کاملا طبیعیه وقتی شش هفت تا دختر جوون با هم توی یک محیط کار میکنند،سوژه اول
صحبتهاشون مد لباس و لوازم آرایش و خرید از پاساژقائم وقیمت اجناس مختلف و غیره
باشه . کاملا طبیعیه که من هم قاطیشون بشم . این که دیگه عذاب وجدان نداره.
گور باباشون که مجلسو گرفتن دست. یعنی ما خودمون 2 دستی دادیم بهشون. گور
باباشون که بازم خیلی ها رفتن رای دادن. اصلا گور باباشون که حداد عادل پف...
رای اول مجلسو آورد و از این به بعد 4 سال به عنوان رئیس مجلس باید ریخت نحسشو ببینیم.
نوش جونشون که دارن مملکتو می چاپن....گور باباشون که خیلی از مردم زیر خط فقر
زندگی می کنن....
عوضش همکارم یک کفش فروشی پیدا کرده که حراج زده ،کفشهای ترک هشتاد
نود هزار تومنی رو میده 30 تومن.خیلی عالیه نه ؟
...................................................................................................
می تونم اینجا توی کمد قایمش کنم. لا به لای رختخوابها....شاید هم توی
کتابخونه بین کتابها... شاید هم توی کشو ..همونی که درش همیشه قفله.
زیر فرش هم بد نیست. اون صندوق قدیمی مامان بزرگ هم خوبه.یا اون کیفه
که پدرم همیشه مدارکشو توش نگه می داره. زیر تخت هم میشه.یا میز کوچیک کنار
تختم. توی کیف دستیم هم بد نیست. همیشه هم با خودم می برمش سر کار.
شاید بتونم از بانک یک صندوق امانات بگیرم.
بالاخره یک جایی باید باشه که من بتونم دلمو پنهان کنم.....
بچه که بودم از دریا می ترسیدم. به نظرم مثل یک غول گنده میومد که دهنشو باز کرده و
زبونشو درآورده و منتظر دختر کوچولوهاست که ببلعدشون. هر وقت کنار دریا می رفتیم
سعی پدرم برای از بین بردن ترس من شروع میشد .همیشه هم بی حاصل بود .
گاهی منو زیر بغل میزد و می رفت وسط آب. یادم میاد که جیغ می کشیدم و مثل یک
خرچنگ چهار دست و پا به پدرم می چسبیدم. پدرم بهم اطمینان میداد که هیچ اتفاقی
نمیوفته ومراقب منه ،ولی من فقط چشمهامو میبستم و چهار چنگولی بهش می چسبیدم.
فکر کنم آخرش پدرم به نتیجه رسید که بزاره این ترس خودش ازبین بره. در سفرهای بعدی
همیشه کنار ساحل بازی می کردم. رقص موجها رو تماشا می کردم و عاشق این بودم
که پای برهنه روی موجهای کوچیک کنار ساحل راه برم. توی یکی از همین سفرها مامان
برام یک بیلچه خرید.از همونهایی که یک سطل کوچولوی قرمز هم داره. کنار ساحل
می نشستم و ماسه بازی می کردم. اولین بار که یک چاله کوچیک کندم و به آب رسیدم
فکر می کردم چه کشف بزرگی کردم. خیلی خوشحال شده بودم. با هیجان برای همه تعریف
کردم که چاه آب پیدا کردم. یادم نیست بعد چی شد...شاید همه خندیدن شاید هم یکی
علتشو برام توضیح داد...نمی دونم...
به هر حال امروز به این فکر می کردم که ای کاش همه چیز در زندگی به واضحی و سادگی
رسیدن به آب در کنار ساحل بود.
...................................................................................................
چه چیزیو می خوام اثبات کنم خودم هم نمی دونم.مستقل بودنمو؟ ...می خوام ثابت
کنم که می تونم..به کی؟ به خودم؟به خانواده ام؟ میدونم که می تونم... یواش یواش
پیش میرم ومنتظر آینده هستم. گاهی آرزوهام به نظرم دور از دسترس میان. گاهی
آینده برام تاریک ومبهمه. دلم می خواد چراغی در دست داشتم.راه برام روشن میشد.
دیگه انقدر سکندری نمی خوردم. با این حال سعی می کنم آهسته و آرام پیش برم.
راه های زیادی پیش رو دارم.می تونم بعضی رو که آسونتر و هموارتر هستن انتخاب کنم.
ولی دلم می خواد برای آینده ای که در ذهنم دارم زحمت بکشم. این جوری فکر کنم بیشتر
از رسیدن بهش لذت می برم.می دونم که زیاد قوی نیستم. می دونم که هر کسی یک
ظرفیتی داره و ظرف من هم گاهی لبریز میشه. به کمک احتیاج دارم .
به همراهی و همدلی....به اینکه احساس کنم کسی هست که اگر زمانی خواستم دستمو
روی شونه اش بزارم وکمی استراحت کنم. آهسته و آروم پیش میرم و منتظر آینده هستم.
...................................................................................................
کوچولو این موقع سال اینجا چی کار میکنی؟بیا تو، نمی خواهی بشینی و خستگی
در کنی؟حتما از راه دوری آمده ای،هوا هم سرد است،بنشین و گرم شو،من هم امشب
تنها هستم.می توانیم پشت پنجره بنشینیم و چای بخوریم و به صدای باد گوش بدهیم.
بقیه دوستانت کجا هستند؟ تو گم شده ای؟ برای کسی خبری می بردی و راهت را گم
کرده ای؟شاید کسی جایی منتظر توست.چشم به راه .پس اینجا چه می کنی؟ عجله کن.
شال و کلاه بردار، کسی جایی منتظر توست. برخیز و راه بیوفت.باد هم می وزد.
راه برایت هموار تر می شود.مسیرت رابه باد بگو.او تک تک خانه ها و آدمها را می شناسد.
بیشتر آدمها با او درددل می کنند. باد به حرفهای آنها گوش میدهد.گمشده ات را پیدا می کند.
راه بیوفت.

