مدیریمان نظر جالبی در مورد گذشت زمان دارد. می گوید هر چقدر که در طول زمان کارهای بیشتری انجام دهیم گذشت آن زمان برایمان طولانی تر می شود. شاید به ظاهر روزهایی که خیلی کار داریم و سرمان شلوغ است خیلی زود بگذرد و متوجه گذشت زمان نشویم ولی در مدت طولانی مثلا پس از گذشت چند ماه این حس گذشت زود زمان را نخواهیم داشت.
به عبارت دیگر منظورش این است که وقتی زندگی حالت روتین و حلقه ای به خود بگیرد ( حلقه ای شامل کار و خانه و خوردن و خوابیدن و کارهای معمول زندگی ) گذشت زمان به نظر خیلی سریع می آید.
هر چقدر زندگی هیجان بیشتری داشته باشد و کارهای متنوع و مختلفی مثل مسافرت و تعویض شغل یا رشته تحصیلی و حتی ازدواج و چیزهایی از این قبیل در طول زمان اتفاق بیوفتد گذشت زمان طولانی تر می شود. مثال مستندش هم زمانی است که صرف خوابیدن می کنیم و چون هیچ کار مفیدی در طول مدت خواب انجام نمی دهیم به نظرمان می آید که به جای 8 ساعت خواب نیم ساعت خوابیده ایم.

پ ن : شش ماه اول سال چقدر زود گذشت، انگار همین دیروز بود که .....
...................................................................................................
دکتری که برای جراحی بینی معرفی کرده بودند خودش احتیاج به یک سری عمل جراحی کامل صورت و کاشت مو و عمل لهجه داشت تا قیافه اش قابل تحمل شود.
روبرویم نشست و صندلی اش را کاملا جلو کشید و چانه ام را با دست گرفت و مثل کارشناسان آثار هنری صورتم را خوب برانداز کرد و گفت : خوب اول اینکه سر بینیت گنده است، پره هاش از هم بازه، بالاش قوز داره، ارتفاعشم زیاده، کج هم هست،انحراف هم داره!
بعد یک کم سرشو برد عقب و آورد جلو و صورتم را چپ و راست کرد و چشم هاشو ریز کرد و گفت ولی کلا صورتت بانمکه ، پیشونیت بلنده، گونه های پری هم داری، لب و دهنت هم خوبه، بینیتو عمل کنی صورتت کلی تغییر می کنه، البته تپلی، باید وزن کم کنی، حسابی خوشگل میشی.
من هم که مرده بودم از خنده گفتم آقای دکتر یک جوری از صورتم ایراد میگیرین که انگار خودم خالقش هستم. اینها را باید به یک نفر دیگر بگویید!
یک آلبوم گذاشت جلویم پر از عکس های نیم رخ و تمام رخ قبل از عمل و بعد از عمل بیماران قبلی که ترجیح دادم نگاه نکنم. به دکتر هم گفتم که نیمی را می سپارم دست تجربه و دید خودش و نیم دیگر را هم می سپارم دست شانس که البته از آنجایی که من خیلی خوش شانس هستم از همین الان فاتحه این بینی و صورت را باید بخوانم.

