میان عکس ها آدم های زیادی هستند که حالا دیگر حضور ندارند .... ‏
خاله از اول هم با شوهرش اختلاف داشت . کل فامیل هم با ازدواجشان مخالف بودند. شوهرش یک جورایی وصله خانواده نبود . دو روز مانده به عقد، مامان پای آسانسور جلوی من خواهرش را کنار کشید و گفت شادی هنوز هم دیر نشده .... خاله بعد ها گفت که میخواسته بگوید نه و عقد را به هم بزند ولی دلش برای پسره سوخته .
شادی قد بلند ، خوشگل ، تحصیل کرده با خلق و خویی آرام و همیشه سرش به درس و کتاب بود ، یک رگه هایی از لجبازی هم داشت و دارد، از آن مدل هایی که فکر میکند همه چیز را می داند و کارش خیلی درست است ، یک کمی هم سِر بود ، یعنی هنوز هم هست ، بر عکس مامان که میتوانست و میتواند در عرض یک ساعت 10 تا مهمان سرزده را پذیرایی کند خواهر کوچکترش هنوز ساعت از 2 ظهر گذشته به فکر می افتد که حالا ناهار چی بپزد ...
از شوهرش که جدا شد میخواست عکس هایشان را پاره کند. گفت اسمش را از شناسنامه ام خط زدم خودش را میخواهم از همه زندگی و خاطره هایم حذف کنم . مامان نگذاشت. همه را آورد خانه خودمان و یک شب با قیچی افتاد به جان عکس ها و شوهر سابق خواهرش را از میان همه عکس ها برید.

نوروز 1368


آن قسمت سفید بریده شده در عکس همان شوهر خاله سابق است ، سمت راستی پدربزگ ام که به نوه تازه دنیا آمده اش عیدی می دهد....
پدربزرگ ام هم سالهاست که دیگر نیست .
...................................................................................................
از هر دری سخنی
به آقای مدیر گفتم حالا که پدرم شصت سالش شده کاوه میتواند با کفالت معافیت بگیرد ؛ گفتم باید شنبه ارا ک باشم و همه اعضای خانواده در کمیسیون نظام وظیفه شرکت کنیم... نگفتم که این بازی مردهاست و زنها در آن جایی ندارند، نگفتم که چه من تک دختر باشم چه 6 تا خواهر دیگر هم داشته باشم به هر حال کاوه معاف میشود ، آقای مدیر یا میدانست و خودش را به آن راه زد یا نمیدانست و نفهمید که من دروغ میگویم ، با مرخصی موافقت کرد.

دلم هوای آن خانه را کرده بود ...

طرح مبارزه با بیکاری زنان در ار اک با موفقیت انجام شده ، پنج شنبه عصر به قصد خرید سری به خیابان ملک زدم و در کنار هر کدام از تیر چراغ برق های خیابان دو تا خانم چادری ایستاده بودند و تا من از سر ملک بروم ته ملک 269 مرتبه شنیدم دخترم حجابتو رعایت کن ....

از خیر خرید گذشتم و رفتم خانه مادربزرگم ، دم در برخوردم به دو تا دختر خاله ها که خودشان را فشن کرده بودند و داشتند میرفتند بیرون ، گفتم بابا من با این قیافه 269 مرتبه تذکر گرفتم، شماها حتما امشب بازداشتگاه خوابیدین ها .... پشت چشمی برایم نازک کردند و گفتند نه خیر ما بومی اینجا هستیم فاطی کماندوها میشناسنمون ....

جمعه عصر همه میخ تلویزیون شده بودند ، برنامه ای نشان میداد درباره طرح مبارزه با اراذل و اوباش ، تمام که شد قبل از اینکه کسی چیزی بگوید گفتم : من کلا با اعدام مخالفم ، محاکمه هم باید در دادگاه وبا حضور وکیل مدافع و اینها باشه .... ادامه حرفهایم میان هیاهوی بقیه گم شد که متفق القول بودند نباید مثلا کسی را که به دو تا بچه تجاوز کرده و بعد آنها را کشته اعدام کنند ، داشتم خوشحال میشدم که عجب فامیل روشنفکری دارم و اینها .....که یک گفت : آره اعدام واسه اینا کمه باید حبس ابد بهشون بدن بعد هر روز شکنجه شون کنن ، دیگری گفت به نظر من باید ذره ذره رو بدنشون روغن داغ بریزن ، اون یکی گفت باید تیکه تیکه شون کنن ....

پ ن : آرشیو را فعال میکنم محض خاطر شما
...................................................................................................
باران که میبارد همه چیز به هم میریزد و آنقدر آدم ها تند رد میشوند و سرشان به گریبان خودشان است که دیگر هیچ کس به دو تا دختری که سربالایی شریعتی را تند بالا می آیند و آواز میخوانند توجه نمیکند....