#قاصدک هان چه خبر آوردی
از کجا و از که خبر آوردی
خوش خبر باشی ، اما و اما ،گرد بام و بر من بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری ،نه ز دیار و دیاری ، باری
برو آنجا که بود چشم و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک در دل من همه کورند و کرند.
قاصدک ابر های همه عالم در دلم می گریند

( مهدی اخوان ثالث)
...................................................................................................
جاده پیچ در پیچ،تاریکی مطلق که با نور هر ازگاه ماشینی روشن می شود
و دوباره تاریکی مطلق.
موسیقی....جادویی دارد این موسیقی....آرام آرام تمامی تنت را تسخیر می کند.
گرم میشوی...چشمانت را می بندی و خودت را به راه و موسیقی می سپاری.


#یاسمن گل که لطف کردی برام کامنت گذاشتی،من هم خوشحال میشم بیشتر باهاتون آشنا بشم.
خارج از دنیای مجازی نت.
...................................................................................................
صبح ها قسمتی از راه را پیاده می آیم.خیابانها شلوغ است. پر از آدمهایی که عجله دارند.
مردان و زنانی که با شتاب راه می روند. گاهی سعی می کنم بفهمم در ذهتشان چه
می گذرد.کرایه عقب افتاده سر برج؟ شهریه دانشگاه؟واحد پاس نشده؟ بچه مریض؟
قیافه هایشان خسته است.چشمهای پف کرده از بی خوابی شب.زنها خستگیشان را زیر
لایه ای از آرایش پنهان می کنند.کمی که دقت می کنم خستگی را روی پوستشان ، در
نگاهشان،راه رفتنشان، شانه های افتاده شان و در نگاهشان میبینم. دلم برای زنها بیشتر
می سوزد.زودتر پیر میشوند.چروکهای ریززیر چشمهایشان را با لایه ای کرم می پوشانند.
تارهای سفید موهایشان را با رنگ پنهان می کنند.برابری با مردان برایشان بهای سنگینی دارد.کار بیشتر حقوق کمتر...
می دونم که باید صبر کنم .سخته ولی باید شکیبا باشم.
اینو از همه نشانه های اطرافم می فهمم.
...................................................................................................
راستش اصلا به فال گرفتن اعتقاد نداشته و ندارم.ولی وقتی بچه های شرکت پیشنهاد کردن
بریم پیش یک آقایی به نام دکتر بیگی (ظاهرا توی تهران خیلی معروفه)وسوسه شدم برم.
برای اینکه تو جمع بچه ها باشم و بیشتر با هم آشنا بشیم. اعتراف می کنم که با تعریفهای
بچه ها از جناب دکتر حسابی کنجکا و شده بودم که ببینمش. از صبح کلی سر این قضیه توی
شرکت کلی خندیدیم. یک کمی هم بابت 5000 تومنی که توی جوب ریخته میشد دلم
می سوخت.وقتی توی اتاق روبروی یک مرد نسبتا میان سال و خیلی مرتب و دوست داشتنی
نشستم هیچ چیز به نظرم خنده دار نیومد. چنان راجع به زندگی من حرف زد و تاریک ترین
زوایا و گوشه های زندگی خصوصی منو به اضافه اسم خودم ،برادرم،پدرم و کلی آدمهای