پ ن :
1- از بس که سالی سه چهار بار وقت عمل گرفتم و کنسل کردم شده ام چوپان دروغگو. به هرکس میگویم این دفعه دیگر به خدا جدی است می گوید برو بابا ترسو!
2- وقتی موقع معاینه در مانیتور پرده گوشم را نشانم داد تازه فهمیدم خیلی نازک است و عادت استفاده از گوش پاک کن چقدر می تواند خطرناک باشد.
...................................................................................................
دیروز عصر طبق معمول تا رسیدم خانه خواستم دوش بگیرم اما آب یخ بود و تا شب هم خبری از گرم شدن آب نشد. نزدیک های ساعت 9 که کیسه زباله را پایین می بردم آقای همسایه را دیدم که در موتورخانه را باز کرده بود و می خواست علت سرد شدن آب را بفهمد. من هم کنجکاوی ام گل کرد و گفتم بروم ببینم اصلا این مشعل شوفاژ چه شکلی هست که سروصدایش آدم را یاد نفس های سنگین هیولایی عظیم الجثه می اندازد.
لامپ اتاقک موتورخانه سوخته بود. رفتم بالا و چراغ قوه آوردم و پشت سر آقای همسایه رفتم داخل و تازه می خواستم مهندسی کنم و بببینم چه خبر است که یک چیزی از سقف تالاپی افتاد کنار پایم . نور چراغ را روی سقف انداختم و دیدم درست زیر یک کلونی سوسک ایستاده ام.
آنهایی که ترس مرا از سوسک می دانند بقیه اش را حدس بزنند. فقط همین را بگویم که تا آخر عمر پایم را توی هیچ موتورخانه ای نمی گذارم.
هفته پیش هم در آسانسور را باز کردم و دیدم سوسکه ایستاده روبرویم و شاخک هایش را خیلی خونسرد تکان می دهد. کلی خرید کرده بودم و محال بود چهارطبقه با آن همه بار بالا بروم .تصور اینکه با جناب سوسک 4 طبقه در آسانسور همراه باشم هم مو به تنم سیخ می کرد. ایستاده بودم و التماس سوسکه را می کردم که بی خیال آسانسور بازی شود که خانم همسایه طبقه دوم رسید و فکر کرد که در آسانسور را برای او باز نگه داشته ام . کلی تشکر کرد و رفت داخل و چشمش به سوسکه که افتاد خیلی خونسرد با ته عصایش لهش کرد و جسدش را هم با پا شوت کرد توی راهرو و بعد گفت مادرجون دیگه نترس بیا برو خونه!
...................................................................................................
چهارشنبه ها ناهار طبق سنت شرکت کباب کوبیده هانی است. مدیر بازرگانی مان تعریف می کند مادرش در بچگی می گفته به ازای هر دانه برنجی که توی بشقاب غذایش بماند و دور ریخته شود یکی از حوری های بهشتی را از دست می دهد و بعد هم می گوید که آن زمان بچه بوده و معنی حوری پری را درک نمی کرده و همیشه یک مشت از برنجش را توی بشقاب باقی می گذاشته . حالا افسوس می خورد که کلی حوری را از دست داده ولی حالا از زمانی که جریان را فهمیده با اشتیاق بیشتری غذایش را می خورد!

...................................................................................................
پنجره ها
اول اینکه دکور و فضا خیلی با نمایش همخوانی داشت. موسیقی زنده هم ایده جالبی بود.
اما
راوی ( که چند باری هم پشت هم تپق زد و اسامی را اشتباه گفت و البته بیچاره حق داشت با آن همه آدمی که دوروبرش بودند) یک جورایی آدم را یاد قصه گوهای کودکان می انداخت که با یکی بود یکی نبود قصه را شروع می کنند. نحوه معرفی شخصیت های داستان هم اشکال داشت آنقدر که آدم اول نمایش گیج می زند که کی به کی است.
داستان بدجوری لنگ می زد . تقریبا هیچ بار معنایی نداشت و آن تکه هایی فلسفی هم که نصیریان می پراند با طنز داستان همخوانی نداشت. (علی نصیریان با آن لحن پر صلابتش همیشه مرا یاد سریال سربداران می اندازد).
جمله آخی چقدر پول خوب است و چقدر پول حلال همه مشکلات است هم زیاد شنیده می شود . اما دست آخر خیلی آبکی معلوم شد که بدون پول هم همه چیز خوب پیش می رود.
انتخاب بازیگر ها ( کلی بازیگر معروف و دهان پر کن ) زیرکی آئیش را می رساند.
بازی ها خوب و روان است اما فوق العاده نیست. گفتگوها سطحی و بدون پرداخت نوشته شده است. به نظرم هدف آئیش بیشتر به سرگرم کردن تماشاگران نزدیک است وهمین داستان را می توانست در قالب یک سریال طنز تلویزیونی دو سه قسمتی اجرا کند.
آئیش نقش خودش را خوب بازی می کند. ( در اینکه بازیگر خوبی است شک نباید کرد.)
اما به نظر می رسد یک جورایی نقشش را در نمایش زور چپان کرده است چرا که اگر حذفش کنیم هیچ خللی در روند نمایش ایجاد نمی شود . علاوه بر خودش علی هاشمی و رحیم نوروزی هم می توانستند حضور نداشته باشند.
از افشین هاشمی هم بعد از خواندن مصاحبه اش و بازی در خیلی دور خیلی نزدیک، انتظار دیگری داشتم که در حد ارائه یک بازی لوس باقی ماند.
آخر نمایش خیلی دلم میخواست از کارگردان می پرسیدم خوب که چی؟
با این حال گذراندن یک عصر جمعه با دیدن نمایش طنز پنجره ها خالی از لطف هم نیست مخصوصا اگر همراه با دیدن دوستان باشد.

