپر من يك دفعه رفت بالا،
حواسم پرت شده بود،فقط توي اين فكر بودم كه يه جوري حالشو بگيرم،
مدتي گذشت،منتظر فرصت بودم،يك دفعه از جاش بلند شد ورفت سمت
در كه بره بيرون، قبل از اينكه درو ببنده گفتم:دفعه بعد كه بدون در زدن
وارد كلاس شدين و بدون هماهنگي از كلاس خارج شدين،لطفا ديگه
برنگردين، صورتش سرخ شد،چيزي نگفت و رفت،بقيه هم كمي جابجا شدن و
تا پايان درس هيچ كس حرفي نزد،وقتي براي استراحت كلاسو تعطيل كردم ،
مسؤل آموزش در حالي كه ميخنديد اومد و گقت:خانم با اين بنده خدا چه كرديد!!!
ايشون از مديران خوب ما هستند!!!!!گفتم:آقاي ...مقام مديريت براي انسان فهم نمياره!!!
من ديگه سر كلاسي كه ايشون حضور داشته باشن نميام،گفت:البته ايشون هم سر
كلاس شما نميان!!!!!كلي كيف كردم،اولين بار بود كه در يك چنين محيطي
تونسته بودم از خودم اقتدار نشون بدم،كيفم كوك شده بود،ولي بعد فهميدم كه
اگر پشت گوشمو ديدم ، چك حقوقمو هم ميبينم،يارو معاون مالي سازمان بود!!!!!!!
پدرم ماهي ها رو گذاشت و رفت،ميدونستم مامان دستش درد ميكنه،
يك دفعه حس انساندوستيم گل كرد،گفتم : من پاكشون ميكنم!!!!!
براي آدمي كه از ماهي متنفره و با ديدنش حالش بد ميشه،اين احمقانه
ترين حرفيه كه ممكنه زده بشه ، جلوي بينيم يه روسري بستم و رفتم توي
حياط، هر 2 دقيقه يك بار تمام محتويات معده ام ميومد توي گلوم،
سعي كردم با فكر كردن به يه چيز خوب ذهنمو منحرف كنم،
اين روشو، وقتي توي دندانپزشكي دكتر با اون مته افتاده به جون
دندونهات و تمام مويرگهاي مغزت داره ميلرزه،امتحان كردم و
خوب هم حواب داد،كم كم حواسم پرت شده بود،زير لب
يه آواز قديمي هم زمزمه ميكردم،يك دفعه با صداي افتادن
يه چيزي از روي سقف ماشين از جام پريدم،نميدونم كدوم يكي
بيشتر ترسيده بوديم، چون موهاي هردومون سيخ شده بود،
تا اومدم كاري بكنم در رفت،دوباره مشغول شدم،بعد از چند لحظه
تحت تاثير احساسي مثل تحت نظر بودن سرمو بلند كردم،از بين
شاخه هاي ياس 5 جفت چشم براق داشت منو نگاه ميكرد،
اين دفعه در فرار كردن لحظه اي درنگ نكردم!!!!!!!!
...................................................................................................
تصميم داشتم انجام اين كارو بزارم براي وقتي كه در حال گذر
از دوره اي به دوره ديگر زندگيم بودم ، ولي ديروز بيكار بودم و
حوصله ام هم سر رفته بود، گفتم چرا امروز غبار روبي خاطرات نكنم؟
نشستم و هر چي توي كشوها و كمد ها ي ميز و دكوري بود ريختم بيرون،
جزوه ها و كتاب هاي زمان كنكور، جزوه هاي دانشگاه ، ورقهاي نقاشي
مال زماني كه كلاس ميرفتم، مشق هاي خطاطي،عكس ، كارت پستال،مجله ،
روزنامه هاي قديمي ، كلي چيزهاي عجيب غريب، سنگهايي كه از كنار ساحل
جمع كرده بودم، گوش ماهي، حلزون هاي خشك شده،شيشه هاي رنگي،
تيله ، مجسمه ها و اسباب بازي هاي كوچيك و......با نگاه كردن به
هر كدوم يه چيزي يادم ميومد، شعرهاي كه سر كلاس براي استادها يا پسرها
ميگفتيم وشكل هايي كه از هم ميكشيديم لا به لاي جزوه هام بود،ياد شيطنت ها ي
دوران دانشجويي افتادم، ياد اون موقعي كه سر كلاس يكي از بداخلاق ترين
اساتيد، دوستام گوجه سبز ميخوردن و من داشتم از ترس قالب تهي ميكردم،
ياد جيم زدن از سر كلاس و نشستن توي سلف، ياد اضطراب هاي قبل از امتحان
و دلشوره هاي قبل از اعلام نمره و و ذوق پاس كردن و بغض افتادن،
ياد كلاسهاي مختلط و پسر هاي كه هر كدومشون يه اسم مستعار داشتن،
ياد روزي كه گفتيم بالاخره تموم شد!!!!!