قابل توجه : آقا یا خانم کامنت گذار ناشناس

بهتر نبود اسمی ، آدرسی ، چیزی میگذاشتی تا من مجبور نشوم اینجا بنویسم که من خیلی شده که بخوام کاری رو انجام بدم و حس کنم که احمقانه است ولی وقتی اون کارو نکردم و بعد فهمیدم که حس ام اشتباه بوده بیشتر احساس حماقت کردم... اینه که ترجیح میدم به حس هام زیاد اعتماد نکنم...
...................................................................................................
سه گانه
یک
پدر و دختر
آخر شب میرسیم خانه ، آسانسور کوچک است و باریک ... فرصت میدهد آدم ها خیلی نزدیک به هم بیایستند .
خسته ام ، کمی خودم را رها کنم و سرم را می گذارم روی سینه اش ....
گونه ام گرمای بدنش را از میان یقه باز پیراهن حس میکند ... نفس میکشم و بوی خوبی میپیچد میان بینی ام ، بوی پوست تن آدمی که دوستش دارم .... کاش ساختمان 20 طبقه بود یا 30 طبقه ، دلم میخواهد زمان همین طور بیاستد و من گرمی دست هایش را دور شانه هایم و هرم نفس هایش را روی موهایم حس کنم....
دو
حالگیری
آسانسور میرسد طبقه چهار و یکی در را باز می کند....
در سه سالی که در این ساختمان ساکن هستم گاهی روزهای متوالی میگذرد و من چشم ام به هیچ یک از همسایه ها نمی افتد ، حالا این موقع شب همه شان ایستاده اند پشت در آسانسور و ما را نگاه میکنند ....
معرفی میکنم .... آقای فلانی ساکن طبقه سوم ، آقای فلانی ساکن طبقه دوم ... پدرم .... کلمه پدر را محکم ادا میکنم ، از موضع قدرت انگار ... این جواب آن نگاه های خیره شان وقتی در را باز کردند و ما را در آغوش هم دیدند می دهد ....
سه
خانه ای روی آب
لوله آب گرم شوفاژ همسایه طبقه پنجم سوراخ شده و از دو روز قبل که موتورخانه را روشن کرده اند و آب افتاده داخل لوله ها تا همین امشب یک بند، از کف خانه طبقه پنجم که میشود سقف خانه همسایه طبقه چهارم، آب ریخته پایین ... حالا کف آپارتمانشان را تا بالای قرنیز دیوار آب گرفته و فرش ها و وسایل روی آب شناورند... از سقف و دیوار ها آب میچکد پایین... بوی نم و ماندگی پیچیده توی راهرو ....
...................................................................................................
نه تو نرفتی ، تو هنوزم اینجایی !
1- دیشب با دوستی رفتیم سینما سپیده برای دیدن فیلم مندرلی، جمعا 8 نفر سانس 9:30 داخل سالن بودند ، اول که فیلم صدا نداشت، یک کمی که صبر کردیم صدای فیلم آمد ولی آنقدر آهسته بود که صدای فن های سالن بلندتر شنیده میشدند، بعد زیرنویس اش افتاده بود پایین پرده سینما و دیده نمیشد، یکی دو نفر رفتن و اعتراض کردند ، درست نشد، یکربعی از فیلم را در همان شرایط دیدیم که فیلم کلا خراب شد و نصفه نیمه دیده میشد ... من اول میخواستم توی سالن دو تا داد بزنم و فحش بدهم، اما دوستم گفت بهتر است متمدنانه برخورد کنیم ، پول بلیط را پس گرفتیم و رفتیم شام خوردیم ...
نمیدانم چرا این روزها سرو ته همه برنامه های فرهنگی ما به خوردن ختم میشود ...
2- امروز دوستانم که همیشه با هم سفر میرویم صبح راه افتاده اند به سمت شاهرود که بعدش بروند کویر... با همان توری که دفعه قبل رفته بودیم جنگل ابر ، عکس هایی از کویر طرود را در لینک زیر میتوانید ببینید.
من امروز امتحان پایان ترم زبان دارم و هنوز هم دارم فکر میکنم ارزش این امتحان بیشتر است یا سفری که ازش جا ماندم ، دیشب ساعت 12 شب هنوز میخواستم زنگ بزنم و بگویم من هم می آیم .... اما بر وسوسه نفس غلبه کردم ...
عکس هایش را بعدا از بچه ها میگیرم و میگذارم اینجا تا دلم بیشتر بسوزد .....
...................................................................................................
خواب دیدم
پشت پنجره بلند پذیرایی خانه پدری ایستاده بودم و صورتم را سپرده بودم به نور گرم آفتاب ... چشم باز کردم ، مردی پایش را از روی نرده های بالای دیوار حیاط رد کرد و پایین پرید ، نگاهی به من انداخت ، راه افتاد و پله های تراس را یکی یکی بالا آمد
، دستش را گذاشت روی دستگیره و در را هل داد ....
جیغ کشیدم ، بقیه را صدا کردم ، کمک خواستم ، هیچ صدایی از گلویم بیرون نمی آمد .....
انگار برای لحظاتی برق رفت ... صفحه خوابم سیاه شد...
روشن که شد دست هایم را گذاشته بودم دور گردن مرد و فشار میدادم ....
بعد مثل اینکه از تاریکی مطلق یک دفعه پا به روشنایی گذاشته باشم و نور برای لحظه ای چشم هایم را بزند صفحه خوابم سفید شد ...
نور سفید که رفت به چهره کسی که گردن اش را میان دست هایم می فشردم نگاه کردم ... صورت گرد و کوچولوی کیانا بود....
از خواب پریدم ، نفس ام حبس شده بود یکباره رها شد ، تپش های تند و منظم قلبم را حس میکردم...
ساعت نزدیک 7 بود .. دیگر نخوابیدم....
تمام روز میان کار و خنده و حرف و تلفن و قرار و کلاس و .... یاد آن چهره میان دست هایم می افتادم ....