پ ن : از اواسط نمایش عین بادکنکی که درش را خوب نبسته باشند انرژی من هم ذره ذره تخلیه شد آنقدر که آخرش دلم می خواست توی همان تاریکی بنشینم و گریه کنم.
...................................................................................................
اشتباه شده!
...................................................................................................
کامپیوتر جدید رسید و دیگر از دست آن کامپیوتر دیزلی خلاص شدم.ماه ها بود که کیبوردش خراب شده بود و هر کدام از دکمه ها را که دست رویش می گذاشتم گیر می کرد و بعدش باید یک ضربه روی شیشه میز می زدم تا از گیر در بیاید. گاهی که چت می کردم روی حرف م گیر می کرد و یک سلام ساده تبدیل می شد به سلامممممممم و آن طرف فکر می کرد که چقدر از دیدنش ذوق زده شده ام!
دیروز مثلا مریض بودم.ماندم خانه و قرار بود همه روز را استراحت کنم اما ساعت 10 صبح حوصله ام از ماندن در رختخواب سر رفت. بقیه روز خانه را تمیز کردم و غذا پختم و دنبال کسی گشتم که بیکار باشد و ناهار را مهمان من شود که هیچ کس نبود. کامپیوتر جدید را وصل کردم و فکر کردم که ذوق این مونیتور ال سی دی و سرعت بالا شاید باعث شود یکی دو خطی بنویسم.
اما بعد فهمیدم ننوشتن بلاگ مثل فراموش کردن گفتن تبریک و تسلیت است. وقتی که یادت می آید دیگر دیر شده است با خودت می گویی بعدا زنگ می زنم و این بعدا مرتب از امروز به فردا موکول می شود و این فردا هم هیچ وقت از راه نمی رسد.
...................................................................................................
تابستان هم کم کم دارد می رود. می خواستم کلی انرژی جمع کنم برای زمستان که می گویند امسال طولانی خواهد بود. نشد که نشد.به جایش یک عالمه خستگی برایم مانده ذخیره شب های بلند که به اندازه کافی دلمرده و خسته کننده هستند چه برسد که تنهایی هم چاشنی اش شود.
...................................................................................................
یک روزی که یادم هم نمی آید کی بوده همین طور که در این دنیای مجازی این ور آن ور سرک می کشیدم رسیدم به اینجا و یک غلطی کردم ایمیلم را هم دادم. از آن موقع هر دو سه روز یک بار یک نامه برایم می آید که رکسانای عزیز فلان تاریخ در زندگی تو نقش مهمی دارد. دورغ چرا اوایل وسوسه می شدم و تاریخ کذایی را گوشه تقویم روی میز یادادشت می کردم و بی صبرانه منتظر آن روز و آن اتفاق هیجان انگیز می افتادم. یک بارش را که یادم می آید برایم نوشته بود فلان تاریخ روز بزرگی در زندگی تو خواهد بود و ستاره زحل در مسیری قرار می گیرد که سرنوشت تو را عوض می کند و داستان سیندرلا بار دیگر تکرار می شود، تنها اتفاق هیجان انگیزی که برایم افتاد سوختن لامپ اتاق خواب بود.
آخر هر نامه هم تاکید می کند که برایش ایمل بزنم و بیشتر با هم صحبت کنیم و از این حرفها. یک بار هم خواستم به قول خودش بیشتر با هم آشنا شویم ولی وقتی فهمیدم این آشنایی چند یورو برایم آب می خورد دوزاریم افتاد که بابا اینها هم مثل خودمان الکی دلشان برای کسی نمی سوزد.
امروز برایم نوشته :
DEAR ROXANA
September 14, 2005 will be a very important date for you. At midnight exactly, a "magical" event will take place in your life?


...................................................................................................
ابتدای صفحه