كارت پستال هايي پيدا كردم با دست خط بچه گونه كه هر كدوم به مناسبت ها ي
مختلف هديه شدن،
اسامي بعضي ها برام اصلا آشنا نبود، مثل اينكه لا بلاي هزار توي خاطراتم گم شدن،
همه رو جمع كردم، اول نميخواستم همه رو دور بريزم،ولي بعد فكر كردم كه
خاطراتي كه برام عزيز هستن ،هميشه توي ذهنم ميمونن، چه فرقي ميكنه كه
من روي يك تيكه كاغذ نشاني ازشون داشته باشم، سر فرصت همه رو پاره كردم،
باهمه جزوه ها و دفتر هايي كه ديگه به دردم نميخورد وهمه اون چيزهاي كه در
طول اين سالها جمع كرده بودم، ريختم توي كارتن، درشو چسب زدم و گذاشتم گوشه اتاق،
نيم ساعت زودتر از آمدن ماشين زباله ، گذاشتمش پشت در،
روي تخت دراز كشيدم و توي تاريكي منتظر شنيدن صداي ماشين شدم،
چند لحظه بعد....
ميخواستم بپرم بيرون و بگم نه آقا اينها دور ريختني نيستن،
ولي ....... همين جوري خوابيده بودم و در تاريكي به سكوت گوش ميدادم.
زماني كه اين وبلاگو ساختم به خودم قول دادم كه
هيچ وقت مطلب نوشته شده اي رو پاك نكنم، ولي گاهي
بهتره آدم احساسشو براي خودش نگه داره،
چون ممكنه ارزشي كه براي خودت داره براي ديگران نداشته باشه.
...................................................................................................
سانسور
...................................................................................................
# امروز توي كتابخونه يك ترجمه خيلي خنده دار از اشعار شل سيلور استاين ديدم،
همون شعري كه چند روز پيش نوشته بودم،
دستم به ابرها نميرسد........
اين يكي مترجم با شل خيلي احساس خودموني بودن ميكرده،
سنگ تمام گذاشته و تمام اشعارو به فارسي عاميانه ترجمه كرده،
اينجوري:
نميتونم واسه ت به ابرا دست بزنم،
نميتونم واسه ت به خورشيد برسونم دستمو،
هيچ وقت نتونستم واسه ت كاري انجام بدم،
اين كلمه واسه ت رو اولين بار توي يك ترجمه به اين شكل ديدم.

# در دوهفته گذشته خيلي عوض شدم،انقدر كه خودم هم متوجه شدم،
جالبه كه اين دفعه هيچ كس متوجه نشد، مثل اينكه ديگه دارم ياد ميگيرم كه
تغييراتم بايد مال خودم باشه، يه جورايي يواشكي، بي سروصدا......

# ميخواستم بهش بگم حرف جديدي براي گفتن نداري؟؟؟ بعد يادم افتاد
كه خودم هم مدتهاست حرفي براي گفتن ندارم،اون وقت سكوت كردم،
بهنره آدم سوالي نكنه كه بعد خودش توي جوابش بمونه!!!!!

# چند شب بود با هم قهر بوديم،حرف نميزديم،گفت ترجيح ميده توي
كتابخونه تا صبح روي كتاب ها بشينه ولي نياد پيش من بخوابه،
منم هر شب پشتمو ميكردم بهش و ميخوابيدم،ديشب فكر كنم فهميد بغض كردم،
فهميد دلم گرفته،اومد و دستهاي تپلشو انداخت دور گردنم،
صورت نرمشو با اون بيني كوچولو چسبوند به صورتم و
گفت: ميخواي برات قصه بگم؟گفتم:اوهوم،قصه اون دختره كه خواب ميديد
نويسنده شده!!!
