دو روز قبلترش گفتم که میخوام یک وبلاگ با اسم و فامیل واقعی بزنم و یک مدتی هی به رژیم و سران و اینها فحش بدم ، بعد فوقش میان آدمو میگیرد میبرد یکی دو ماهی توی اوین نگه میدارد ، اونجا میگم آقا رُز خوردم و غلط کردم، وقتی آزاد شدم میرم اونور آب تقاضای پناهندگی می کنم ...
این فوق اش دو ماه میبرند اوین را یک جوری خونسرد گفتم انگار قرار است طبق قرارهای چند وقت یکبار با بچه ها برویم کافی شاپ ....

دو روز بعدترش که مجبور شدم به عنوان شاهد در یک پرونده مزاحمت تلفنی در دادسرا حاضر شوم داشتم فکر میکردم که خوب است من هیچ وقت عضو هیچ فرقه و دسته و جمعیتی نشوم چون با اولین پخ همه را لو میدهم که خودم را خلاص کنم....
خود زندان اوین که سهل است ... سیصد قدمی اش هم جرات ندارم پا بگذارم ...

پ ن : به گمانم رویه دادگاه ها در ایران این است که آنقدر شاکی را میبرند و می آورند که طرف خودش پشیمان می شود و شکایتش را پس میگیرد...
یکی آمده بود می گفت که هر روز یک نامه میگذارند زیر برف پاک کن ماشین اش و تهدید میکنند که ماشین ات را آتیش میزنیم .... افسر گفت : هر وقت آتیش زدن بیا شکایت کن...
یک آقایی هم آمده بود میگفت که برادر زنش اومده به زور زنشو و با بچه 10 روزش برده خونه خودش و به من هم فحش داده ...
افسر : چه فحشی داده ؟
مرد : گفت هیچ گهی نمیتونی بخوری ....
...................................................................................................

با کورسوی امیدی ته دل برای خرید بلیط نمایش غولتشن ها رفته بودم تئاتر شهر ... هوا ابری و گرفته بود و باد خاک و خاشاک را بلند می کرد و توی هوا می چرخاند .... پیاده روهای کنده شده خیابان انقلاب ، صدای نوحه عزاداری ... شربت نذری ... دختر های پیچیده در چادر سیاه ، مردهای ریشو و گشت ارشاد ...

بلیط تمام شده و تا یکشنبه هفته دیگر از پیش فروش خبری نیست ....

از آن عصر های دلگیر .... دلگیر ...

1

2

45

مهتا هم از راه می رسد و با هم قدم زدن بی هدفی را در پیاده روی پر از چاله چوله آغاز می کنیم از این سر به آن سر ...

ازآن عصر هایی که هیچ چیز خنده دار نیست ....

6

7

یک جلد کتاب ، یک سی دی و یک نوار کاست نتیجه خیابان گردی ...حالا چی کار کنیم تا شب؟

8

9

گوشه ناخن سبابه دست راستم را با دندان میکنم ، جایش میسوزد

10

راهمان را کج میکنیم به سمت کافه هنر ... یک پرس سالاد ماکارانی و یک پرس بشقاب کالباس ... پشت بندش دو تا کوپ شکلات و وانیل ...در حین خوردن هم مدام یادمان هست که از این شنبه قرار بگذاریم رژیم را شروع کنیم .. این شنبه لعنتی که هیچ وقت نمی آید.

12

نه واقعا ... تا کی آخه ؟

13

به سختی سعی میکنم خودم را زیر اولین ماشینی که رد میشود نیندازم...