دیگه برام گفت که اگر بین بچه ها غریبه نبودم شک می کردم که یکی از اونها قبلا این ها رو
براشگفته . هنوز هم نمی تونم باور کنم. ولی یک جوری گیج شدم.
...................................................................................................
در ادامه دیوانگی دیروز

انقدر حس های مختلف دارم که تشخیص دادن و تفکیک کردنشون برام مشکل شده.
درست مثل زمانی که وارد مغازه عطر فرشی میشم و بعد از امتحان چند تا عطر
انقدر بینیم و سرم پر از بوهای گرم و سرد و شیرین و ... میشه که بعد از چند لحظه
قادرنیستم حتی بوی سیگارو که انقدر بهش حساسم تشخیص بدم.
حسهایم همه قاطی شدن،گاهی احساس سبکی و راحتی می کنم،انقدر که دیگه از شدت
خوشبینی نه تنها نیمه پرلیوانو می بینم بلکه حجم لیوانو هم دو برابر فرض میکنم.
بعد از خوشبینی زیادی هم گاهی آدم احساس حماقت بهش دست میده، حس لوسی هم که
اصلا از ازل توی وجودم بوده گاهی غلیان می کنه و بالا میزنه،یک مقداری هم محبت
قلمبه شده هست که داره کم کم به توده سرطانی تبدیل میشه.حس دلتنگی هم برام طیف
وسیعی داره و شامل خیلی آدمها و مکانها وچیزهای دیگه میشه وتابع هیچ قانون خاصی هم
نیست.احساس رضایت و خوشحالی هم برام انقدرنوسان داره که گاهی از شدت تلاطم
فکر میکنم توی یک قایق کوچیک وسط اقیانوس توفانی نشستم.
امروز صبح انقدر خوشحال و شاد بودم که دیدن یک مورچه کوچولو روی میزم کلی
باعث تفریح شد. مگه نه اینکه مورچه ها این وقت سال باید توی لونه اشون قایم شده باشن؟
الان انقدر خسته ام که یک بلیط رفت و برگشت با مخارج 15 روز سفر به جزایر هاوایی
هم باعث خوشحالیم نمیشه. یک مقدار زیادی از حس های این روزهام هم زنانه است.
حرف زدن راجع به حس های زنانه هم برام سخته. دلم می خواد انقدر شهامت داشته باشم که
بتونم اون تفکرات مسخره و عوضی که عین درخت بائوباب توی ذهنم ریشه دوندنو از
بیخ بکنم و راحت و بدون دغدغه و بدون ترس از قضاوت شدن از همه حسهای درونم بنویسم.
...................................................................................................
امروز دلم نمی خواست بیام سر کار. آخه توی این هوای ابری و سرد کی دلش
می خواد توی یک اتاق بشینه و ذل بزنه به کامپیوتر. به جاش بدم نمیومدبشینم توی
ماشین،با یک موسیقی آروم ، یه جاده پیچ در پیچ.......
وای فکر کنم امروز دیونه بشم.
پیاده روی هم بد نیست، مخصوصا روی برگهای ریخته که زیر پای آدم خش خش میکنن.
با یک جفت دست گرم که پذیرای دست های یخ زده آدم باشه.
یه آتیش بزرگ هم خیلی مزه میده. بشینی روبروش و بزاری صورتت از هرم گرما گل
بندازه و همه تنت بوی دود بگیره.یه ساحل آروم هم بد نیست.قدم زدن روی شنها این وقت
سال حس خوبی به آدم میده.
فکر کنم دیگه دیونه شدم.