گفت: اينو نه!!!يكي ديگه، يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود.....
بقيشو نشنيدم ، چون خوابم برد.
...................................................................................................
● آهاي تو كه آن بالايي !
تو روشنايي كوچك ، سراب،چهره اي كه بر همه تسلط داري،
به تو درود ميگويم!
به تو درود مي فرستم!
بر پا خواسته ام،حال آنكه گمان ميكردم ديگر هرگز قادر نخواهم بود برخيزم .
تو اي حادثه اي كه شب هنگام بر زمين فرود آمده اي،تو اي احساس كور،سلطه جو،كه شبانه زير پوستم لغزيده اي،
كه با موجت مرا كوبيده اي ،تا آنجا كه دست از مقاومت برداشته ام و خواسته ام بگريزم.
باران زير پيراهنم جاري است،گرمتر و نرم تر از دستهاي تو،من اينجايم،
در اميد تو،با تنفر از تو،با تحسين و پرستش تو،زيرا اين تو هستي كه برقي را كه
سراپايم را روشن ساخته است فرستاده اي ،
جرقه زندگي، برق نهفته در همه موجودات ،
به تو درود ميفرستم
...................................................................................................
ببخشيد دوستان توي پست قبلي يادم رفت بنويسم كه شعر از شل سيلور
استاينه، نه من!!!
ميدونين كي دوباره برگشته؟ يك مرد، يك شب، يك قلم
اون موفع كه هنوز وبلاگ نداشتم،هر روز نوشته هاي اين وبلاگو ميخوندم،
و بايد بگم كلي ذوق كردم كه ديدم دوباره مينويسه،
تازه اينجا هم سر زده،اوييييييييييييييي،امروز چه روز خوبيه،
دوستاي جديد اومدن،توي زمستون گيلاس خوردن آي مزه ميده، به به !!!!
راستي يك جايي سراغ ندارين من برم چند روز قايم بشم؟؟؟؟؟؟
مامانم يك نفرو آورده خونه رو تميز كنه، همه چيزو ريخته به هم،
اگر بدونين چه خبره!!!!!!!!!!!!تازه خانمه كلي داره به من غر ميزنه كه
اتاقت چقدر كثيفه!!!!!!آي برم دوباره اومد!!!!
...................................................................................................
وقتي چمدانش را به قصد رفتن بست،
نگفتم:عزيزم ،اين كار را نكن.
نگفتم:برگرد و يك بار ديگر به من فرصت بده.
وقتي پرسيد دوستش دارم يا نه،
رويم را برگرداندم.
حالا او رفته و من
تمام چيزهايي را كه نگفتم ، ميشنوم.
نگفتم: عزيزم ، متاسفم،چون من هم مقصر بودم.
نگفتم:اختلاف ها را كنار بگذاريم،چون تمام آنچه ميخواهيم
عشق و وفاداري و مهلت است.
گفتم:اگر راهت را انتخاب كرده اي ،
من آن را سد نخواهم كرد.
حالا او رفته ، و من
تمام چيزهايي را كه نگفتم ، ميشنوم.
او را در آغوش نگرفتم و اشكهايش را پاك نكردم،
نگفنم:اگر تو نباشي زندگيم بي معني خواهد بود.
حالا تمام كاري كه ميكنم
گوش دادن به چيزهاي است كه نگفتم.
گفتم:خدا نگهدار،موفق باشي.
او رفت و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چيزهايي كه نگفتم،زندگي كنم.
...................................................................................................
احساس كردم يه چيزي ميخواد بگه، هي ميرفت و ميومد،
بعد نشست روي ميز ضرب گرفت،
گفت : ميخوام باهات صحبت كنم، يك كم مهمه ، حوصله داري؟
گفتم : بله ، حتما!!
گفت : چند وقته فهميدم تو اونو بيشتر از من دوست داري.
تعجب كردم، گفتم: شما هر دو قسمتي از وجود من هستين،
چه طور ميتونم بين شما فرق بزارم؟
گفت: خوب شايد بدون اينكه متوجه باشي اين كارو ميكني!!