14

حالا چی کار کنیم ؟

پ ن : عکس ها از کتابی به نام برای روزهایی که دمغی نوشته برادلی ترور گریو قرض گرفته شده ، مهتا این کتاب را قبلا برای 3890 نفر دیگر هم خریده که از این تعداد 879 نفر مفقود الاثر هستند و از بقیه هم خبری در دست ندارد ....نفر3891 هم من هستم که خدا به خیر کند

...................................................................................................
یوم النبکت .... ارض النکبت


مردي با اطلاع از ابتلاي پسرش به بيماري ايدز کليه او را به يک بيمار فروخته و مرگ وي را رقم زده است .شهريور ماه سال 85 مهندس 36 ساله هوا - فضا با پرداخت دو ميليون و 750 هزار تومان کليه پسر جواني را خريد. پس از انجام پيوند کليه در حالي که مهندس جوان مشکلات خود را پايان يافته مي ديد، دو ماه بعد با علائم تازه يک بيماري و تب شديد مواجه شد و پس از انجام آزمايش هاي تخصصي فهميد به بيماري ايدز و هپاتيت C مبتلا شده است. پزشکان علت ابتلاي اين جوان به بيماري را دريافت کليه تشخيص دادند. 17 ماه پس از پيوند کليه مهندس بيمار جان باخت و يک ماه پس از آن همسر اين فرد متوجه شد خود و فرزندش نيز به ايدز مبتلا شده اند.

http://www.etemaad.com/Released/87-02-29/97.htm روزنامه اعتماد مورخ 29/2/87



خودکشي دختر جوان پس از تعرض از سوي چهار مرد

دختر جوانی که به همراه نامزدش برای تفریح به اطراف شهر رفته بودند توسط چهار مرد دزدیده شد و مقابل چشمان نامزدش مورد تجاوز قرار گرفت.

http://www.etemaad.com/Released/87-02-30/97.htm روزنامه اعتماد 30 اردیبهشت 87


میگوید روزی نیست که زنی پا نگذارد داخل مغازه و با التماس نیم کیلو برنج بخواهد ، چشم هایش را می اندازد پایین و یواش میگوید روزی نیست که کسی تن اش را در مقابل یک کیلو برنج پیشنهاد نکند ....
فکر میکنم پس قضاب ها نان شان بیشتر توی روغن است ...

چرا راه دور می رویم ؟ سرزمین نکبت همین جاست ...
...................................................................................................
گریه کن ای ابرَک من ... یا ... ببار دیگه لعنتی
اینجا که من هستم ابرها دیشب سالاد کلم فراوان خورده اند ، کلی سروصدا میکنند ولی از بارون خبری نیست.

گفتیم امتحان کنیم ببینیم میتونیم با هم زندگی کنیم ، مثل قدیم ها ، اما از قدیم ها 5 سال گذشته و این هم خانه ای 3 هفته ای با پدر و مادرم من را به مرز جنون رسانده ...
من اگر بگویم رُز خوردم ، آن هم نه یک شاخه ، یک دسته بزرگ ... کافی است ؟

پ ن : به جای کلمه رُز هر چی دلتان خواست جایگزین کنید..


دیروز یک روز کاری فاجعه را گذراندم و در مرز انفجار از عصبانیت رسیدم خانه ، دوش گرفتم و ولو شدم روی تخت ، بعد مامان آمد با سین جیم کردن هایش ، چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ ... بعد من گفتم مامان خواهش میکنم انقدر سوال نکن ، بعد مامان گفت : با تو که نمیشه حرف زد ، بعد من گفتم ...
این من گفتم مامان گفت را اگر ادامه بدهم یک مجله خانواده ازش در می آید.


مامان قصد دارد یک سری جدید کتاب های به من بگو چرا را منتشر کند ... در این راستا من مدام به سوال هایی که با چرا شروع می شود پاسخ می گویم ...
پ ن 2: چرا آرایش نمیکنی ؟ این جدیدترین سوال مطرح شده سال 2008 است.


خواب دیدم که کسی که برایم خیلی عزیز است تصادف کرده و رفته توی کما ، من رسیدم بالای سرش توی بیمارستان ، گریه می کردم و میگفتم تو رو خدا پاشو ، آخه من حرف های خاله زنکیمو واسه کی بگم ...

پ ن 3 : این خواب نشان میدهد چقدر این روزهایم را پربار می گذرانم ...

الان آقای مدیر از آن اتاق داد زد خانم فلانی عجب هوای قهوه ایِ ها ....