پ ن : عصری با پدرش آمدند خانه ام ... خودش را انداخت روی تخت و گفت رکسی بیا پدرمو در بیار..... دست هایش را گرفتم و چانه ام را فشار دادم زیر بغل و گلو و روی شکم اش ، میان نفس هایی که از خنده بریده بریده می شدند گفت رکسی بسه تو رو خدا بسه خیلی پدرمو درآوردی ....
...................................................................................................
خوبِ خوب ، بدِ بد ، افتضاح
یادم نمی آید چند سال است که میخواهم روش زندگی ام را عوض کنم ، مطمئن هستم که همیشه جمعه شبها وقتی تمیز و مرتب با شکم سیر توی تخت دراز کشیده ام تصمیم میگیرم که از فردا ، از همین شنبه دیگر شروع می کنم ، این شنبه هی پشت هم می آید و می رود و من به همان روش سابق هستم ....
امروز صبح این نوشته انار را خواندم ....
دلیل دوم این بود که دیدم ناله و غصه به نظر میاد یه جایی توی مخ آدم ثبت میشه. کلمات آدم بعد از یه مدت واقعیت آدم میشن. لباس میشن و به تن آدم میشینند. من خیلی دارم به این نکته میرسم که اگر میخواهی عوض بشی الزاما نباید از درونی ترین لایه شروع کنی تا بعد در زندگی روزمره ات این تغییرات نمود پیدا کنه. میتونی یه مدت خودت رو مجبور کنی که اونجوری که میخواهی بشوی زندگی کنی...خودت رو مجبور کنی که مثبت حرف بزنن، با خودت مثبت رفتار کنی، حالت رو که پرسیدند بلند و با لبخند جواب بدی...خلاصه حتی اگر هم باور نداری آدم موفق و توپی هستی اما جوری زندگی کنی که فکر میکنی آدمهای موفق و توپ زندگی میکنند...بعدش ممکنه انقدر این مدل زندگی که نقشش رو بازی کردی برات ملموس بشه که انگیزه کافی بشه بچسبی بهش
یادم افتاد یکی از همان چیزهایی که میخواهم تغییر بدهم ناله نکردن است.... هرچند به قول شبنویس غم همیشه جذابیت دارد اما من ترجیح می دهم بتوانم از این جذابیت دور باشم... دیشب به آن چیزهایی که همیشه غمگینم میکند فکر کردم و دیدم بیشتر آدم های دور و برم همان شرایط را دارند پس غم های من برایشان جذابیتی ندارد .
تنها هستم .... 90 درصد آدم هایی که میشناسم درگیر تنهایی هستند .
پدر و مادرم سن شان بالا رفته و من نگرانشان هستم ....پدر و مادر بقیه سنشان بالا نمیرود؟ ....
اوضاع کاری ام چشم انداز خوبی ندارد و شاید بیکار بشوم در چند ماه آینده ..... چند نفر جویای کار و ناراضی از شغل فعلی نام ببرم کافی است ؟
نمیتوانم آن طور که دلم میخواهد سفر بروم و دنیا را ببینم .... به تعداد انگشتان دست چپ دور و برم کسی را نمیشناسم که سالی یک بار بتواند خارج از ایران را ببیند
شادی در زندگی ام کم است .... حداقل 70 میلیون نفر دیگر در ایران درهمین فضای خالی از شادی و انرژی زندگی میکنند.

آن آخرین باری که ماندانا ایران بود هر بار که حالش را میپرسیدم با آنکه میدانستم احتمالا درگیر هزار تا کار و گرفتاری است میگفت خوبِ خوب... در ذهنم ماند که دوبار می گوید خوب... با تاکید...
...................................................................................................
ایران ایران ایران .... خون و مرگ و عصیان
سر کلاس زبان معلم 15 دقیقه وقت میدهد که هر کس در یک صفحه بنویسد در سه سال گذشته زندگی اش چه طور گذشته ؟
حالا چه می کند؟
و برای سه سال آینده چه برنامه ای برای زندگی اش دارد؟

نگاه میکنم به 14 نفر دیگر که مثل من زل زده اند به کاغذ سفید ، یکی با ته خودکار میان دو ابرویش را میخاراند ، دیگری پای چپ اش را مداوم تکان میدهد ، آن یکی ناخن انگشت کوچک اش را میجود و .....
مینویسم در سه سال گذشته سر کار می رفتم و......
هیچ چیز متفاوت دیگری به ذهنم نمی رسد.
حالا کار میکنم و ....
دیگر هیچی
برای سه سال آینده هنوز هیچ برنامه ای ندارم....
...................................................................................................
کجا بریم ؟ چی کار کنیم؟
میدانم که در همین تهران موزه ها و خیابان ها و مکان های زیادی هست که هنوز سر نزده ایم اما یک جمع 5-6 نفره بدون ماشین که هر کدام یک طرف شهر زندگی میکنند و باید قبل از 9 خانه باشند و وقت آزادمان هم بعد از ساعت 5 است به جز نشستن در کافی شاپ یا رستوران دیگر چقدر امکان انتخاب دارد؟
تئاتر که مدتی است تعطیل است ، کنسرت موسیقی درست حسابی هم که همیشگی نیست ... میماند سینما....
دست های خالی
كارگردان:ابوالقاسم طالبی متولد 1340 اصفهان، فارغ التحصيل حقوق قضايي. وي فعاليت هنري را با نگارش قصه هاي كوتاه آغاز كرد و پس از ساختن چند فيلم كوتاه 16 م.م و ويديويي، فعاليت در سينماي حرفه اي را سال 1371 با دستياري كارگردان در فيلم «بر بال فرشتگان» به كارگرداني جواد شمقدري آغاز كرد. او صاحب امتياز و مدير مسئول هفته نامه «سينما ويدئو» است.
نويسنده : ابوالقاسم طالبی
بازيگران:خسرو شکیبایی - فاطمه گودرزی - مریلا زارعی - اصغر نقی زاده - زهرا داوود نژاد - مسعود رایگان - مرشد شاه مرادی

از 10 دقیقه اول فیلم میفهمیم دختری ( مریلا زارعی) تنها با مادرش ( فاطمه گودرزی) زندگی میکند به خاطر تماس های زنی که مادرش را متهم به داشتن رابطه با مردی میکند به نام سیروس ( گویا سیروس قبلا خواستگار دختر بوده ) به مادرش مشکوک شده و پس ار تعقیب و گریزی مضحک متوجه میشود که پدرش ( خسرو شکیبایی ) از اسارت برگشته و به خاطر آسیبی که از موج انفجار دیده در آسایشگاه روانی بستری است ... پدر را به خانه می آورند ، به مزاحمت های تلفنی ادامه دارد ، پدر با یادآوردی خاطرات جنگ چندین بار دچار حمله های عصبی می شود...

فیلم دارای فیلم نامه بسیار ضعیف ، صحنه های اضافی و تکراری ، دیالوگ های مزخرف و شعاری و بازی افتضاح بازیگران است...
جناب طالبی بسیاری از همین صحنه های تکراری را از فیلم های دیگر وام گرفته ، صحنه شوخی اصغر نقی زاده ، مزه پرانی آخوند و آشپزی فاطمه گودرزی و.... را به دفعات در فیلم های دیگر دیده ایم.
مریلا زارعی باید بپذیرد که چهره اش شکسته شده و به درد بازی در نقش دختر 23-24 ساله نمیخورد و خودش را مثل ابولافضل پورعرب مضحکه نکند ....
جناب مسعود رایگان شما هم درگیر کرایه خانه هستید ؟
آقای طالبی یک ربع آخر فیلم تان تهوع آور بود و من طبق قسمی که دیشب خورده ام هر چه فحش ک دار به ذهنم می رسد نثارتان می کنم ... %$#^#$^$@#$@#)*^)*&)^&^%!$@#%@$#$&^%,

نتیجه : برای گذراندن یک عصر دلپذیر با دوستان همان کافی شاپ یا رستوران بهترین گزینه است.
...................................................................................................
ابتدای صفحه