پ.ن:برای تکمیل دیوانه شدن من دو تا کلاغ نشستن روی هره دیوار و با
نوای یکنواختی قار قار میکنن. گاهی می پرن یک دوری میزنن و دوباره
بر می گردن سر جای اول و قار قارو از سر می گیرن.
...................................................................................................
افتخار آشنایی با یکی از بی شرفترین و .... ترین و ....ترین آدمهای روزگار نصیب
ما شد. یکی از کاندیدهای مجلس هفتم که صلاحیتشون هم تائید شده و این خودش جای
سوال داره.برای انجام کارهای تبلیغاتیش یک هفته ای اینجا بود و مخ مارو خورد .این آقا
دارای دکترای حقوق از دانشگاه کوفت و زهرمار ایالت فلان آمریکا و عضو انجمن فلان و
..... فلان و
خوشتیپ،قدبلند و خوشپوش و ریش و سبیل زده که روز اول باعث تعجب ما شد. روز دوم
فهمیدیم با چه مارمولکی طرف هستیم. خودشو کاندیدای مستقل معرفی می کنه ولی از
اون راستهای افراطیه.آقا آقا از دهنش نمی افتاد. چند روز آخر انقدر روی اعصاب بچه ها
راه رفته بود که کم مونده بود دعوا بشه.
از حوزه کرج هم کاندید شده و اطمینان صد در صد داشت که به مجلس راه پیدا می کنه.
دیدن این آدم باعث شد یک ذره انگیزه ای که برای شرکت در انتخابات داشتم شوت شد هوا.
همین جا می خوام اون دوتا رایی که به خاتمی هم دادم پس بگیرم.آهای رای منو پس بده....
...................................................................................................
نشانه ها .....آدمها ... حرفها.....رفتارها
گیجم می کنن،آدمها بیشتر گیجم می کنن ، حرفها از آدمها بیشتر
بین این همه آدم و حرف و نشانه و آوا می چرخم
...................................................................................................
# پارسال برای روز ولنتاین یک خرس سفید کوچولو هدیه گرفتم ، همونی که تا مدتها توی
تخت بغلم می خوابید ، موبایل که خریدم جایگزین خرس سفید کوچولو شد ، با این باور که
همیشه در دسترس باشم ، خرسم پوست نرم و دستهای کوچولو داشت ، بغلش که می کردم
گرم میشدم،موبایلم بوی آهن میده ، سفته و شبها گاهی که دستم بهش می خوره سردم میشه .
اصلا هم دوست ندارم بوسش کنم.

# روزنامه شرق امروز مطلب کاملی در مورد روز ولنتاین ، فلسفه این روز و
اهمیت این روز در کشورهای مختلف نوشته .
...................................................................................................
مي توني كور باشي يا كر و يا حتي هر دو.ولي ميتوني احمق نباشي
...................................................................................................
حس بودن در يك آغوش گرم و قوي برام لذت بخشه. شنيدن
كلمه عزيزم دلمو ميلرزونه،شنيدن دلم برات تنگ شده بود عسلم
قند رو توي دلم آب مي كنه. حس اينكه بدوني دوستت دارن بدون
هيچ قيد و شرطي و براي هميشه. اينكه بدوني اين دوست داشتن
تموم شدني نيست، برايم لذت بخشه،حس امنيت داشتن و حمايت شدن
و بودن در خونه اي كه هر گوشه اش برام بويي داره و لمس كردن اشيايي
كه برام آشنا هستن همه و همه بهم آرامش ميده،آرامشي كه هميشه
احتياج دارم.
براي اين دوست داشته شدن لازم نيست هميشه چيزي رو اثبات كنم.
هيچ وقت ازم مدرك نمي خوان، درست مثل يك اصل رياضي پذيرفته شده است
بدون نياز به اثبات.اين تنها دوست داشتن و دوست داشته شدني كه هيچ وقت
ترس از جدايي و فراموشي نداره ، هيچ وقت.....تنها دوست داشتني كه دوري و
جدايي هم چيزي ازش كم نمي كنه.حسادت هم توش جايي نداره،چون انقدر ازش
مطمئن هستي كه هيچ چيزي توي اين دنياي بزرگ نمي تونه باعث بشه بهش
شك كني.
...................................................................................................
خونه من دارم میام. فردا شب اونجا هستم . منتظرم باش.
کاش میشد امروز و فردا عقربه های ساعت تند تر حرکت کنن،اصلا با هم مسابقه
بزارن ، هر کدوم زودتر برسه به ساعت 3 بعد از ظهر روز 2 شنبه یک ماچ آبدار طلبش.
کلی خرید کردم . نمونه کامل یک شهرستانی !!!!تند تند هم زنگ میزنم چیزی نمی خواین
بخرم ، فقط داداشمه که دست رد به تعارف های من نمیزنه . آهای من دارم میام.....
هیچ وقت فکر نمی کردم دلم برای شهر کوچیکم تنگ بشه. برای کارخونه های گنده و
بی ریختش که به محض ورود به شهر توی ذوقت میزنه ، برای خیابون های باریک و
شلوغش و برای همه آدمهایی که 26 سال باهاشون زندگی کردم.....

پ.ن : این روزها هیچ کسی وجود نداره که بخوام توی چشمهاش نگاه کنم و حرفی بزنم...
هیچ کس... این روزها من هم حرفی برای گفتن ندارم...جز اینکه دلم تنگ شده ...
برای خیلی چیزها و خیلی کسها ....و فکر کنم انقدر گفتم دلم تنگ شده
دلم تنگ شده ... که گندشو مسخره کردم!!!!اون کسی هم که توی پست قبلی نتونستم
بهش حرفمو بزنم من بودم توی آینه ....من از توی آینه چنان نگاهی بهم انداخت که
نتونستم بگم دلم تنگ شده.......
...................................................................................................
شاید اگر اون جوری توی چشمهام نگاه نکرده بودی حرفم را زده بودم.
تا به کی باید رفت از دیاری به دیار دیگر
نتوانم، نتوانم جستن هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهار دیگر

(فروغ)

نگاه من ، دلم برایت می سوزد. دستهای من، دلم برایتان می سوزد.
دلم برای دلم هم می سوزد.
...................................................................................................
میشه من یه کوچولو خودمو لوس کنم؟فقط یه کوچولو؟
لوسی خونم اومده پایین....کسی نبود؟


#فنجونو توی دستش گرفت و چرخوند و گفت : ام ...اوم.. میدونی باید یاد بگیری سرتو بالا
بگیری و توی چشمهای طرف مقابلت نگاه کنی و حرف بزنی . یادت باشه سرت بالا باشه.مستقیم
توی چشمهای طرف مقابل نگاه کن.
گردنم درد گرفت.
...................................................................................................
ابتدای صفحه