پ ن : واضح هست که من کلا سیرداغ پیاز داغ همه مسایل را یک کمی زیاد میکنم ؟
...................................................................................................
وقت هایی که در کانون گرم خانواده میشینیم فیلم ببینیم من سر هر صحنه ای که هنرپیشه ها یک کمی پا را از ماچ و بوس فراتر بگذارند بلند میشوم به بهانه چای ریختن میروم توی آشپزخانه ... حالا اگر این پا فراتر گذاشتنِ خیلی طولانی شود چای را میگذارم و میروم دستشویی .... اگر پا فراتر گذاشتنِ سروصدا هم داشته باشد که مجبور می شوم سیفون را هم بکشم بعد بنشینم روی توالت فرنگی و از کنجکاوی بمیرم.


دیشب
بالشت را زدم زیر بغلم و ملحفه را انداختم روی دوشم و راه افتادم به طرف اتاق ...
مامان لیوان چای به دست پرسید: کجا ؟
میرم فیلم ببینم ... ابرویش را بالا انداخت که وا! خوب بیا بشین با هم ببینیم...
فیلم ها را زیر و رو میکنم بلکه یک فیلمی در زیر مجموعه سلیقه پدرم ( که بالاخره نفهمیدم چی دوست دارد ) و سلیقه مامان ( خانوادگیِ هیجان انگیزِ رمانتیک ) و خودم پیدا کنم ...
این که نه ... اون هم نه ... این یکی هم نه ... این ؟
Sliver
و البته که با دیدن عکس خانم شارون استون روی جلد باید می فهمیدم که نیمی از فیلم را باید چای بخورم ، نیم دیگر را در دستشویی سر کنم و باقی شب هم از اثرات لیوان های چایی درست حسابی نخوابم.
...................................................................................................
سه شنبه هفته پیش بود ، عمه آمده بود دیدن پدرم ، قبل از رفتن یواشی کاوه را کشید کنار ، من گوش خواباندم ببینم چی پچ پچ می کند ، گفت : جمعه ناهار میخوام دلمه بپزم بیا اونجا ، نیم نگاهی به من که تک تک سلول های بدنم تبدیل به حسگر صوتی شده بود انداخت و خیلی آرامتر از قبل گفت به رکسی نگو دلمه دوست داره دلش میخواد...
من مثلا نشنیدم....
رکسی دلش دلمه ای میخواهد که از بهمن 84 به بعد نخورده و دیگر هیچ وقت هم نمیخورد ...
رکسی دلش شکست...
حالا به این قبله حاجات اگر من پایم را دیگر خانه عمه گذاشتم ...