من فقط ميدونم كه به من توجه نميكني ، اصلا ميدوني من چند روز درد دارم؟
گفتم:معلومه كه ميدونم، مگه ميشه تو درد بكشي من نفهمم،
راستي چرا انقدر درد داري؟
گفت:براي اينكه تو همه كارهاتو به من ميسپاري، موقع رانندگي من بايد فرمونو
بچسبم ، اون با خيال راحت دنده رو ميگيره و اصلا تكون نميخوره،
من بيچاره انقدر اين ور و اون ور ميرم كه سرم گيج ميره،
موقع خريد كردن هرچي بار سنگين مال منه، اون يك كيف كوچولو برميداره،
و از خيابون گردي لذت ميبره، موقع ظرف شستن من بايد ظرفهارو بردارم،
اون يه اسكاچ ميگيره دستش و آروم ميكشه به ظرفها، حتي وقتي كلاس ميري
من بايد كلاسور سنگين با كيفتو بيارم ،آخه مگه من چقدر جون دارم،
تازه بدتر از همه شبها موقع خواب تمام وزنتو ميندازي روي من ، صبح كه بيدار ميشي
تمام تنم گزگز ميشه، اين چند روز كه مسافرت بودي همش اون چمدون سنگين دست من بود،
شب هم پتو رو كشيدي روي اون ، من بيرون موندم ، سرما خوردم.
ديدم بيچاره كاملا راست ميگه،بيشتر بايد بهش توجه كنم.
...................................................................................................
سفر خوبي بود ، جاي همگي خالي،5شنبه مهموني فارغ التحصيلي دوستم بود كه به اتفاق
شوهرش دامپزشكي دانشگاه جندي شاپوردرس ميخونه ، اول فكر كردم دانشگاه
براشون جشن گرفته ولي بعد فهميدم كه خودشون پول گذاشتن و كلي هم دوندگي كردن
تا مكان مناسبي گيرشون اومده و اجازه برگزاري مراسم هم به سختي بهشون دادن.
اهواز نسبت به 10 سال پيش كه ديده بودم زياد تغيير نكرده بود، به جز اينكه
توي بعضي مناطقش ساختمان هاي جديد ساخته بودن ، مناطق مركزي
شهر مثل خيابون نادري و پهلوي مثل قديم بود ،شلوغ و كثيف،
كلا از شهر اهواز زياد خوشم نيومد، از اون آرامش و تميزي شهر هاي
توريستي خبري نبود ، پر از گدا هايي كه بهت ميچسبن و تا
چيزي نگيرن ول نميكنن،رود كارون حسابي پايين اومده بود،
گل آلود و حاشيه رود هم پر از آشغال، فاضلاب تمام هتل ها و مراكز صنعتي هم
ميريزه توي كارون،بعيد ميدونم كه هيچ وقت هم لايروبي بشه،
هوا نسبتا خنك بود، شب ها مخصوصا لياس گرم خيلي ميچسبيد،
روز جمعه رفتيم آبادان، جاده خيلي قشنگ بود، دو طرفشو آب گرفته بود،
براي طرح خاكشويي آب كارون رو به وسيله كانال هاي بزرگ
ميندازن توي زمين هايي كه خاكشون شوره، يه طرح چند ساله است،
براي آماده سازي زمين براي كشت نيشكر، آبادان هم خيلي غم انگيز بود،
هنوز كاملا بازسازي نشده، يعني اصلا بازسازي نشده،
خيلي از خونه ها هنوز آثار تركش و خمپاره روي ديوارشون هست،
تاسيسات پالايشگاه و پتروشيمي همه زنگ زده و قديمي، شهر روي گاز خوابيده
ولي هنوز خودشون گاز ندارن، از امكانات رفاهي و تفريحي به معناي كامل
هيچ خبري نيست، تنها تفريح جوانهاي آباداني قدم زدن توي بازار ته لنچيا و يه پاساژ
كه پر از اجناس خارچيه ، همه هم مال تركيه. به هر حال سفر خوبي بود،
شرمنده همه دوستان، سوغاتي نياوردم.آخه پول نداشتم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه