صبح ها از میدان نزدیک خانه که رد میشوم خانم ها صف ایستاده اند برای سبزی .... عصرها که برمیگردم تنها چیزی که باقیمانده چند دسته سبزی پلاسیده است که دیگر به درد خوراک ببعی میخورد.... از سه ماه پیش که مامان رفته توی خانه از سبزی خوردن خبری نبوده.... امروز سر میرداماد چشمم افتاد به دسته های کوچک ریحون و جعفری و نعناع و ... چند تایی خریدم و با خودم آوردم شرکت .... همکارم برایم پاکشان کرد و ریخت توی کیسه که ظهر با خودم ببرم خانه....

پرسید چه رشته ای درس خوندی؟ جوابم را که شنید گفت این آخرین رشته ای بوده که میتوانسته تصور کند من خوانده باشم....
من مهندسی کامپیوتر نرم افزار خوانده ام ... و سه سال است که در زمینه ابز ار د قیق آب کار میکنم. ( دستگا ه های انداز ه گیری آ ب مثل کنتو ر ، فشا ر سنج ، ثبا ت و ... )
خیلی مرتبط هستند ؟

مامان و پدرم یک شنبه هفته دیگر برمیگردند و من خوش اخلاقم .....
...................................................................................................
مدتی است خواب شبهایم با کابوس همراه است ... صداهایی که در طول روز طبیعی هستند شبها به گوشم ترسناک می آیند، آهنگ یکنواخت موتور یخچال ... صدای تق تقی که گاهی از شیر آب آشپزخانه میآید ... بالا و پایین رفتن آسانسور...همه از جا می پراندم...
دیشب یک ساعتی پیاده روی کردم ، نزدیک های 10 رسیدم خانه ، دوش گرفتم و تصمیم داشتم بقیه شب را فیلم ببینم...
نزدیک های 11 دوباره صدای فریاد های زن از طبقه بالا بلند شد...... بار اول چند روز پیش که صدای جیغ اش را شندیم فکر کردم اتفاق بدی برایش افتاده و کمک میخواهد ، نفهمیدم پله ها را چه طور بالا رفتم و پشت در خانه اش رسیدم، صدایش میآمد که میگفت چرا میزنی ... نامرد چرا میزنی ...
زن همسر دوم مرد است .... زن حامله است.... چند ثانیه پشت در خانه ماندم و برگشتم پایین ....
فردایش خانم همسایه طبقه پایین را دیدم .... گفت زن و شوهرن دعواشون میشه دیگه ...
دیشب کلافه و سردرگم مانده بودم که در را باز کنم و بروم بالا یا زنگ بزنم 110..... یک ور ذهنم می گفت دخالت نکن به تو ربطی ندارد ، یک ور دیگر میگفت برو بالا به دادش برس .... تا صدای زن بخوابد و صدای کوبیده شدن در و پایین رفتن آسانسور به معنای رفتن مرد را بشنوم همان سه چهار متر فضای خالی خانه را هزار بار طی کردم ، بعد دوباره آپارتمان در سکوت همیشگی اش فرو رفت .... هیچ کدام از همسایه ها هم بیرون نیامدند... فکر کردم کدام یک مثل من گوش چسبانده به در خانه اش و فکر میکند که شوهرشه خوب ....

پ ن : تمام شب خواب گرگی را دیدم که روی دو پا راه می رفت ، حرف میزد و بدتر از آن بلد بود قفل در را باز کند....
...................................................................................................
به ترتیب اگر باشد امروز
باید اول بساط صبحانه روی میز را جمع کنم، بعد کوه ظرف های توی ظرفشویی را بشورم ، پرده های پذیرایی را که خیلی وقت است میخواهم بشورم بیاورم پایین ، شیشه های پنجره را دستمال بکشم ، حوله ها و ملحفه های تخت و روبالشتی ها را عوض کنم ، ، جارو بزنم ، بعد دو میلیمتر گرد و غبار مانده روی میز و تلویزیون و اینها را پاک کنم ، تراس را آب بریزم و تمیز کنم، بعد ملحفه ها و حوله ها و لباسهای شسته را پهن کنم آفتاب ببینند کمی ............. بعد عصر بنشینم سر فرصت فیلم ببینم.....
گفته بودم من همیشه مسایل را از انتها به ابتدا حل می کنم؟
فعلا میخواهم فیلم ببینم.... بعدش شاید تراس را بشورم....
...................................................................................................
یکشنبه صبح
قبل از خارج شدن از خانه چشمم افتاد به ام پی تری پلیر شبنویس روی میز غذاخوری .... روز قبل برده بودم برای تعمیر ... گوشی ها را زیر مقنعه زدم به گوشم و ام پی تری پلیر را انداختم زیر مانتو و صدایش را نسبتا زیاد کردم ... رسیدم شرکت گوشی چپی را درآوردم تا اگر تلفن زنگ زد بتوانم جواب بدهم ، گوشی راست را گذاشتم باشد ....صدای آهنگ را کم کردم و مشغول کار شدم و .....
این روزها به خاطر مسایل مربوط به تحریم اوضاع کاری ما به هم ریخته است حسابی.... از زمان تحویل قراردادهایمان گذشته و به خاطر نوسانات پوند مرتب متضرر می شویم.... ذهنم درگیر گرفتاری کاری و کلاس آموزشی ساعت 11 و فکر و خیال ماندن و رفتن بود و متوجه گذشت زمان نشدم....
یکی دو ساعت بعد به همکارم گفتم شما هم صدای موسیقی رو میشنوین ؟ گفت : کدوم موسیقی؟ گفتم نمیدونم از صبح همه اش یک صدایی توی سرمه ..... و دوباره مشغول کار شدم ....
یادم نیست ساعت چند بود که مهتا زنگ زد ، گوشی تلفن را چسباندم به گوش راستم و میان حرف زدن هی فکر کردم که خدایا چرا گوشم درد میگیرد .... نگو که تمام مدت گوشی تلفن را گذاشته بودم روی گوشی ام پی تری پلیری که از صبح مانده بود داخل گوش راستم .....
مهتا گفت خدا الهی شفات بده....
پ ن : فکر کنم خدا واقعا باید شفایم بدهد ، در حالی که همه اش 20 هزار تومن داشتم تا پایان ماه ، رفتم یک هدفون 16 هزار تومنی خریدم بلکه ماه بعد 130 تومن دستم بیاید بتوانم خود ام پی تری پلیرش را بخرم. کلا من همیشه مسایل را از انتها به ابتدا حل میکنم...
چهارشنبه
چه طور میشود حرکت ناخودآگاه کمر و پا را هنگام شنیدن یک آهنگ شش و هشتی در محل کار کنترل کرد؟
...................................................................................................
دنیای خیلی بزرگ خیلی کوچک
از جنگل ابر که برگشتیم X بلاگم را پیدا کرد .
" X را که از تیر 85 تا به حال هر وقت بیکار است و حوصله اش سر رفته سراغ من را میگیرد و بقیه مواقع خدا می داند کجاست قبل از این به نام خاله کیانا معرفی کرده بودم.... "
چه طور پیدا کرده هم خودش جریانی است .... همکارش در محل کار بلاگ جودی را خوانده ظاهرا و لینک بلاگ من را دیده و بعد عکس های جنگل ابر را دیده و زنگ زده به خاله کیانا و .....
دنیا خیلی کوچک است ....
بعد X زنگ زده که چرا تو در این یک سال و نیم صدایت در نیامد که بلاگ داری؟
استدلالش هم این بود که وقتی من تو را ( یعنی X من را) از نزدیک میشناسم و با شخصیتت آشنایی دارم بهتر می توانم نوشته هایت را تجزیه تحلیل کنم....
خواستم بگویم X جان لطفا ... نگو ، اول که من اینجا نمینویسم برای اینکه کسی تحلیل اش کند، دوم که اصلا دوست ندارم بعدا بفهمم عمو و خانم عمو و فک و فامیل هم اینجا را می خوانند... سوم که من هنوز خودم هم خودم را درست نمیشناسم .... چهارم که تو تجزیه تحلیل هم بلدی احیانا ؟ یا فقط بلدی کتاب های فلسفی بخوانی؟

پ ن : اگر بعد از این در کامنت دانی کسی برایم فحش گذاشت تعجب نکنید ، این جزو ادبیات محبت آمیز میان من و خاله کیانا است....
جان جدتان از فک و فامیل و دوست و آشنا اگر کسی اینجا را بی خبر ازمن میخواند یک ندایی بدهد .....
...................................................................................................
چند نفر مثل من نشسته اند در محل کار و همین الان درست در همین لحظه به این فکر میکنند که کاش بتوانند کیف شان را بردارند و بدون خداحافظی بزنند بیرون و دیگر برنگردند؟
یک نفر؟
بیست و سه نفر؟
یکصد و بیست و سه نفر؟
هزار و صد و بیست و سه نفر؟
خدا را شکر .... حداقل اینجا احساس تنهایی نمیکنم....
...................................................................................................
جنگل ابر
برنامه سفر کاملا ناگهانی و بعد از شنیدن خبر تعطیلی پنج شنبه چیده شد، تهران به شاهرود یک قطار محلی دارد که اگر اشتباه نکنم ساعت 7:30 حرکت میکند و ساعت 5:30 عصر هم از شاهرود برمیگردد، به دلیل سه روز تعطیلی پشت سر هم کلیه بلیطهای قطار فروخته شده بود ، از ترمینال بیقی برای ساعت 7:30 صبح بلیط گرفتیم، تقریبا شش ساعت بعد نزدیک های 2 شاهرود بودیم، از اینجا به بعد برنامه ها با ابَرتور هماهنگ شده بود .
ناهار خوردیم و بعد از بازدید از مقبره بایزید بسطامی راهی جنگل ابر شدیم.....




مینی بوس ایستاد، کوله ها و وسایلمان را بار ماشین دیگری کردیم و خودمان پیاده راه افتادیم....




اولین تجربه خوابیدن در چادر در جنگل..... آخرش هم یک خرس نیامد ما را بخورد....

قبل از شام رفتیم پیاده روی...... نمیتوانم بگویم قدم زدن روی علفهای خیس میان مهی که همه جا را گرفته بود زیر نور ماه کامل چه حسی داشت.... (اگر چند نفری گرگ می شدند آنجا اصلا جای تعجب نداشت)
آتش و چای تمام مدت به راه بود.
صبح زیباتر از همیشه



بعد از صبحانه راه افتادیم به سمت آبشار... برای منِ پشت میز نشین تنبل خیلی سخت بود..... گروه های زیادی برای گذراندن تعطیلات آمده بودند و مسیر منتهی به آبشار مثل دربند روزهای جمعه شده بود....




...................................................................................................
آمد و به پهلو نشست روی پاهای من و سرش را گذاشت روی سینه ام، صورت ام را فرو بردم میان موهای فرفری اش و بوی موهایش را نفس کشیدم .
انگشت های کوچک اش را حلقه کرد دور نرمی بازوهایم و آروم گفت دلم برای شهره جون و عمو تنگ شده ، انگشتانم را بردم میان حلقه های موی اش و گفتم : ببعی من..... سرش را بالا گرفت و با آن چشم های گرد تیله ای که همیشه یک قطره ته شان برق میزند نگاهم کرد و گفت مامانت نیست تو شبها تنها میخوابی؟ .... لبهایم را گذاشتم روی نرمی گونه هایش و گفتم اوهوم.... سرش را تکان داد و مو لوله شده روی پیشانی اش را کنار زد و گفت من شبها گریه میکنم بابام میاد بغلم میکنه میرم تو تخت مامان بابام میخوابم..... دست هایم را حلقه کردم دورش و تنگ در آغوشش گرفتم..... گفت: من بزرگ بشم دیگه باید تو تخت خودم بخوابم؟ ..... گفتم: اوهوم ....و بیشتر به خودم فشارش دادم تا همه دلتنگی ام را فراموش کنم ،.... گفت : تو الان بزرگ شدی دیگه ؟.....گفتم : اوهوم ..... گفت : دلت برای مامان بابات تنگ شده ؟ ....گفتم : اوهوم .... گفت : انقدر فشارم نده رکسی له شدم....
...................................................................................................
یکشنبه بهار اس ام اس زد که فردا ساعت 5:30 کافه کاکا میبینمت ، دیر نکنی ها .... از آنجایی که همیشه جمع کردن این لشگر اربعه دور هم یک هفته مشاوره و برنامه ریزی نیاز دارد کلی تعجب کردم ، گفتم سعی میکنم بیام.... بعد دلارا زنگ زد و گفت برای تولد یاسمن یک روز دور هم جمع بشیم و من گفتم شاید چهارشنبه بتونیم ، دیروز صبح جودی پرسید قرار عصر را هستی؟ گفتم احتمالا نیستم چون کار دارم ، گفت نه تو اگر نیای من هم نمیرم ، آخه من دُم تو هستم ..... از من اصرار که برو از او انکار که نه... یا تو یا هیچ کس دیگه..... نزدیک ظهر یاسمن زنگ زد و گفت: کافه کاکا را بلد نیستم و بیا با هم بریم .... گفتم شرمنده من خودم هم نمیتونم بیام ، گفت: ننننههههه تو نیای من هم نمیرم ... با خودم فکر کردم چرا امروز همه میخواهند دُم من باشند؟... گوشی را قطع نکرده بهار زنگ زد که تو امروز نمیای؟ گفتم احتمالا نه .... گفت پس برنامه رو میزاریم چهارشنبه ..... گفتم نه ممکنه اون روز هم بالاخره یکی کار داشته باشه نیاد... گفت نه همه میان .... گفتم پس من هم امروز میام فقط با یک کمی تاخیر.... ساعت 4 زدم بیرون از شرکت. بدو بدو رفتم دکتر بین راه هم زنگ زدم به دلارا عذرخواهی که برنامه انقدر یک دفعه ای شده است و اینها ..... رفتم خانه کادوی تولد یاسمن را برداشتم و با نیم ساعت تاخیر رسیدم به قرار ، یک ربعی حرف زدیم و کادوهای یاسمن را دادیم ، بعد آقاهه کیک را آورد گذاشت روی میز جلوی من ....