مامان 28 سال عروس مادربزرگ ام بودی، دلمه برگ پختن را یاد نگرفتی؟
کتاب آشپزی را میگذاریم جلویمان ...
برگ دلمه نیم کیلو .. ننوشته برای چند نفر...
صدای پدرم از پشت روزنامه می آید که باید 50 تا دلمه بشه ...
50 تا برای 6 نفر؟ یعنی همه اش نفری 8 تا ... آخه این به کجای من میرسه ...
گوشت نیم کیلو ... اوهه چه خبره ...
سبزی های معطر... خوب میمردی توضیح میدادی این سبزی معطر شامل کدام سبزی ها می شود آخه؟
پیاز ....
همین؟
پس لپه اش کو؟ مطمئن هستم که مادربزرگ ام دلمه برگ را با لپه می پخت ، مامان به حافظه اش فشار می آورد . کاوه از توی حمام داد میزند: باقالی نداشت ؟
اون کوفته است که باقالی داره بچه ...
سر لپه به توافق می رسیم . چهارشنبه شب شام دلمه ...
مامان قسم میخورد که اگر یک دلمه ای نپختم دهن عمه ات وا بمونه ... آ ....
...................................................................................................
16 سال در خانه ای زندگی کردم که حیاط داشت و باغچه. به جز همان دو تا یاسی که یکی اش را کاوه کاشت و نمیدانم چرا کچلی داشت و یک سال گل میداد و یک سال گل نمیداد و آن یکی که من کاشتم ، دو سه تا نهال آلبالو هم کاشتیم که چند سال بعدش نمیدانم چرا باید کنده می شدند ، یک وقت هایی هم سبزی خوردن میکاشتیم که از بس این گربه ها خودشان را لالوی این سبزی ها می مالیدند و کارهای بیناموسی می کردند سبزی کاشتن هم تعطیل شد ... بعد که مامان پرده خرید متری 14 هزار تومن مدام نگران بود که پرده نماند لای در تراس و کثیف و پاره بشود ، نسبت به پرده کنار رفته هم حساسیت داشت ،
کلا نسبت به خیلی چیزها حساسیت داشت و دارد و من هم پا گذاشته ام جای پای خودش ، گاهی مچ خودم را میگیرم که با دقت هر چه تمام تر رومیزی روی میز ناهار خوری را تنظیم می کنم انگار که زندگی ام بسته به آن یک میلیمتر جا به جا شدن رومیزی دارد.
.
به هر حال که این باغچه بیچاره همیشه خشک و خالی افتاده بود. آخرین سالی که ارا ک بودم شوهر خاله کوچیکه یک نهال انجیر آورد و گفت این پیوند بین گلابی و انجیر است و دستش را اندازه یک کاسه کرد و گفت انجیر میدهد این هوا ... ما هم اسم میوه اش را گذاشتیم انلابی ...
انلابی ها بعدا اندازه شدند این هوا ، در مایه های اندازه گردوی با پوست ، خلاصه که به گلابی ربطی ندارند.
بگذریم
ته ماجرا اینکه من دلم باغچه میخواهد و گل و گلدان ... حاضرم به یک تراس هم رضایت بدهم که بشود چند تا جعبه خاک گذاشت و گل و سبزی کاشت ، نمیدانم چرا برایم یک جور حس مراقبت کردن دارد ... حوصله ندارم فکر کنم به اینکه از نظر روانشناسی اینکه این حس محبت کردن که دارد قلمبه می شود و نمیتوانم به کسی ابرازش کنم را می خواهم صرف گلدان ها و جعفری و پیازچه و تربچه و اینها کنم یعنی یک جای کار دارد می لنگد ها ...
خدایی یکی بگوید ته این همه که من نوشتم چی میخواستم بگویم...
...................................................................................................
مامان میگوید : شام می خوایم بریم پارک ، هم پدرت یه هوایی عوض میکنه ، هم کیانا بازی ... کتی اولویه پخته ، بی نمک ..
از بعد از سکته پدرم این کلمه بی نمک را روزی چند بار می شنوم...
زیرانداز و فلاسک چای و سبد غذا را برمیداریم و می رویم پارک صدف ، بالای شمس آباد ، نسبتا شلوغ است ، تازه نشسته ایم که صدای داد و بیداد چند نفر بلند می شود ، چند تا پسر دعوایشان شده ، دو سه نفر پیرهن هایشان را در می آورند ، من کیانا را می چسبانم به خودم ... از هر طرف پسرها می دوند سمت دو سه نفری که درگیر شده اند ....
بچه کو نی ... میدم کو نتو پاره کنن ، ک..کش ... خواهرتو.... مادرتو.... یکی با لگد میزند به چراغ های پارک ، حباب های شیشه ای پشت هم می افتند و می شکنند ، پسره دست می برد یک تیکه شیشه تیز بر می دارد و می افتد دنبال آن یکی ، سه چهار نفر به دو فرار می کنند جمعیتی هم به دنبالشان ، با دست های لرزان شماره 110 را می گیرم ...
یک ربع بعد
غائله خوابیده انگار ... از 110 هم خبری نیست ، نگهبان پارک با جارو خرده های شیشه را جمع میکند ، بچه ها بازی را از سر می گیرند ...
کیانا هنوز هیجان زده است ، با آن چشم های گرد شده در گوش من می گوید رکسی کو ن همون باستَنِ ؟

پ ن : به باسن می گوید باستَن
...................................................................................................
ابتدای صفحه