به شمع نود و نه نگاه کردم و گفتم یاسی ببین برات چی گرفتن و خواستم کیک را بگذارم جلوی یاسمن که دیدم همه گفتن نه این نود و نه برای توئه....

بدجنس ها..... کل این برنامه برای من بود ..... همه هم از قبل خبر داشتند ، این قضیه دُم رکسی بودن را تازه فهمیدم ، من اگر نمیرفتم تولدی در کار نبود .....

اعضای دار و دسته نیویورکی را در عکس بالا میتوانید ببینید.... یاسمن، مریم، نرگس ، بهار، جودی، ladylongleg ، یکی نه دو تا طلبتون ، حسابی غافلگیرم کردین.... مرسی

...................................................................................................
فرهنگ و موسیقی و کله پاچه
در حالی که له و لورده و خسته از سفر رسیده بودیم قبل از ساعت 8 خودمان را رساندیم دم در کاخ موزه سعد آباد و میان خیل جمعیت پشت در منتشر ماندیم تا ساعت از 8 گذشته در باز شد و بعد از آن به مدت یک ساعت جستجوی آدم ها برای یافتن صندلی هایشان آغاز شد.ما نصیحت دوستی را که گفته بود برای برنامه های فرهنگی به خصوص موسیقی پول بیشتری خرج کنید نشنیده گرفتیم و بلیط 10هزار تومانی کنسرت موسیقی شمس را خریدیم، جایگاه ج ردیف چهارده..... این جایگاه ج ردیف 14 یک جایی بود ته دنیا ..... تنها تصویری که من از روبرو میدیدم صدها کله در شکل واندازه های مختلف بود ...
ساعت از نه و نیم گذشته هنوز سازها کوکو نشده بود و مردم همچنان در حال رفت و آمد و خرید پفک و ساندویچ و آب معدنی و... بودند ، نزدیک های 10 بالاخره با سلام وصلوات برنامه شروع شد و نوای موسیقی با چاشنی رفت و آمد آدم ها و صدای گریه بچه و صحبت کردن با موبایل و خنده .... به گوش رسید....
ساعت 12 خواب آلود و یخ کرده و گرسنه آمدیم بیرون....
سوال:
چرا ما هنوز نمیدانیم شروع برنامه ساعت 8 یعنی چی؟
چرا فلان قدر پول بلیط میدهیم و این همه راه میکوبیم میان ترافیک خودمان را میرسانیم به کنسرت و بعد آنقدر که خوردن پفک و ساندویچ برایمان جذابیت دارد شنیدن موسیقی ندارد؟
چرا مفهوم نیاوردن بچه زیر 8 سال را نمیفهمیم؟
چرا هی راه میرویم و با موبایل صحبت میکنیم؟
چرا انتظامات نقش برگ چغندر را دارد؟
پ ن: سواد موسیقی من در حد زیر صفر است بنابراین نمی توانم اظهار نظر کنم ،فقط به نظرم صدای زن هم خوان گروه خیلی با بقیه هماهنگ نبود ، نوازنده نی هم آنقدر میکروفون را چسبانده بود نزدیک دهانش که صدای نفس گرفتنش هم می آمد ... در کل ولی برای من شب خوبی بود شاید چون به قول حسین صدای دف آدم را جوگیر میکند ....
...................................................................................................
ابتدای صفحه